رمان آناشید پارت 4

4.4
(136)

 

 

 

 

امیرحافظ سردرد شدیدی داشت. چشم‌هایش تار شده و شقیقه‌هایش به طرز وحشتناکی تیر می‌کشید. سردرگم‌ شده‌بود. از انجام کارش مطمئن نبود. اما خودش را قانع می‌کرد که این‌طور با یک تیر دو نشان زده.

 

هم آبروی دختری که بی‌پناه دیده بودش و مسبب اتفاق پیش آمده برایش برادرش بود را می‌خرید و هم زندگی خودش را نجات می‌داد.

 

در آن موقعیت نمی‌خواست خیلی به عواقب کارش فکر کند. این‌که چه‌طور موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد و چه‌طور به خواستگاری آن دختر برود و مادر و برادر زندانی‌اش را راضی کند که دخترشان را عقد کند مانند خوره به جان مغزش افتاده بود.

 

هیچ چیز در این ماجرا با عقل جور در نمی‌آمد. هنوز هم اندکی شک در دلش بود که امیرحسین واقعاً این کار را با دخترک کرده یا نه؟!

 

نزدیک خانه شده بود. می‌دانست فشار خونش بالا رفته که سرش آن‌طور تیر می‌کشید و رگ‌های چشم و مغزش در حال پاره شدن بود و انگار دود از گوش‌هایش بیرون می‌زد.

ماشین را کناری نگه داشت. قرص فشارش را از داشبورد برداشت و خورد.

شیشه را کمی پایین داد تا باد خنک حرارت صورت داغ شده‌اش را کم کند.

 

سرش را روی فرمان گذاشت و سعی کرد تمام قطعات نامنظم آن پازل را کنار هم بچیند. با خودش آرام زمزمه کرد:

 

– برم به شیما چی بگم؟ به خانواده‌ی اون دختر چی؟

 

 

کمی که ماند و حس کرد فشار خونش در حال پایین آمدن است، سر از روی فرمان بلند کرد.

خیره به خیابان خلوت مقابلش شد.

چشم به آسمان ابری انداخت.

 

– خدایا می‌سپرم به خودت. بهترین صلاح‌و برای زندگی من و شیما و اون دختر رقم بزن.

نخواستم این بین یه بچه‌ی بی گناهی که حتماً صلاحی توی اومدنش بوده از بین بره، کمکم کن زندگی‌م حفظ بشه. کمک اون دختر بکن که بتونم آبروش‌و بخرم.

 

 

دل به خدایش سپرد و ترجیح داد همه چیز را هم به او واگذار کند. از پسِ فکرهایش برنمی‌آمد و نمی‌دانست چه‌طور قرار است کارهایی که با عجله برای انجامشان تصمیم گرفته بود را پیش ببرد.

 

صدای زنگ گوشی‌اش باعث شد چشم از آسمان جدا کند. نگاه به صفحه‌ی آن دوخت. مادرش بود، فخرالملوک.

 

تماس را وصل کرد:

 

– سلام علیک خوبی مامان؟

 

صدای فخرالملوک در گوشش طنین انداخت.

 

– سلام حاج امیرحافظم. خوبی؟ کجایی مادر؟ هنوز پاساژی؟

 

– نه نزدیک خونه‌ام. امر بفرما حاج خانوم؟

 

مقتدر گفت:

 

– پس زودتر بیا حاج امیرحافظ. زودتر بیا حرف دارم باهات.

 

می‌دانست مادرش در چه مورد حرف دارد. کلافه شد اما با متانت پاسخ داد:

 

– به روی چشم تا دو سه دقیقه‌ی دیگه می‌رسم.

 

تماس را قطع کرد و راه افتاد.

 

 

 

در اصلی عمارت را با ریموت باز کرد.‌ ماشینش را داخل باغ برد.‌

 

عمو فضلی، باغبان عمارت نزدیکش شد.

حفظ حرمت بزرگ‌ترها برایش واجب بود. از وقتی چشم باز کرده‌، عمو فضلی را دیده بود. برایش دست بلند کرد و لبخندی خسته زد.

 

– سلام پیرمرد، خسته نباشی.

 

عموفضلی نزدیکش شد و دست روی شانه اش گذاشت.

 

– سلام حاجی جان. درمونده نباشی‌.

 

آه کشید و پرسید:

 

– خوبی حاج امیر؟

 

کتش را در آورد و روی دستش انداخت. تسبیحش را در مشتش فشرد.

 

– عمو، ناشکری نباشه ولی حالم همه جور هست به جز خوب.

 

پیرمرد سری به چپ و راست تکان داد‌.

 

– چی بگم باباجان؟ خدا به دل صاف و پاکت نگاه کنه و نذاره زندگی‌‌ای که به مو بنده پاره بشه.

 

لبخندی به معنای تشکر زد.

 

– با اجازه عمو، برم داخل مادر کارم داشتن.

 

سمت خانه حرکت کرد. چند تقه به در چوبی کنده‌کاری شده زد و کمی طول کشید تا زهره، یکی از خدمتکارهای خانه به در برسد و آن را باز کند.

 

 

داخل رفت‌. مادرش در سالن پذیرایی منتظرش نشسته بود. جلو رفت و به رسم عادت همیشگی‌اش دست او را بوسید.

 

– سلام مادر. بهترید؟

 

فخرالملوک اخم کرد.

 

– وقتی بهتر می‌شم که شیما برگرده حاج امیرحافظ. چه کردی؟ هان؟

 

 

 

با شیما چه کرده بود؟ مثل تمام هفت ماه گذشته صبح مقابل خانه‌ی پدرش رفته‌بود، به گوشی‌اش زنگ زده بود، پیام داده بود، نیم ساعت یک‌ لنگه پا ایستاد و جواب شیما فقط یک پیام کوتاه و یک کلمه‌ای بود.

 

“طلاق”

 

طلاق می‌خواست، سال‌ها از ازدواجشان گذشته بود و وقتی دکترها آب پاکی را برای هر درمانی روی دستشان ریختند و شیما مطمئن شد که امیرحافظ هیچ‌ وقت نمی‌ تواند بچه‌ دار شود، تصمیمش برای طلاق را قطعی کرد.

 

با حرف مادرش از فکر بیرون آمد.

 

– چی شد حاج امیر؟ حرف زدی باهاش؟

 

آه کشید و روی مبل مقابل مادرش نشست.

روز بدی را گذرانده بود و دوست نداشت با مادرش در مورد شیما حرف بزند.

 

 

– رفتم جلو در خونه ی دایی، نیومد پایین.

 

مادرش تند و تیز گفت:

 

– تو شوهرشی، باید راهشو پیدا کنی! باید دلشو به دست بیاری. شیما هر کسی نیست که بذارم از دستش بدی! برادرزادمه!

 

با حفظ احترام گفت:

 

– می گید چی کار کنم مادرجان؟ هفته ی دیگه آخرین جلسه ی دادگاهه!

 

 

مادرش عصا به زمین کوبید و صدایش را بلند کرد:

 

– تو شوهرشی از من می پرسی چی کار کنم؟

 

– آره شوهرشم ولی یه شوهر عقیم که شیما نمی‌خوادش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
1 ماه قبل

عهههههه این ک زن دارههههه
سنشم بالاس فکر کنم

Mahan M
1 ماه قبل

پارت گذاریش چجوریاس؟؟

خواننده رمان
1 ماه قبل

پس حاجی خودش بچه دار نمیشه که بچه آنا شید رو میخواد نگه داره

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x