حانیه به گوشهایش شک کرد. امیرحافظ چه میگفت؟! نمیتوانست شنیدههایش را حلاجی کند.
– داداش!
آناشید دست از روی صورتش برداشت. شرمسار سر پایین انداخت. امیرحافظ دست مشت کردهبود تا تن نحیفی که آنطور از سرما و گریه مقابلش میلرزید را به آغوش نکشد.
رو به حانیه کرد و گفت:
– حانیه الان یه میلیون سوالی که توی سرته رو بذار کنار، بغلش کن، آرومش کن، ببرش داخل. خیس شده، سرما میخوره.
حانیه نگاه گیج و منگش را کمی میان آن دو جابهجا کرد و امیرحافظ توپید:
– خودم بغلش کنم ببرش داخل که شیما…
آناشید سر رو به آسمان گرفت، دمی عمیق گرفت، بازدمش را بیرون راند و لب زد:
– خو… خوبم خودم میرم… داخل.
اما حانیه جلو رفت، دستش را گرفت و گفت:
– بیا بریم هواتو دارم.
امیرحافظ جلوتر از آنها سمت خانه گام برداشت.
آناشید با همان سر پایین افتاده و صدایی آهسته لب زد:
– حتماً الان… الان فکر میکنی… چهقدر… دختر بد و… عوضیایام که… زندگی داداشتو…
حانیه بازویش را نوازش کرد.
– هیش! آروم باش، من از چیزی خبر ندارم که فکر و قضاوتی کنم. الان آروم باش بریم داخل، باید دوش بگیری. صورتت چرا اینجوری شده؟
زمزمه کرد:
– مهم نیست… فقط… خوردم زمین!
صدایش به گوش امیرحافظ رسید که ناگهان سمتشان چرخید و پرسید:
– خوردی زمین و این بلا سر صورتت اومده؟! بچه…
آناشید حرفش را برید.
– نذاشتم به شکمم ضربه بخوره!
حانیه نتوانست سؤالش را نپرسد. چنان شوکه شدهبود که تقلایش برای خودداری بی فایده بود و ناگهان لب زد:
– آنا درست فهمیدم دیگه؟! تو… هم تو حاملهای و هم شیما؟!
امیرحافظ نگاه چپ چپی به خواهرش انداخت که باعث شد سکوت کند.
جلوتر از حانیه و آناشید «یا الله» گفت و پا به خانه گذاشت.
به محض ورودش پیش از اینکه فرصت سلام کردن داشته باشد، فخرالملوک پرسید:
– چرا توی باغ وایساده بودی مادر؟ هوا سرده. خیسِ خیس شدی. زهره یه حوله براش بیار.
شیما چش شده که تو خودشه؟ هیچی هم نمیگه. اون دختره اومد؟
امیر حافظ جوابی به سؤال مادرش نداده بود که حانیه به همراه آناشید داخل شدند.
فخرالملوک متعجب و کنجکاو به سر و روی او که مثل یک موش آب کشیده بود، با صورتی کبود شده و زخمی و لباسهایی گِلی لب زد:
– چت شده تو دختر؟ ریخت و قیافهات ورا همچینه؟ باز سرما نخوری مثل اون دفعه دردسر برامون درست کنی!
حانیه لب گزید و صدایش زد:
– مامان!
– هان چیه؟ مگه دروغ میگم؟
امیرحافظ حولهای که زهره برایش آوردهبود را در دستش فشرد و پیشانیاش را ماساژ داد. فشار خونش داشت بالاتر میرفت.
ناگهان شیما با صدای بلند خندید. آناشید چنان سرش را پایین انداخته بود که چانهاش قفسه سینهاش را لمس میکرد. اما نگاه بقیه سمت شیما رفت که دست زد و کل کشید!
طوری رفتار کرد که بقیه فکر کردند به سرش زده! دست از کل کشیدن برداشت و گفت:
– عروس خانوم خوش اومدی! نگفتی آقا دوماد نگران میشه اونجوری یهویی گذاشتی و رفتی؟!
امیر حافظ خیال میکرد حرفهایی که در راه به شیما زده او را قانع کرده باشد، هرچند که به او حق میداد دلخور و ناراحت باشد اما انتظار این را هم نداشت که اینطور یکهویی شروع کند به زخم زبان زدن!
محدثه و زهره در سکوت، کنجکاو خیرهی صحنهی پیش رویشان بودند.
آناشید و حانیه همچنان کنار در ایستاده بودند، حال آناشید طوری زار بود که حانیه فکر میکرد اگر بازویش را رها کند روی زمین سقوط میکند.
امیرحافظ با چند گام فاصله، میان شیما و آناشید و حانیه بود و درست روبهروی مادرش قرار داشت.
فخرالملوک عصایش را بر زمین کوبید و داد زد:
– یکی درست بگه ببینم اینجا چه خبره؟!
شیما با همان لبخند عصبی و دنداننمایش، با دست اشارهای به آناشید کرد و گفت:
– عروس جدیدتون هستن عمه جون! شما هم خبر نداشتید، درسته؟
رو به امیر حافظ گفت:
– ای بابا! حافظم، کاش حداقل عمه رو در جریان میذاشتی!
امیر حافظ دستی به صورتش کشید و لب زد:
– لااله الاالله! شیما خانوم، بس کن لطفاً! مگه من با شما حرف نزدم؟!
شیما اما دست بردار نبود. کیفش را از روی میز کناریاش برداشت، جواب آزمایشش را از آن بیرون آورد.
ایستاد و سمت عمهاش که همچنان مات و مبهوت خیرهی آنها بود رفت و گفت:
– عمه جون من حاملهام، جواب آزمایشم مثبت شده!
فخرالملوک چند ثانیهای خیره نگاهش کرد و بعد دست رو به آسمان گرفت، خندهای ناباور کرد و گفت:
– الهی خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
زهره و محدثه تبریک گفتند، اما جو هنوز ناآرام بود. فخرالملوک دست شیما را در دست گرفت، به خودش آمد و سرش را تکان داد و اشاره به آناشید کرد و بعد نگاهش را به امیرحافظ دوخت و از شیما پرسید:
– نمیفهمم شیماجان، عروس جدید دیگه چه صیغهایه؟!
آناشید زمزمه کرد:
– میشه… میشه من برم بالا؟!
فخرالملوک داد زد:
– نهخیر! معلومه که نمیشه! وایسا ببینم کی هستی اصلاً تو؟!
امیرحافظ گفت:
– داد نزنید مادر!
شیما ایستاده کنار عمهاش، یک تای ابرویش را بالا برد و رو به امیر حافظ گفت:
– از کی تا حالا به مادرت تحکم میکنی؟! اونم به خاطر یه نفر دیگه؟!
با لبخند خم شد، خیره به صورت فخرالملوک نگاه کرد و گفت:
– خب عمهجون بذارید مسائل رو براتون یهکم شفاف کنم. آناشید که به عنوان پرستار اومده بود توی این خونه و یهو مشخص شد که گویا خانم مریض هستن و دائم پی دوا و دکترن و از این مطب به اون مطب، اونم همراه شوهر من و جلوی ما غش میکردن، ناراحتی کلیوی داشتن، باید عرض کنم که خیر، کلیهشون سالمه، خانوم خانوما حاملهان! و خب باید اینم خدمتتون عرض کنم که آناشید جون هووی من هستن! صیغهی امیرحافظ!
** شبتون بخیر🌹🌹
دستت طلا و خسته نباشی قاصدک خانم🩷
وای چقد این شیما نفهم و رو مخه