۱ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۷۱

4.2
(94)

 

 

 

 

 

* * *

 

– آنا؟ تکون نخورد؟

 

لب‌های آناشید کش آمد و گفت:

 

– از سه شب پیش هر نیم ساعت یه بار پرسیدی! نه حانیه، حرکتاش خیلی زیاد نیست.

 

حانیه لب‌ورچیده گفت:

 

– کِی می‌شه منم حرکتشو ببینم؟ پس این کلیپایی که بچه لگد می‌زنه و مشخص می‌شه فیکه؟

 

آناشید خیره نگاهش کرد.

 

– هروقت که بزرگ‌تر شد، مگه الان چه‌قدره که تو حرکاتشو ببینی؟

 

حانیه ذوق‌زده گفت:

 

– کی نوبت دکتر داری؟ می‌شه منم باهات بیام؟ حداقل صدای قلبشو بشنوم.

 

قبل از این‌که آناشید جوابی دهد، چند تقه به در اتاق خورد. آناشید با آرام ترین صدای ممکن گفت:

 

– اگر حاج آقا بودن، من خوابما!

 

حانیه مردمک‌هایش‌ را در کاسه چرخاند و پچ زد:

 

– باشه.

 

پرسید:

 

– بله؟

 

صدای شیما‌ بود.

 

– منم حانیه جان. می‌تونم بیام داخل؟

 

آناشید و حانیه هردو متعجب به هم نگاه کردند و صدای شیما باز هم شنیده شد.

 

– البته اگر تو بیای بیرون بهتره.

 

حانیه ایستاد و سمت در رفت. آن را که باز کرد برخلاف چندوقت اخیر، شیما لبخندی دوستانه به لب داشت.

 

از آخرین بحثشان، با هم برخورد زیادی نداشتند. حانیه هم سعی کرد به نشانه‌ی احترام متقابلاً لبخندی بزند.

 

– جانم؟

 

شیما قدمی جلوتر رفت و دستش را نوازش‌وار روی بازوی حانیه کشید.

 

– می‌خواستم بگم من خیلی به حرفات فکر کردم.

 

ابروهای حانیه بالا پرید. معمولاً شنیدن چنین جملاتی از شیما بعید بود!

 

آهسته خندید.

 

– تعجب کردی، اوهوم، حق داری، شاید هورمونای حاملگی‌ام باعث شده که…

 

مکثی کرد و شانه بالا انداخت.

 

– که بشینم و به حرفات فکر کنم. من تند رفتم، نمی‌گم دلخور و ناراحت نیستم ولی آناشیدم گناه داره!

 

تعجب حانیه دوچندان شد اما خوش‌حالی‌اش باعث شد بخندد.

 

– یعنی واقعاً کوتاه اومدی؟ اگر تو کوتاه بیای، داداش برمی‌گرده خونه و مامان هم یه کم نرم می‌شه.

 

شیما مطمئن سر تکان داد.

 

– آره، باور کن، اتفاقیه که افتاده دیگه، برای کنار گذاشتن کینه‌هاام اومدم بگم که فردا مامانم برام تولد گرفته،‌ البته می‌شه گفت بیش‌‌تر یه مهمونی زنونه‌ست برای خبر دادن حاملگی‌ام به فامیلای مادری‌ام و…

 

حانیه سر تکان داد.

 

– تولدت پیشاپیش مبارک عزیزم.

 

– مرسی. اوم… به عمه گفتم، گفت من نمی‌آم ولی می‌خواستم تو و آناشیدو دعوت کنم و اگر می‌شه شما بیاید‌.

 

 

 

 

حانیه کمی خیره نگاهش کرد و فکرش را با صدای بلند به زبان آورد.

 

– ولی تغییراتت یه‌کم بیش‌تر از تغییرات هورمونیه شیما جون، نه؟

 

شیما با صدا خندید. صدای خنده‌هایش همیشه دلبرانه و زیبا بود و شک نداشت با همین زنانگی‌های ظریفش امیرحافظ را در چنگ دارد.

 

موهای رنگ شده‌ای که حالا ریشه‌ی مشکی‌شان بیرون زده‌بود را، با سر انگشت اشاره از پیشانی‌اش کنار زد‌.

 

– انقدر به من بدبینی؟

 

حانیه هول شده گفت:

 

– نه من… فقط من، نمی‌خواستم توهین کنم شیما ولی، دروغ چرا؟ تعجب کردم.

 

بازوی حانیه را نوازش کرد و پرسید.

 

– می‌آید یا نه حانیه؟ از بعد فوت آقاجون جایی نرفتی، برای روحیه‌ات هم خوبه، منم خوش‌حال می‌شم و…

 

میان حرف او پرید.

 

– من می‌آم ولی آنا رو نمی‌دونم.

 

چشم‌های شیما برق زد.

 

– می‌خوای خودم ازش دعوت کنم؟

 

سر تکان داد.

 

– نه، نه،‌ من می‌گم بهش.

 

حینی که با گام‌هایی آرام از حانیه دور می‌شد گفت:

 

– بیاد خیلی خوش‌حال می‌شم!

 

حانیه لب‌هایش را جوید و گفت:

 

– مرسی، خونه‌ی دایی‌ایناست دیگه؟

 

سمت او چرخید و جواب داد:

 

– نه، توی باغ خالم ایناست، نزدیک کرج، خودم از امشب با مامان و خاله‌هام می‌ریم، لوکیشنو برات می‌فرستم.

 

– آها، باشه بازم ممنونم.

 

داخل اتاق که شد، آناشید هم مثل او متعجب بود.

 

– خودت شنیدی؟

 

– آره یعنی، واقعاً دعوتم کرد؟ شیما خانوم، منو دعوت کرد؟

 

حانیه لب‌‌هایش را جمع کرد و چشم تنگ کرد.

 

– هوم، به نظرم برات پرچم سفید تکون داد. حالا چی‌کار می‌کنی؟ می‌آی؟

 

 

– من… من نمی‌خوام دعوت شیما خانومو رد کنم ولی آخه، خب مگه خانوادگی نیست؟

 

حانیه جواب داد:

 

– من نمی‌خوام بهت تحمیل کنم ولی اگر دوست داشتی…

 

خجالت‌زده گفت:

 

– آخه من لباس مناسب ندارم‌.

 

نگاهی به آناشید کرد و گفت:

 

– مطمئنی؟

 

– آره

 

اشاره به شکمش کرد.

 

– یعنی دارما ولی‌… تنگ شدن.

 

کنار آناشید نشست و دست دور گردنش حلقه کرد.

 

– آنلاین سفارش می‌دیم‌.

 

– آنلاین؟ تا فردا که نمی‌رسه.

 

لحنش کمی مشکوک بود وقتی که می‌گفت:

 

– نه من آشنا دارم، مغازه‌ داره، می‌گم عکس از لباس بفرسته، هرکدومو خواستی همین امشب می‌آره.

 

قدردان لب زد:

 

– باشه، ممنونم.

 

گوشی‌اش را به دست گرفت با ذوق گفت:

 

– خواهش می‌کنم زن‌داداش‌.

 

و چشمکی به آناشید زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

شیما حتما یه نقشه ای برا اناشید بیچاره کشیده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x