۲ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۷۴

4.1
(67)

 

 

 

 

 

 

نیازی نبود داخل پاکت را ببیند تا بفهمد درونش چه چیزی‌ست. کمی که همان جا نشست و صدای بسته شدن در را شنید و متوجه شد که امیرحافظ از خانه بیرون رفته، ایستاد و سمت اتاق رفت. در را باز کرد و رو به حانیه که با لپ‌تاپش مشغول بود گفت:

 

 

– سفارش آنلاین دیگه؟ آره؟! پیک؟! از کی تا حالا حاج آقا شدن پیک؟!

 

احساس می‌کرد از پوست صورتش آتش بیرون می‌زند. تمام تنش گر گرفته بود و این‌که حانیه سعی داشت لبخندش را از او مخفی کند بیش‌تر عصبی‌اش کرد و گفت:

 

– خب من اگر فردا نمی‌اومدم که بهتر بود حانیه جان.

 

– آنا! چه فرقی داره؟! حالا چرا عصبانی‌ای؟ من که عکسشو نشونت دادم، نکنه فکر می‌کنی مدلش بده، ها؟

 

چشم بست و سعی کرد چند نفس عمیق بکشد و بعد جواب داد:

 

– حانیه جان، قربونت برم من نمی‌خوام آدم قدرنشناسی باشم اما… اما به نظر خودت زشت نبوده که حاج آقا برن برای من دنبال لباس مجلسی بگردن؟!

 

حانیه شانه بالا انداخت و گفت:

 

– مگه تو حوصله داشتی بیای با هم بریم بیرون؟

 

آناشید کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

–  حرف من اصلاً این نیست، متوجه منظورم می‌شی؟ من به اندازه‌ی کافی برای برادرت زحمت و بار اضافی هستم.

 

پاکت را در دستش بالا آورد و گفت:

 

– فکر می‌کنی حالا که شیما خانوم یه‌کم روی خوش بهم نشون داده و منو برای تولدش دعوت کرده، اگر بفهمه شوهرش رفته برام لباس انتخاب کرده و ده تا عکس فرستاده تا من و تو این‌جا یکی‌اشو انتخاب کنیم، چه حالی می‌شه؟ اگر من یا تو جای شیما خانوم بودیم چه حالی می‌شدیم؟

 

حانیه گفت:

 

– ای بابا آنا، چیزی نشده که، داری گنده‌اش می‌کنی. یه بوتیک نزدیک گالری هست، داداش رفته لباس انتخاب کرده، همین. اتفاق خاصی نیفتاده.

 

و‌ با بی‌خیالی رو به آناشید ادامه داد:

 

– بی‌خیال! مگه چی شده که شیما بفهمه؟ اصلاً چه‌طوری می‌خواد بفهمه؟

 

اما آناشید نمی‌توانست بی‌خیال شود. اصلاً نمی‌دانست که دقیقاً نمی‌تواند بی‌خیال چه چیزی شود؟! دیدار کوتاهش با امیرحافظ یا لباسی که او برایش خریده بود؟

 

حانیه گفت:

 

– آنا، از این قیافه در بیا، لباسه رو بپوش ببینیم تو تنت چه شکلیه.

 

اما او بی‌حوصله پاکت را کنار تخت گذاشت و گفت:

 

– فردا می‌پوشمش دیگه. بخوابیم، شب به‌خیر.

 

چشم بست اما کمی بعد با کلافگی نشست. احساس می‌کرد پاکتی که کنار تختش گذاشته اندکی از بوی عطر همیشگی امیرحافظ را می‌دهد. نمی‌دانست، شاید هم آن دَم‌های عمیقی که گرفت، عطر او را در ریه‌هایش ذخیره کرده بود!

 

 

 

در باغ قدم می‌زد و هرازگاهی نگاهش سمت پنجره‌ی اتاق حانیه کشیده می‌شد.

کمی قبل با شیما تماس گرفته‌ و پرسیده‌بود چیزی احتیاج ندارد؟ جایش خوب و راحت است؟ توصیه کرده بود مبادا به خودش فشار بیاورد و حتماً استراحت کند و در نهایت جواب‌های کوتاه و تک کلمه‌ای از شیما دریافت کرده‌بود.

 

تکیه زده به درخت کهنی میان باغ ایستاد. سر بالا گرفت و نگاهش به چند تا شکوفه‌ی سبز رنگ روی شاخه‌های بالایی‌اش افتاد.

نفسش را با خستگی بیرون داد. سال داشت به اتمام می‌رسید، شکوفه‌ها نوید رسیدن بهار را می‌دادند اما حال و هوای او، بیش‌تر شبیه یک گرفتارِ مانده در خزان را فریاد می‌زد‌.

 

نگاه به دست‌ چپش و حلقه‌ی پلاتین در انگشت دومش انداخت. فکرش یک‌جا متمرکز نمی‌شد و زمزمه کرد:

 

– خدایا خودت کمکم کن، خودت یه کاری کن این چند ماه به خیر بگذره. خودت مواظب دل من و…

 

مکث کرد و دیگر ادامه نداد. حتی در خلوت‌ خودش هم هراس از به زبان آوردن افکارش را داشت. افکاری که به شدت انکارشان می‌کرد!

 

دلش آرام و قرار نداشت. مسئولیت تمام اعضای خانواده به گردنش بود. چه افراد حاضر و چه غایبی که پدر و برادرش بودند و در این میان که گاهی حس می‌کرد شانه‌هایش در حال خم شدن است، درگیری با احساساتش تبدیل به بزرگ‌ترین گرفتاری‌اش شده‌بود.

 

سمت خانه‌ی عموفضلی قدم برداشت‌ اما پیش از این‌که به در ضربه بزند، طاقت نیاورد و پیامی برای حانیه فرستاد.

 

– فردا خودم تو و آنا خانومو می‌رسونم باغِ خاله‌ی شیما، لازم نیست تنها برید.

 

و می‌دانست که رساندن آن‌ها ضرورتی ندارد، می‌دانست که خواهرش سه سال قبل گواهینامه گرفته و می‌تواند خودش برود، یا نه با آژانس بروند اما پیام را ارسال کرده‌بود و با کلافگی پیشانی‌اش را آرام به دیوار کوبید.

 

حانیه با چند ایموجی خوش‌حالی‌اش را در جواب او ارسال کرده‌بود و شاید برای سرپوش گذاشتن روی عذاب وجدانش بود که پیامی برای شیما فرستاد.

 

– خوابی یا بیداری شیما جان؟ می‌خواستم بهت شب به‌خیر بگم، زنگ بزنم و صداتو بشنوم.

 

کمی خیره‌ی صفحه ماند، ناامید از این‌که شیما جوابی بدهد، می‌خواست گوشی را در جیبش سُر بدهد که صفحه‌اش روشن شد.

به جای شیما آناشید پیامی برایش ارسال کرده‌بود.

 

– فکر نکنم درست باشه که شما ما رو برسونید حاج آقا، بعد از همه‌ی این اتفاقات، ایده‌ی خوبی نیست. من و حانیه خودمون می‌ریم، شبتون به‌خیر.

 

 

 

 

* * *

 

تا اذان صبح نتوانسته‌بود پلک بر هم بگذارد. فکر و خیال آن‌قدر بی‌رحمانه به مغزش می‌تاخت که از بستن چشم‌هایش هراس داشت.

در نهایت نمازش را که خواند، خوابید و کمی ساعت بعد برای دویدن بیدار شد. با نان سنگک به خانه‌ی عموفضلی برگشت و سلام و صبح به‌خیری گفت و پاسخش را گرفت.

 

– سلام باباجان، عاقبتت به‌خیر. کِی بیدار شدی که ورزشتو کردی و نونم خریدی؟ ساعت تازه هفته.

 

کلافه جواب داد:

 

– نتونستم خوب بخوابم. با اجازه برم یه دوش بگیرم، شما زحمت بکشید نونارو ببرید خونه.

 

* * *

حانیه رو به آناشید گفت:

 

– وای خیلی خوشگله‌ها، چه‌قدرم بهت می‌آد.

 

آناشید نامطمئن شانه بالا انداخت و با شک و تردید گفت:

 

– آخه برآمدگی شکمم توی این لباس مشخصه، می‌گم… می‌گم می‌شه من نیام؟ هرطوری فکر می‌کنم صورت خوشی نداره که…

 

مانتو و شال آناشید را سمتش گرفت و گفت:

 

– ساعت ده شد آنا جان، من حاضر و آماده وایسادم تو هنوز با دو دلی می‌گی مطمئن نیستم بیام یا نه؟

 

آناشید محکم لبش را گزید‌.

 

– ای وای! آخه من کادو هم نخریدم! اصلاً اصلاً اصلاً یادم نبود!

 

تقریباً گریه‌اش گرفته‌بود وقتی که می‌گفت:

 

– وای چه‌طور یادم بود که لباس ندارم ولی یادم نبود باید یه کادو براش بخرم؟ وای!

 

حانیه خندید و گفت:

 

– انقدر وای وای نکن. من یادم بود. یه ربع سکه داشتم، اونو برداشتم به عنوان کادو بدیم به شیما، می‌گیم از طرف هردومون بود. اکی؟

 

تا خواست مخالفت کند حانیه سمت در اتاق رفت و گفت:

 

– هیچی نگیا آنا، فقط بیا بریم.

 

آماده شد و دنبال حانیه راه افتاد.

فخرالملوک سرسنگین، اما کمی بهتر از روزهای گذشته پاسخ سلامش را داد.

وارد باغ شدند، از حانیه پرسید:

 

– راستی به آژانس زنگ…

 

با اشاره‌ی حانیه‌ حرف در دهانش ماسید و خیره‌ی امیرحافظ که تکیه زده به ماشینش با فاصله از آن‌ها بود، عصبی و کلافه گفت:

 

– من که دیشب گفتم با حاج آقا نریم، من که گفتم بهشون پیام می‌دم و…

 

حانیه دندان‌نما خندید و جواب داد:

 

– حاج آقا هم به بنده پیام دادن و فرمودن که خیلی بیخود! یه زن حامله که امانته با آژانس بره حومه‌ی شهر؟ خودم می‌برمتون.

 

امیرحافظ سمتشان قدم برمی‌داشت و آناشید نالید:

 

– حانیه! من واقعاً نمی‌خوام زیاد با ایشون روبه‌رو بشم و…

 

حانیه آرام گفت:

 

– ای بابا! خب به من چه؟! مثل این‌که ایشون دوست داره با تو روبه‌رو بشه عزیزم، بیا بریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ساعت قبل

مهمونی شیما چه شود🫥

نازنین مقدم
3 دقیقه قبل

خدا به خیر کنه این مهمونی رو

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x