فخرالملوک سلام نمازش را هول شده داد و رو سمت آن دو کرد و توپید:
– حانیه چه خبرته که بهخاطر یه غریبه پریدی به شیما؟!
و پیش از اینکه حانیه پاسخی دهد، به زهره و محدثه که خودشان را در آشپزخانه سرگرم نشان میدادند توپید:
– شما دو تا نمیشنوید؟ چهار رکعت نمازمو نفهمیدم اصلاً چی خوندم، خب یه حرفی بزنید این دختر زبون به دهن بگیره!
محدثه خجالتزده گفت:
– چی بگیم خانوم؟ دخالت کنیم که شیما خانوم بیشتر ناراحت میشن.
فخرالملوک روی پای خودش کوبید و گفت:
– برو بالا حانیه، برو بالا یه چیزی به شیما میگی، این دختر طفل معصوم بعد از ده یازده سال با هزار نذر و نیاز دامنش سبز شده، زبونم لال یه بلایی سرش میآد و…
جملهاش را تمام نکردهبود که شیما صورتش را با دستهایش پوشاند و با صدای بلند زیر گریه زد و همانطور تکیه زده به کانتر روی زمین نشست و میان گریه گفت:
– نه، نه به حانیه کاری نداشته باش عمه، راست میگه من بدم، من بدم که نمیخوام هوو داشته باشم، من خونه خراب کنم نه اون دختره، یکی دیگه بچه پس انداخته شوهر سادهی من رفته یه دختر بی کس و کارو گردن گرفته، آره من بدم، من بدم که گفتم حافظ اون صیغهی کوفتی رو باطل کن و نکرد. تهش همهی کاسه و کوزهها میشکنه سر من، چرا؟ چون هفت ماه نبودم.
حانیه حرصی خیرهی نمایشی که شیما به راه انداخته و قصد داشت ترحم بخرد، با دهانی نیمه باز نگاهش میکرد. فخرالملوک داد زد:
– برو بالا، خوب شد الان؟ گفتم حرصش نده!
زهره کمک شیما کن بلند بشه، نشین روی زمین کمردرد میگیری.
و حانیه حینی که از پلهها بالا میرفت طوریکه به گوش مادرش برسد گفت:
– حاملهست، پاش نشکسته که برای بلند شدن کمک بخواد.
فخرالملوک توپید:
– نشو آتیش زیر خاکستر گیس بریده. الهی آتیش بگیره باعث و بانی آشوب و دعوا توی این خونه.
وقتی داخل اتاق شد، آناشید فوراً رو برگرداند و اشکهایش را پاک کرد.
حانیه اخم کرد.
– چرا گریه کردی؟!
چانهاش لرزید.
– ببخشید توروخدا، هرروز بهخاطر من توی این خونه جنگ و دعواست.
اشاره به ظرف میوه کرد.
– من که گفتم چیزی نیار.
حانیه چهره در هم کشید.
– برو بابا، لوس! دعواست که دعواست، به جهنم! شیما زیادی داره ادا و اطوار در میآره.
ظرف میوه را مقابل او گذاشت و با خنده گفت:
– تازه، حقش بود بهش میگفتم که اصلاً توصیهی شدید خودِ داداشه که میگه به آنا خانوم برس.
پوست صورتش سرخ شد و آرام گفت:
– میشه هی اینو نگی؟ بهخدا بیشتر خجالت میکشم و احساس گناه میکنم.
چشمکی زد.
– احساس گناه نکن، نگرانیاش برای تو دوستانهست وگرنه که جون به جونش کنن، عاشق همین شیما خانومِ هوچیه.
خودش سیبی برداشت و موزی به دست آناشید داد.
– بخور آنا، میدونی که تا نخوری ولت نمیکنم.
تلخندی زد و پوست موز را جدا کرد.
میل نداشت اما کمی از آن را مزه کرد و بدون اینکه ارادهاش چندان دست خودش باشد، چشمهایش قاب عکس کوچکِ میان کتابخانه را نشانه گرفت. معمولاً از نگاه کردن به آن عکس اجتناب میکرد ولی حالا، مردمکهایش تمایلی به جدا شدن از عکس سه نفرهی امیرحافظ، امیرحسین و حانیه نداشت.
سعی کرد بغضش را هم با تکهی موزش ببلعد اما نشد، نتوانست، حجیمتر شد اما پایین نرفت.
چشمش روی موهای خرمایی رنگ و لبخند امیرحسین ماندهبود. برای لحظهای صدای خندههایش در گوشش پیچید. یاد قربان صدقه رفتنهایش افتاد. رابطهشان چندان طولانی نبود، مدت زمان کمی را با او سپری کردهبود اما… اما امیرحسین طوری بود که انگار زیادی او را بلد بود و از ذهنش گذشت “شایدم زیادی همهی دخترارو بلد بود! ” نمیخواست باور کند که علاقهی امیرحسین به او واقعی بوده، ترجیح میداد همچنان خودش را فریبخورده تصور کند اما بیش از این برای آن لبخند و چشمها و صدای گرم احساس دلتنگی نکند.
با حس حرکت بچه در شکمش، شوکه شده نگاه از عکس گرفت و رو به حانیه کرد.
لبخند زد و اشک از چشمهایش چکید.
– حانیه!
حانیه متعجب سر بلند کرد.
– بله؟ چیزی شده؟
دست روی شکمش گذاشت و بغضی لب زد:
– تکون خورد، برای اولین بار حرکتشو حس کردم.
حانیه سمت او رفت و کنارش روی تخت نشست. احساساتی شده بغض کرد و دست مقابل دهانش گذاشت. با صدایی لرزان خندید و گفت:
– راست میگی؟
آناشید با لبخند سر تکان داد و دست او را در دست گرفت.
– آره به خدا.
کمی خیرهی هم ماندند و حانیه شکم او را نوازش کرد.
– قراره اون تو فوتبال بازی کنی عشق عمه؟
حس آناشید عجیب بود، عجیب و پر از تناقض. احساسی فوقالعاده و بینظیر داشت. انگار حالا آن انسان زندهی درونش را بیشتر باور کردهبود. خوشحال بود، غمگین بود، میترسید، دلش گرفتهبود و بیش از همه وحشت کردهبود! از اینکه وابستهاش شود، از اینکه جدایی از فرزندش را تاب نیاورد و از هزاران اتفاق پیش رویش ترسیدهبود.
حانیه فوراً گوشی به دست گرفت و تند و سریع درحالی که لبخندی بزرگ روی صورتش داشت، چیزی تایپ کرد و بعد به آناشید گفت:
– به داداش پیام دادم، بهش گفتم بچه برای اولین بار تکون خورد.
آناشید حس کرد گر گرفته، کلافه شده دست روی دست حانیه گذاشت.
– حانیه! چرا گفتی؟
با خنده شانه بالا انداخت.
– مگه نباید میگفتم؟ روزی صد تا پیام میده تا شرح حالتو از من بگیره.
دلخور نگاهش را میان حانیه و گوشیِ در دستش جابهجا کرد و گفت:
– اولین حرکت بچه چرا باید برای حاج آقا جذاب باشه؟
سر پایین انداخت و بغضی لب زد:
– معولاً پدر بچه برای اینچیزا ذوق زده میشه!
حانیه دست زیر چانهی او گذاشت و سرش را بالا آورد.
– منو نگاه کن آنا.
طوری مظلومانه با آن چشمهای درشتش حانیه را نگاه کرد، که جگرش برایش آتش گرفت.
– براش دوست داشتنیه، اگر نبود باهات میاومد سونوگرافی؟
به سختی بازدمش را منقطع بیرون داد و گفت:
– خب… خب الان خودشون دارن پدر میشن، شاید اون احساس وظیفه و قبول مسئولیت و چمیدونم ذوقزدگی برای قبل از اینبود که شیما خانوم باردار بشه. واقعاً لزومی نداره که…
از ادامه دادن جملهاش پشیمان شد. میدانست به هرحال حانیه همهی احوالات او را برای امیرحافظ بازگو میکند.
دلش طاقت نیاورد، آناشید را به آغوش کشید و گفت:
– درکت میکنم آنا، میفهمم، دوست داشتی به جای من، به جای این موقعیت، زمانی حرکت بچتو حس کنی که…
ادامه نداد و آناشید با بغض جملهی ناقص ماندهی حانیه را کامل کرد.
– آره، دوست داشتم زمانی که کنار پدر بچهام باشم حسش کنم، دوست داشتم به جای نصف ماه گوشهی یه اتاق نشستن، کنار مردی باشم که منو میخواست، بچشو میخواست، از وجود بچهاش خبر داشت ولی… ولی من اینجاام، یه مادر مجردم که صدبرابرِ احساس خوشحالیام، ترسیدم. ترسیدم نکنه وابستهاش بشم و…
از حانیه فاصله گرفت و گفت:
– بهم قول میدی وقتی بهدنیا آوردمش و رفتم، تو… تو مراقبش باشی؟
حالا اشک از چشمهای حانیه هم میچکید اما با این حال لب زد:
– قول میدم.
اناشید فکر میکنه میتونه بچه رو ول کنه بره🥹
وای خدا مگه بدتر ازاین واسه یه مادر وجود داره بمیرم برات دختر… ممنون قاصدک جونم