آناشید خودش را کمی جمع و جور کرد و دید که امیرحافظ با ظرفی غذا وارد اتاق شد.
رو به حانیه گفت:
– چیزی نخوری از پا درمیآیها.
مقابل او نشست و حالا حانیه خودش را در آغوش برادرش انداختهبود و ناله میکرد.
آناشید هم خیره به شانههای لرزان امیرحافظ و حال زار حانیه پابهپایشان اشک میریخت.
کمی که گذشت امیرحافظ گفت:
– بخور حانیه، شده حتی یه قاشق. من باید برم پایین مهمونا میخوان برن، برم خداحافظی کنم.
و بدون نگاه کردن مستقیم به آناشید گفت:
– آنا خانوم میشه تشریف بیارید چند لحظه؟
حانیه آنقدری در حال خودش نبود که بخواهد کنجکاو شود. آناشید پشت سر امیرحافظ بیرون رفت و ایستاده روبهروی هم بودند که آناشید پرسید:
– بفرمایید حاج آقا؟
به چشمهای آناشید زل زد و گفت:
– امروز خیلی خسته شدی، غذا که نمیخوری استراحت کافی هم که نداری. فردا رو برو خونهی خودتون.
لب زد:
– نه حاج آقا، درست نیست من توی چنین شرایطی تنهاتون بذارم و برم.
امیرحافظ اخمی غلیظ کرد و با جدیت گفت:
– درست این نیست که شما انقدر به خودت فشار بیاری که این بچه چیزیاش بشه.
به یکباره و بیربط به جملهی امیرحافظ از دهانش پرید و پرسید:
– راستی حالا که پدرتون مرحوم شدن، خبر رو به امیرحسین…
با نگاه تیز امیرحافظ حرف در دهانش ماسید و لب زد:
– بهخدا من… همینجوری… اصلاً فقط… فقط محض کنجکاوی…
امیرحافظ قدمی جلوتر گذاشت و فاصلهی میانشان کمتر شد و لب زد:
– من بهت نگفتهبودم که…
با صدای شیما هردو خشکشان زد که روی آخرین پله ایستاده و صدا زد:
– حافظ؟!
امیرحافظ نگاهش را از آناشید جدا کرد و قدمی فاصله گرفت و رو به شیما لب زد:
– جانم؟!
شیما نگاهش را میان آن دو جابهجا کرد و گفت:
– عمه حالش خوش نیست.
“اِی وایِ من” را زمزمه کرد و وقتی با یک نیمنگاه دید آناشید جمع شده در خودش هنوز همانجا ایستاده و نگاه شیما هم از رویش کنده نمیشود، رو به آناشید گفت:
– پس دیگه سفارش نکنم خدمتتون، هوای حانیه رو داشته باشید خانوم.
و فوراً پلهها را پایین رفت.
با این حرفش انگار سنگینی نگاه شیما را تا حدودی از روی شانههای آناشید برداشت که دخترک نفسی از سر آسودگی کشید و رو به شیما با صدایی آرام گفت:
– با اجازه.
دستگیرهی در را پایین کشید و پیش از اینکه وارد اتاق شود شیما توپید:
– پیش حانیه باشی تغییری توی حالش ایجاد نمیشه، پایین کلی کاره، بیا برو کمک کن.
لحن دستوریاش تمام روان آناشید را به هم ریخت و باز هم بغضی بیخ گلویش چسبید.
زمزمه کرد:
– چشم.
و حینی که سمت پلهها میرفت با خودش فکر کرد “خدایا این زن مادر خوبی برای بچهام میشه؟!” سرش را تکان داد. “نه نه این بچه برای من نیست، من نباید هیچ حسی بهش داشته باشم، این بچه فقط قراره افشین رو نجات بده، همین.”
امیرحافظ به مادرش اصرار میکرد که به درمانگاه برود اما اون سخت مخالف بود. زن بیچاره آنقدر گریه و زاری کردهبود که دیگر حتی صدایش هم درست در نمیآمد.
چند قرص آرامبخش خورد و مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند و شیما هم همراه پدر و مادرش “شب به خیر”ی گفت و رفت. فخرالملوک هم داشت بر اثر قرصها به خواب میرفت.
امیرحافظ نشسته پایین تخت مادرش آرنجش را تکیه به زانو زدهبود و کف دستش را ستون سرش کردهبود.
هنوز خانوادهی حاج جعفر آنجا بودند.
آناشید با جاروبرقی به سالن پذیرایی آمد و حسام با دیدن چهرهی خستهاش فوراً سمتش رفت و گفت:
– بدید به من جارو میکشم.
نگاه امیرحافظ بالا رفت و روی حسام ماند.
آنــــــاشــــــــید
در فاصلهی کمی از آناشید ایستاده و سعی داشت دستهی جاروبرقی را از دستش بگیرد.
امیرحافظ نگاهی به مادرش انداخت، خواب بود. درحالیکه گرهی میان ابروهایش بیشتر شدهبود سمت آنها رفت. حسام میگفت:
– خانم من تعارف نمیکنم، شما هم خیلی خسته شدید، اجازه بدید کمک کنم.
– نه نه من اینجوری معذبم.
امیرحافظ دست روی شانهی حسام گذاشت و گفت:
– حسام جان خسته شدی، دستت درد نکنه، خدا خیرت بده.
اشارهای به حاج جعفر کرد و گفت:
– اگر شب اینجا میمونید که قدمتون سر چشم.
– فدات شم حاجی، بابا قرصاش خونهست باید بریم.
– خب پس قربونت عمو هم خستهست برید استراحت کنید فردا هم کلی کار داریم.
حسام دست سر شانهی او گذاشت و گفت:
– مخلصتم حاجی، امیرحسین نیست درست، ولی مدیونی اگه هر کاری بود به من و هادی نگی.
آه کشید و گفت:
– همینجوری هم کل کارا روی دوش شماست، ایشالا جبران کنم برات.
– جبران شدهست حاجی، جز انجام وظیفه کاری نکردم.
حسام که سمت پدرش رفت، امیرحافظ هم نگاهی خشک به آناشید انداخت و جارو را از دستش گرفت و گفت:
– مادر خوابن، صدای جارو بیدارشون میکنه، در ضمن مگه من نگفتم شما کار نکن؟! لج میکنی؟!
– نه حاجآقا چه لج کردنی؟! خونه کثیف شده باید تمیزش کنم یا نه؟
جارو را گوشهای برد، برگشت و مقابلش ایستاد و گفت:
– نه شما لازم نیست تمیز کنی. زهره و محدثه هستن، اونا هم نکشن خودم صبح انجام میدم. حرصم نده تو رو امامحسین.
نگاه به صورت سرخ شدهی امیرحافظ کرد و ترسیده گفت:
– چشم حاجآقا ببخشید. چرا عصبانی شدید؟!
رگ کنار پیشانیاش نبض گرفتهبود و گفت:
– د آخه یه اتفاقی برات بیفته چه گِلی به سرم بگیرم؟!