دست امیرحافظ را پس زد و عصبی گفت:
– اگر واقعا بچهاش از تو نیست، قراره چیکار کنی؟!
– مرده و قولش شیما خانوم، بهت گفتم، جایی رو نداره بره. تا زمان زایمانش اونجا میمونه و یا نه، اگر سختته براش یه خونهی جدا بگیرم تا…
میان حرف امیرحافظ جیغ کشید.
– جلوی چشم من و چند تا آدم دیگه که توی اون عمارتن، بغلش کردی، خونهی جدا بگیری که وقت و بیوقت بری ور دلش و محض ایجاد تنوع ب.ک.ن.یاش؟!
خون به مغزش نرسید و طوری سر شیما فریاد کشید که در خودش جمع شد.
– شیما دارم باهات مثل آدم حرف میزنم، صاف و صادق دارم جریانو بهت میگم باز حرف مفت خودتو تکرار میکنی؟!
طلبکار مشت به قفسهی سینهی امیرحافظ کوبید که چهرهاش از شدت درد در هم جمع شد.
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
– زن حسابی، میگم به پیر، به پیغمبر، به جان تو، به جان مادرم، به ارواح خاک پدرم، راستشو گفتم. من حتی مطمئن نیستم این محرمیت بلااشکال هست یا نه! از هر مرجعی پرسیدم یه نظر متفاوت داشت. طرف صیغهی یکی دیگه بوده، بعد از صیغه باید به اندازهی دوتا حیض عُده نگه داره، وقتی من صیغهاش کردم که مهلت صیغهی قبلیش تموم شده بود و حامله بود. به فرض، یک هزارمِ درصد، این چرتی که تو میگی درست باشه و من بخوام عوضی بازی در بیارم و بهش دست درازی کنم، آخه لامذهب رابطه با زنی که از کس دیگهای حاملهست این محرمیتو مشکل دار میکنه. میفهمی؟!
سکوت شیما طوری بود که نمیدانست قانع شده یا همچنان قهر و سرسنگین است.
ماشین را که دوباره به راه انداخت، شیما پرسید:
– خودشو نگه میداری، تکلیف بچهاش چیه؟ نندازدش بهمون!
نمیدانست، نمیدانست تکلیف بچه چیست.
همهچیز را برای شیما گفتهبود جز آن قسمت که قرار بود برای فرزند آناشید شناسنامه بگیرد، جز آنکه فرزندش، برادرزادهی اوست.
واقعاً نمیدانست قرار است با خودش، شیما، زندگیشان و آناشید چه کند!
شمارهی آناشید را گرفت و اینبار صدای اپراتوری که خبر از خاموش بودن گوشیاش میداد، بیشتر از بوقهای ممتدِ بیپاسخ عصبیاش کرد و رو به شیما پرسید:
– چیکار کنم شیما؟ به مادرش قول دادم مراقبش باشم، خانوادهاش خبر از بارداریاش ندارن!
شیما پوزخندی صدادار زد.
– من که میگم خرابه میگی نه! میگی نگو! میگی تهمته! نامزدی و صیغهی مخفیانه، حاملگی مخفیانه، بُر زدن شوهر من!
داد زد:
– شیما!
شانه بالا انداخت.
– دیگه بهت اعتماد ندارم. تا وقتی اون داداش خوش غیرتش نیومده جمعش کنه باید جلوی چشم خودم و عمه باشه که تو به اسم دین و دینداری دست از پا خطا نکنی!
نفسش را کلافه بیرون داد و آه کشید.
art172
سرش را به کتیبهی بالای سنگ قبر پدرش تکیه دادهبود. بیوقفه اشک میریخت. دست روی تصویر پدرش کشید و هقهق کرد:
– بابا نمیدونی چهقدر بهت احتیاج دارم، نمیدونی از وقتی رفتی پشتم چهطور خالی شده. اگر بودی… آخ بابا اگر بودی شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد. بابا کتک خوردم، تحقیر شدم. بابا اشتباه من چی بود؟! اعتماد به پسری که ادعا کرد دوستم داره؟ توی اوج بدبختی و ناامیدی امیرحسین برام یه دریچهی نور بود، من… من از کجا میدونستم نباید اعتماد کنم؟ بابایی خیلی بی پشت و پناهم.
ناله کرد و ضجه زد:
– من الان کجا رو دارم برم؟ وقتی مامان توی آسایشگاه خصوصیای بستریه که هزینههاشو اون مرد داده؟ کجا برم وقتی قول آزادی افشینو بهم داده بود؟ جایی توی خونهاش ندارم وقتی تنها چیزی که داشتم…
دست روی شکمش گذاشت.
– بچم… بچم… من… سر پسرم… باهاش… معامله کردم و حالا… زنش بارداره. بابا پول آزادی افشینو از کجا بیارم؟
سر رو به آسمان گرفت و نالید:
– خدایا بیزارم از دنیات، از سرنوشتم، از این بیعدالتی. پس عدالتت کجاست؟! منی که دستم از همه جا کوتاهه، با یه مادر مریض، یه برادر بدهکارِ زندانی، با یه بچه توی شکمم، دارم با یه تیکه سنگ سرد حرف میزنم و ازش کمک میخوام!
ناباور خندید. اولین قطرات باران روی صورتش ریخت.
– خدایا خودت هستی؟ صدامو میشنوی؟
صدای گریههای او و قار قار چند کلاغ، سکوت قبرستان را در هم شکستهبودند.
چشمش به درختهای عریان و خالی از برگ بود. آسمان ابری حالش را بدتر و دلش را گرفتهتر کردهبود.
بدون هیچ ملاحظهای روی زمین سرد نشسته و وقتی خواست پاهایش را در شکمش جمع کند، برجستگی کوچک شکمش باعث شد منصرف شود. اشک پاک کرد و ایستاد. زندگی واقعی دردناکتر از این حرفها بود که ناگهان ناجیای پشت سرش ظاهر شود و بگوید آمده تا تمام مشکلاتش را حل کند.
تنها راه چارهاش بازگشت به آن خانه بود. بازگشت به خانهای که نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. دست روی زانو گذاشت، ایستاد و لب زد:
– برام دعا کن بابا، من دختر بدی نبودم، بهخدا بد نبودم و نمیخواستم زندگی کسی رو خراب کنم. تو دعام کن، مگه نمیگن دعای پدر و مادر گیراست حتی اگر زنده نباشن؟
باران به سنگ میخورد، خم شد و بوسهای به عکس پدرش زد.
– خداحافظ بابایی.
اگر میخواست احساسی تصمیم بگیرد، باید به جای بازگشت، به گرمخانهای میرفت تا جایی برای خواب و غذایی برای خوردن داشته باشد.
اما اگر میخواست عقلانی عمل کند، نمیتوانست بیش از این روی زندگیاش قمار کند و چارهای جز برگشتن نبود.
کمی پیشتر امیرحافظ کارت اعتباریای به او داده و رمزش را گفتهبود، پیش از رسیدن به بهشت زهرا، از عابربانک مقداری پول نقد برداشت کرد. پولش برای رسیدن به عمارت کُهبُد کافی بود.
خودش را بیرون از قبرستان رساند. احساس کرد زیر شکمش تیر میکشد، ترسید باز خونریزی گریبانش را بگیرد و مجبور به استراحت مطلق شود آن هم با شرایط غیر قابل پیشبینیای که در انتظارش بود.
هوا رو به تاریکی میرفت، شدت باران بیشتر شدهبود و ترس و وحشت تمام جانش را گرفتهبود.
برای چند تاکسی دست تکان داد اما هیچکدام نگه نداشتند.
وحشتزده چرخید و پشت سرش را نگاه کرد.
نه چیزی بود و نه کسی. اما حتی سایهی درختها هم کمکم به نظرش ترسناک میرسید.
به قدمهایش سرعت بخشید. بیتوجه به چاله و چولههای کوچکِ پر شده از آب تند قدم برمیداشت. کفشها و شلوارش خیس شدهبود.
صدای سوتی از پشت سرش شنید.
تقریباً میدوید. صدا نزدیکتر شد.
پیش از اینکه برای ماشین دیگری دست تکان دهد، صدای مردی میانسال باعث شد نفسش از ترس در سینه گره بخورد.
– این وقت غروب اینجا تنهایی خانومی؟
تمام جانش میلرزید. جوابی نداد و بیتوجه به انقباض شکم و گرفتگی پاهایش دوید.
مرد خندید.
– وایسا دخترجون، اینکاره نیستی؟ برا یه شب پول خوبی میدما، راضیات میکنم.
فقط همین را کم داشت تا روز زیبایش تکمیل شود! تمام توانش را به کار گرفت، تندتر دوید و داد زد:
– برو ولم کن!
چند ماشین در حال عبور بودند، هرچه نذر و نیاز بلد بود، کرد تا از شر مرد راحت شود، دست تکان داد.
– تاکسی، آقا تو رو خدا وایسا.
همان حین که صدای خندهی مزاحم دوباره در گوشش پیچید، پایش در چالهای کوچک فرو رفت، قبل از اینکه بتواند تعادلش را حفظ کند مچش پیش خورد، به زمین افتاد اما فوراً دستش را حائل شکمش کرد و با صورت روی گل و لای حاشیهی خیابان فرود آمد!
*** دیگه تموم شد برین لا لا ،امشب این همه رمان گذاشتم و خلاقیت از خودم در کردم هیچ واکنشی نشون ندادین 🥴🤣
دستت درد نکنه خانم همیشه همینجوری پارت بذار ممنون و شبت بخیر😘🙏
چقد این شیما بی ملاحظه س
اشغال خب تو ک میدونی قلبش ناراحته داره اذیت میشه به جای این ک عین ادم رفتار کنی میزنی تو سینه ش؟
من موندم امیرحافظ عاشق چیه این شده؟
از رفتار شیما تکبر و غرور خودبرتربینی میبارع
کاش اتفاقی برا آنای بدبخت پیش نیاد
خودم تنهایی فدای خلاقیتت قاصدکی😌
خدا نکنه عزیزم🥲💙💙💙