رمان آناشید پارت ۲۸

4.3
(144)

 

دلش هُری پایین ریخت. چنان ترسید که چندثانیه همان‌طور سرجایش ایستاد و تکان نخورد و در همان چندثانیه هزار فکر در سرش ردیف شد.

 

نفسش را لرزان بیرون داد و درحالی‌که تنش را منقبض کرده‌بود، فوراً خودش را به سرویس بهداشتی رساند.

 

شلوارش را پایین کشید. دو سه قطره خون، شورت زرد رنگش را سرخ کرده‌بود.

 

سرش گیج رفت و دستش را به دیوار گرفت.

بدون این‌که حتی خودش هم بفهمد صورتش خیس شده‌بود. “بچه از بین بره… افشین… افشینم آزاد نمی‌شه! خدایا نه!”

 

چند مشت آب به صورتش پاشید و با حالی زار بیرون رفت.

هیچ‌کس بالا نبود، اگر هم بود نمی‌توانست از کسی کمک بخواهد.

 

زیر شکمش باز هم تیر کشید. خودش را به اتاق مشترکی که با زهره و محدثه داشت رساند، لباس زیرش را تعویض کرد و آن را در کیسه‌ای انداخت تا بعداً بشوید.

 

سر روی بالش گذاشت و مثل یک جنین در خودش جمع شد. پتویی روی تنش کشید و فکر کرد یک ساعتی استراحت می‌کند و خوب‌ می‌شود. اما نیم ساعت بیش‌تر نگذشته بود که باز هم داغی خون را حس کرد!

 

دیگر تپش‌های قلبش غیرقابل تحمل شده‌بودند.

از شدت استرس داشت هلاک می‌شد.

گوشی‌اش را در دستش فشرد و شک داشت که می‌تواند در چنین شرایطی از امیرحافظ کمک بخواهد یا نه.

 

دست مقابل دهانش گذاشت تا صدای هق هقش را خفه کند.

 

دست‌هایش می‌لرزید و تایپ کرد:

 

– حاج آقا شرمندتونم واقعاً اما احتیاج به کمکتون دارم‌.

 

ده دقیقه‌ی کشنده گذشت. چشمش به گوشی مانده‌بود و جوابی دریافت نکرده‌بود.

کمرش تیر کشید و حس کرد رحمش تیر می‌کشد و برای سومین بار خروج چند قطره خون‌ را احساس کرد!

 

 

 

 

 

زانوهایش می‌لرزید. در میان وسایلش پد نداشت.

چند دستمال کاغذی را روی هم قرار داد و در حالی که می‌گریست با دست‌هایی لرزان آن‌ها را روی در لباس زیرش گذاشت.

پانزده دقیقه گذشت و جوابی نگرفت.

می‌خواست شماره‌ی او را بگیرد اما پشیمان شد.

 

اشک‌هایش را پاک کرد و دستی به شالش کشید و از اتاق بیرون رفت.

حتی می‌ترسید قدم بردارد.

تجربه‌ای نداشت و دیگر زندگی جنینِ درونِ بطنش را تمام شده می‌دید.

 

با قدم‌هایی آرام خودش را تا کنار پله‌ها رساند.

لبش را آن‌قدر محکم میان دندان‌هایش فشرده‌بود که حس می‌کرد خون‌مرده شده باشد.

 

چند پله پایین رفت و نگاهش به نقطه‌ی روبه‌روی پله‌ها گره خورد. از همان‌ فاصله هم شنید که فخرالملوک رو به شیما گفت:

 

– چرا آخه عروس قشنگم؟! بمون عزیزدلم، بودن تو توی این خونه‌ی غم‌زده برای من دلگرمیه.

 

دست فخرالملوک را نوازش کرد و گفت:

 

– نه عمه فخری، بهتره برم دیگه، به‌خاطر شما اومده بودم.

 

گوش دادن بیش‌تر به مکالمه‌شان مهم نبود. نمی‌دانست دردش واقعاً بیش‌تر شده‌بود یا ترس و تلقین باعث شده‌بود این‌طور فکر کند.

 

مردمک‌هایش را از همان‌ بالای پله‌ها یک‌ دور در سالن چرخاند و امیرحافظ را نشسته در سمتی دیگر از خانه، کنار عمویش دید‌‌.

 

پله‌ها را پایین رفت و هزار بار در دلش خدا را صدا زد.

حالا نمی‌دانست باید چه‌طور مسئله را با امیرحافظ در جریان بگذارد.

 

اقوام نزدیکی که در خانه بودند، حدود پنجاه، شصت نفری می‌شدند. چه‌طور می‌خواست او را صدا بزند؟!

 

سعی کرد طوری از مقابلش گذر کند، اما امیرحافظ سر بالا نگرفته‌بود تا بفهمد خانمی که سمت آشپزخانه رفته کیست.

 

به محض ورودش زهره غر زد:

 

– کجایی تو؟! ما دست تنهاییم.

 

شماره‌ی امیرحافظ را گرفت و همان‌طور که گوشی بوق می‌خورد، من و من کرد:

 

– یه کم… راستش حالم خوب نبود.

 

صدای زنگ گوشی امیرحافظ و بعد قدم‌هایی که نزدیک می‌شد را شنید.

 

محدثه نگران‌ گفت:

 

– رنگ و روتم پریده، چی شده؟!

 

داشت از حال می‌رفت و دستش را به صندلی گرفت.

 

محدثه تند گفت:

 

– وای زهره خانوم، دوتا خرما بده فکر کنم فشارش افتاده.

 

صدای حسام را از پشت سرش شنید.

 

– آنا خانوم؟! چی شده؟!

 

زبانش مثل یک تکه چوب شده بود و نتوانست جوابی بدهد.

 

 

 

 

چشم‌هایش سیاه شد و دیگر پاهایش را حس نکرد. صدای جیغ محدثه در گوشش پیچید و همهمهه اوج گرفت‌. تنش در هوا معلق شد.

شدت فشار و استرس و ضعف بدنی کار خودش را کرده‌بود.

 

به خیالش در آغوش امیرحافظ بود اما شنید که امیرحافظ از فاصله‌ای دورتر داد زد:

 

– چی‌کار می‌کنی حسام؟!

 

و این آخرین صدایی بود که به گوشش خورد.

 

 

کمی قبل‌تر، همان‌موقعی که آناشید داخل آشپزخانه شده و شماره‌‌اش را گرفت، نگاه امیرحافظ سمتش رفته‌بود. همه‌چیز در کم‌تر از یک دقیقه رخ داد. از شنیدن صدای آناشید تا خم شدن زانوهایش و رفتن حسام به آشپزخانه.

 

دل امیرحافظ به شور افتاد، می‌خواست برود‌ و بگوید که همراه هم به مطب دکتر بروند، ایستاده‌بود که ناگهان صدای جیغ محدثه بلند‌ شد که می‌گفت:

 

– وای خاک بر سرم، از حال رفت!

 

امیرحافظ چند گام بلند برداشت و پیش از این‌که خودش را به او برساند، تن آناشید روی دست‌های حسام قرار گرفته‌بود!

 

موقعیت، موقعیت بدی بود، اما نه آن‌قدر بد که لازم باشد حسام آن‌طور او را به آغوش بکشد.

هول شده و به نظرش درست‌ترین کار ممکن را در لحظه انجام داده‌‌بود!

 

امیرحافظ را کارد می‌زدند، خونش در نمی‌آمد.

 

با دیدن آن صحنه هم با تمام وجود نگران آناشید شده‌بود و هم دستش پیش آن همه چشم بسته‌بود و هم‌ پسرعمویش او را به آغوش کشیده بود و بدجوری به غیرتش برخورده‌بود!

 

اولین عکس‌العملی که به ذهنش رسید را انجام داد.

 

داد زد و توپید:

 

– چی‌کار می‌کنی حسام؟!

 

حسام اما بی‌توجه به تشر او و نگاه‌ بقیه و صدای مادرش که نگران گفت:

 

– خوبیت نداره مادر، بذارش زمین زنگ می‌زنیم اورژانس، سمت در دوید و گفت:

 

– دختر بیچاره داره می‌میره مامان! باید برسونمش بیمارستان.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون قاصدک خانم🙏😍

Mahan M
1 روز قبل

مرسی این پارت جدیدبود

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x