۱ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۶۷

4.4
(79)

 

 

 

 

 

برگشت و رو به فخرالملوک گفت:

 

– عمه یادتونه این دختره که سرما خورد، امیرحافظم بلافاصله سرما خورد؟! انقدر ماشالله فاصله‌شون کمه و به هم نزدیکن که ویروسشونم سریع به هم منتقل می‌شه!

 

 

امیرحافظ گفت:

 

–  بس کن شیما! بس کن! تو توی این خونه می‌مونی و دیگه حرف از قهر و رفتن به خونه‌ی دایی نمی‌زنی. دست از کنایه زدن هم بردارید خواهش می‌کنم، مادر با شما هم هستم!

 

فخرالملوک غرید:

 

– خوشم باشه! اتمام حجت می‌کنی باهام؟! برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟!

 

کلافه و برآشفته گفت:

 

– نه من غلط بکنم مادر، آنا خانوم شما هم جایی برای رفتن نداری درنتیجه همین‌جا می‌مونی. من می‌رم خیالتون راحت باشه.

 

شیما به فخرالملوک گفت:

 

– می‌بینی عمه؟!

 

فخرالملوک سر تکان داد.

 

– داری به خاطر این دختره از خونه و زندگی‌ات می‌ری و خودتو آواره کنی؟!

 

روبه مادرش گفت:

 

– مادر من جای خاصی نمی‌رم. آواره هم نمی‌شم. از صبح تا شب وایمیسم توی پاساژ، بعدشم شب موقع خواب می‌رم خونه‌ی عمو فضلی. خوبه؟! همه راضی هستن؟

 

سمت در رفت و گفت:

 

– با اجازتون.

 

او که از در خارج شد، فخرالملوک به آناشید پرید و گفت:

 

– چه جوری با امیرحسین آشنا شدی؟ چه جوری پسر سر به راه منو از راه به در کردی؟!

 

حرف تا سر زبانش آمد که بگوید پسر شما اگر سر به راه بود که به من وعده و وعید عشق و عاشقی نمی‌داد و من را به تختش نمی‌کشاند. که اگر پسر شما سر به راه بود به جرم اختلاس و دزدی فراری نبود!

 

اما تمام ناگفته‌هایش را فرو خورد و به جایش جواب داد:

 

– برای نظافت می‌رفتم خونه‌اش.

 

حانیه می‌دانست اگر کمی دیگر آن‌جا بایستند باز یک‌سری حرف دیگر می‌شنوند. برای همین گفت:

 

– آنا بیا بریم بالا، از امشب تو‌ی اتاق من بخواب.

 

اولین قدم را برداشته بود که شیما گفت:

 

– عمه راست می‌گه بعید نیست که با چند نفر نبوده باشی! به‌هر حال می‌گی برای نظافت می‌رفتی! حتماً به پول احتیاج داشتی و هر کی بهت چراغ سبز نشون می‌داده واسش لخت می‌شدی! امیرحسینم یکیشون بوده منتها چیزی که هست، از این‌جا بوی کباب به دماغت خورده و اومدی خودتو آویزون زندگی ما کردی اما نه دختر جون، بد جایی بساطتو پهن کردی! این‌جا دارن خر داغ می‌کنن!

 

چند ثانیه مات مانده سکوت کرد و نگاه عمیقی به شیما دوخت. حس می‌کرد نفسش به سختی بالا می‌آید. سری به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد:

 

– چه‌طور می‌تونی انقدر راحت تهمت بزنی؟! من اگر دنبال پول حروم بودم، من اگر دنبال تن فروشی بودم نمی‌رفتم شرکت خدماتی و خونه‌های مردمو نظافت کنم.

 

خیلی حرف برای گفتن داشت، این‌که بگوید

سر سفره پدر مادرش بزرگ شده، این‌که بگوید امیرحسین در آن شرایط وحشتناکی که او داشت، برایش حکم یک منبع نور بود اما تنها آهی کشید و در دلش گفت “می‌سپارمت به خودِ خدا” و به دنبال حانیه از پله‌ها بالا رفت.

 

 

 

 

 

 

 

حانیه صدایش زد.

هم اتاق شده بودند اما سه روز بود جز چند کلمه با هم حرف نزده‌بودند. این‌طور که مشخص بود، تنها کسی که از اتفاقات پیش آمده خوش‌حال به نظر می‌رسید، حانیه بود و دل در دلش نبود که طوری زودتر سر حرف را باز کند.

 

– آنا؟ آناشید بیداری؟!

 

 

آناشید را مجبور کرده بود که جای او روی تخت بخوابد و خودش روی کاناپه‌ی سمت دیگر اتاقش می‌خوابید.

آناشید رو به دیوار کرده‌بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت.

 

باز هم با صدایی آرام گفت:

 

– آناشید؟ پوکیدم به‌خدا، از در و دیوار بیش‌تر از تو صدا در می‌آد.

 

آناشید سمتش چرخید و حانیه لبخندی زد.

نیم‌خیز شد، ایستاد و سمت تخت آناشید رفت و لبه‌ی آن نشست‌.

 

– چشمات که باز سرخ شدن.

 

فین فینی کرد و چیزی نگفت.

حانیه خیره‌اش شد و گفت:

 

– بسه دیگه این همه سکوت و گریه کردن. دو سه روز گذشته، بی‌خیال.

 

بالش را پشتش گذاشت و تکیه به آن زد و نگاهش را پایین انداخت.

 

– بی‌خیال؟ به همین راحتی؟ مگه می‌شه؟!حانیه، من احساس گناه می‌کنم، احساس تقصیر و عذاب وجدان داره روانی‌ام می‌کنه.

 

حانیه اخمی‌ کرد.

 

– دست بردار، تو این‌جایی، پیش منی و…

 

چشم در کاسه چرخاند و ادامه داد:

 

– شیما خانومم که باز چمدون نبستن تشریف ببرن خونه‌ی دایی، خب مشکل تو چیه که دست از گریه و به قول خودت عذاب وجدان برنمی‌داری؟

 

با سر اشاره‌ای به پنجره‌ی اتاق کرد.

 

– می‌شنوی؟ صدای ماشین حاج آقاست، ساعتو ببین، یازده و نیم شبه. طلافروشی مگه تا این ساعت بازه؟!

 

حانیه شانه بالا انداخت و لبخند زد.

 

– آها! به‌خاطر دیر اومدن داداش امیرحافظ غصه می‌خوری؟!

 

نگاهی دلخور به حانیه انداخت که باعث شد لبخندش را جمع کند‌.

 

– نه، ناراحت اینم که به خاطر من، دیر برمی‌گردن، بعدم که پیش عمو فضلی می‌مونن. هر ساعت، صدای نفرین‌های مامانت و شیما رو نمی‌شنوی حانیه؟!

 

حانیه شرمنده سر تکان داد.

 

– بگردمت، می‌دونم، حق داری، کاش می‌تونستم یه کاری برات بکنم.

 

خودش را جلو کشید‌.

 

– می‌تونی حانیه؟!

 

متعجب پرسید:

 

– چی‌کار کنم؟!

 

– کمکم کنی که برم، باید از این خونه برم.

 

 

 

 

 

حانیه جدی‌ نگاهش کرد.

 

– منظورم همچین کمکی نبود!

 

بغضش را بلعید و گفت:

 

– من باعث رنجش مادرت شدم، رابطه‌ی بین این زن و شوهر رو خراب کردم حانیه، حالا که شیما خانوم حامله‌ست، نیاز به محبت و توجه داره، من خودم این رو متوجه می‌شم و نمی‌خوام که‌‌ مثل من، این اوقاتش رو توی تنهایی و بدون پدر بچه‌اش…

 

هق هقش اوج گرفت و نتوانست ادامه دهد.

 

– من اضافی‌ام، وجودم اضافیه، بچه‌ام اضافیه…

 

حانیه در آغوش کشیدش و گفت:

 

– این حرفو نزن آنا، اگر این چند روزه که فهمیدم حامله‌ای و چیزی نپرسیدم، برای این بود که منتظر بودم خودت برام تعریف کنی.

 

فاصله گرفت و با لبخندی که چند ماهی می‌شد به صورتش نیامده‌بود گفت:

 

– از بعد رفتن امیرحسین و سکته‌ی بابا لحظه‌ای که فهمیدم پدر بچه‌ی توی شکمت امیرحسینه، بعد از چند ماه یه حس خوشحالی، یه ذوقی یهویی توی دلم پیچید.

 

همراه لبخند بر لبش، اشک هم در چشمانش حلقه زد و گفت:

 

– نه که از شنیدن خبر بارداری شیما و پدر شدن داداش امیرحافظ خوش‌حال نشده‌باشما، نه! ولی… ولی حالا که امیرحسین نیست…

 

اشکش را پاک کرد و لبخندش را پررنگ‌تر‌.

دست روی شکم آناشید گذاشت و گفت:

 

– من این بچه رو، ندیده دوست دارم.

 

دل آناشید کمی گرم شد و دست روی دست حانیه گذاشت و با صدایی خفه گفت:

 

– حانیه، می‌شه‌ در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم؟ یه چیزی که… که خیلی داره فکرمو آزار می‌ده.

 

– آره، حتماً، جانم؟

 

– من خیلی به صیغه‌ی محرمیت و ضرورتش اعتقادی ندارم، ولی… ولی کاش حاج آقا، صیغه رو می‌بخشیدن و شاید این‌جوری دل همسرشون باهاشون صاف می‌شد.

 

حانیه لبخند زد.

 

– خب حاج امیرحافظ کُهبُده دیگه، تو اعتقاد نداری، اما اون داره.

 

کلافه گفت:

 

– چه دلیلی داشت که یه کلام نگفتن بخشیدن و تمام؟!

 

قفل گوشی‌اش را باز کرد و وارد صفحه‌‌ی پیام‌های امیرحافظ شد‌.

 

– شاید برای این‌که می‌خواد تا موقع زایمان هواتو داشته باشه و این‌جوری پیش خودش کم‌تر معذبه!

 

آناشید نگاهی سر سری به پیام‌های امیرحافظ انداخت و دندان بر هم سایید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
2 ساعت قبل

چقد دلرحمه آنا این حقش از زندگی نیس

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x