دست‌هایش را در روشویی شست و نم زیر چشم‌هایش را گرفت. بی‌دلیل و با دلیل چشم‌هایش تر می‌شد و اشک می‌ریخت. بهانه‌ی این‌بارش درد کمرش بود. خیره به صورت تغییر کرده‌ی خودش در آینه ماند.

 

از وقتی امیرحسین برگشته‌بود، حساسیت و دل‌نازکی‌اش بیش‌تر هم شده‌بود.

نگران همه‌چیز و همه‌کس بود، در لحظه می‌توانست به هرکسی که می‌شناسد فکر کند و خودش را بابت مشکلات تک تکشان مقصر بداند.

 

آنقدر مرور کرده‌بود، آنقدر خودش را سرزنش کرده‌بود که حالش از گذشته و حال و آینده‌ی نامعلومش به هم می‌خورد.

 

دلتنگی برای دیدن مادرش امانش را بریده‌بود اما نمی‌خواست تا موعد زایمانش به ملاقاتش برود. به تماس‌هایی که در حرف‌های او از خوشبختی دروغینش و سکوت مادرش می‌گذشت اکتفا می‌کرد.

دلش برای در آغوش کشیدن افشین لک زده‌بود اما باید دندان در جگر فرو می‌کرد.

 

 

دوست داشت انگشت در حلق مغزش بیندازد و فکرهایش را استفراغ کند یا نه، آرزو می‌کرد کاش مغزش یک دکمه‌ی خاموش و روشن داشت که می‌توانست خاموشش کند و از این حجم بی‌نهایت فکرهایش خلاص شود.

 

زیاد ایستادن برایش سخت بود. شکم برجسته‌اش به روشویی چسبیده‌بود، آرام نوازشش کرد و گفت:

 

– بریم بخوابیم جوجه کوچولوی من.

 

همان‌قدر که منتظر بود تا هفته‌های باقی مانده از بارداری‌اش بگذرد، درست به همان اندازه ترسِ جدا شدن از فرزندش را داشت.

 

در گرداب ترس‌ها و دلتنگی‌ها افتاده‌بود و چاره‌ای جز صبر نداشت.

 

 

در دستشویی را باز کرد و بیرون رفت، دو گام برداشته‌بود که امیرحسین را دید. با دیدن آناشید پله‌ها را دوتا یکی بالا آمد. حانیه با فاصله پشت سرش بود، وقتی متوجه رویارویی ناخواسته‌ی آن دو شد، برای این‌که تنهایشان بگذارد، در سکوت عقب‌گرد کرد و سمت هال برگشت.

 

آناشید کمی خیره نگاهش کرد.

 

تی‌شرت مشکی ساده و اسلش مشکی به پا داشت.

نگاه گرفت و‌ خواست سمت اتاق قدم تند کند که امیرحسین فوراً جلو رفت و مقابلش ایستاد.

 

– آنا؟ آنا جان وایسا لطفاً.

 

 

 

برخلاف آناشید که نگاه زیر انداخته‌بود و با خودش می‌جنگید که سر بالا نیاورد، امیرحسین هیچ میلی به جنگیدن با خودش نداشت.

 

اتفاقاً دوست داشت نگاهش کند، یک دل سیر، به اندازه‌ی چندماه دلتنگی و خیالبافی.

 

موهای لَختِ مشکی‌اش از آخرین باری که او را در خانه‌اش دیده‌بود خیلی بلندتر شده‌بود.

 

این صورت و اندام تپل بانمک‌ترش کرده‌بود.

 

در آن لباس خواب راحتی گلبهی که تا پایین زانوهایش بود و آستین‌های حلقه‌ای داشت، آنقدر خواستنی‌تر شده‌بود که بتواند هوش و حواس امیرحسین را از هرچه که می‌خواست بگوید پرت کند.

 

معذب دست دور بازوهایش حلقه کرد و زمزمه‌وار گفت:

 

– من… من می‌رم بخوابم، شب بخ…

 

جمله‌اش را کامل نکرده‌بود که امیرحسین قدمی جلوتر گذاشت‌. راهش را سد کرد و سر انگشت اشاره‌اش را آرام و به اندازه‌ی یک لمس بسیار کوتاه و کوچک پشت دست راست آناشید که با آن بازویش چپش را نگه داشته‌بود کشید و گفت:

 

– الان مثلاً خودتو پوشوندی؟! الان یعنی من و تو بالا و پایین همو ندیدیم دیگه؟! اصلاً یه نگاه به شکمت بنداز شاید یادت بیاد حاصل چیه، هوم؟!

 

آناشید گوشت لبش را از درون جوید. امیرحسین ادامه داد:

 

– دستاتو گذاشتی رو بازوهات فکر کردی دیدن بدون پوششت تحریک کننده‌ست برام؟!

 

ناباور از جملات امیرحسین سر بالا آورد که جوابش را لبخند یک طرفه‌ی امیرحسین داد.

 

– آره درست فکر کردی ولی حیوون که نیستم آنا جان، متجاوزم نیستم، موهات دلبره، درست، دیدن شکم گردت تپش قلبمو بالا می‌بره درست. دلتنگتم درست، ولی نترس، دستتو بنداز، مدت شناختمون اون‌قدر کم بود که نفهمیدی من سست و بنده‌ی زیر شکمم نیستم؟!

 

قدمی دیگر جلو گذاشت‌. شاید اگر شکم آناشید هائل بینشان نمی‌شد الان تن‌هایشان چسبیده به یکدیگر بود.

 

– می‌شه لطفاً وقتی باهات حرف می‌زنم نگام کنی؟! می‌دونی که بدم می‌آد از این‌که وقتی با یکی حرف می‌زنم صاف تو چشام نگاه نکنه؟

 

ترس آناشید از نگاه مستقیم به او بود. می‌ترسید باز هم در گودال سیاه عنبیه‌اش سقوط کند.

 

– من نمی‌تونم خیلی وایسم. می‌خوام برم بخوابم.

 

تحکم کرد.

 

– گفتم نگام کن آناشید، دست بردار از بچه بازی و بهونه آوردنای مسخره‌.

 

لحن دستوری‌اش باعث شد آناشید سر بالا بیاورد و امیرحسین گفت:

 

– باید حرف بزنیم، خیلی جدی.

 

 

کف هر دو دستش خیس از عرق شده‌بود. از امیرحسین فراری بود که حرف نزنند، که نخواهد بیش‌تر فکر کند و حالا او می‌خواست جدی مقابل هم بایستند و صحبت کنند؟

 

– هیچ… هیچ حرفی بین ما نیست.

 

دست پشت گردنش گذاشت، حرصش را سر انگشتانش ریخت و گردنش را محکم ماساژ داد.

 

– هست آنا، هست. ما باید تکلیفو روشن کنیم، اون بچه‌ای که داره به‌دنیا می‌آد…

 

فوراً میان حرفش پرید.

 

– من که گفتم به‌دنیا که بیاد می‌دمش بهت، حرف دیگه‌ای هم می‌مونه؟!

 

فشار رویش زیاد بود، آن‌قدر زیاد که می‌توانست با همین یک جمله‌ی آناشید هم از کوره در برود و طغیان کند.

 

اما خنده‌ای حرصی و کوتاه کرد و گفت:

 

– خب آخه لامصب من بچه‌ی بدون مادرو می‌خوام چی‌کار؟!

 

آناشید ابرو بالا انداخت، پوزخند زد و عرق کف دست‌هایش را به کناره‌های پیراهنش کشید و گفت:

 

– بچه باید حاصل ازدواج باشه نه باعثش آقاامیرحسین. من نمی‌تونم و نمی‌خوام که از سر اجبار باهات یا نه تو از سر اجبار باهام ازدواج کنی، چرا؟! فقط چون بچه مادر می‌خواد؟!

 

چشم‌هایش را گرد کرد و بازدمش را در صورت آناشید رها کرد.

 

– چرا من هرچی می‌گم باز تو حرف خودتو می‌زنی؟! سه روزه دارم گل لگد می‌کنم؟! هزارتا دلیل آوردم برات، فقط سکوت کردی. حالا من می‌گم ازدواج، من می‌گم بچمون، بچه‌ی من و تو، بچه‌ای که پدرش منم و مادرش تو، مادر می‌خواد، تو می‌گی ازدواج اجباری؟! فقط بچه مادرشو نمی‌خواد آنا، منم مادر بچمو می‌خوام.

 

نالید و التماس کرد:

 

– خواهش می‌کنم بسش‌ کن، ادامه نده.

 

– نه اتفاقاً ادامه می‌دم، ببین آناجان، به هرچیز و هرکسی که می‌پرستی و می‌پرستم و قبولش‌ دارم، به جان حانی که می‌خوام دنیاش نباشه، من از سر هوا و هوس باهات نبودم. این رفتارِ الانت حق من نیست. دارم می‌گم مثل دوتا آدم بالغ تصمیم بگیریم، صلاح زندگی ما…

 

با گریه حرفش را قطع کرد.

 

– مایی وجود نداره، صلاح زندگی منم تو تشخیص نمی‌دی امیرحسین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 174

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه : لیلا دختر سلیمان خان به جای قصاص برادرش خونبهای صادق پسر حیدرخان می شود . حیدرخان قبل از سفرش لیلا را به

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک

خلاصه : آیه دختری شیطون، بعد ازدواج مادرش به خونه پدربزرگش میره از قضا دوتا پسرعموش اونجا زندگی میکنند. یکی از پسرعموها طلبه سفت و

  ژانر : عاشقانه خلاصه : داستان درمورد دختری است که وقتی بچه دار میشود همسرش آن را رها میکند دختری که جز همسرش کسی

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما

  خلاصه : سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهراب‌ست، مردی پر از جذابیت‌های خطرناک؛ اما دیری نمی‌گذرد که سایه

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
26 روز قبل

نکنه آناشید دلش رفته پیش حافظ

Mahan M
پاسخ به  خواننده رمان
26 روز قبل

منم همین حسو دارم وگرنه انقد طاقچه بالا نمیذاشت
خودشم حیرون کدوم داداشو انتخاب کنه

Bahareh Afsar
25 روز قبل

آناشید خانم خودشم تکلیفش با خودش مشخص نیست خوب تو که مشکل امیرحسین رو میدونی پس ناز کردن نداره مگه اینکه دلش برای امیرحاظ رفته باشه که من اصلا اینطوری دوست ندارم من دوست دارم امیر حسین و آناشید باهم باشن . ولی خوب به نظرم نویسنده هدفش آناشید و امیر حافظ و فکر کنم امیر حسین به یه نحوی از داستان حذف میشه شاید مثلا کشته بشه تو همین فرار و اثبات بی گناهیش.

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x