هرچند که هیچ اسمی از او نبردم.
همه ی چیزهایی که تصورشان می کردم پنجاه درصد احتمال واقعی بودنشان وجود داشت…
به همین دلیل هم نمی خواستم با بردن اسم شخص خاصی برای خودم دردسر دیگری بسازم.
قرار بر این شد من با ماشین خود خیلی عادی به جایی که حامد گفته است بروم و پلیس ها شرایط را کنترل کنند…
هم تعدادی نیرو به صورت ناشناس اطراف موقعیت باشند و هم تعدادی از در خانه مان مواظب من باشند.
با وجود آنکه اطلاع دقیقی از حال امید نداشتیم و معلوم نبود که آیا حتما دزدیده شدن شیوا به دست حامد بوده است، پلیس صلاح می دانست تا یک جایی طبق خواسته ی حامد پیش رویم…
دقیقا طبق زمانی که پلیس تعیین کرده بود از خانه خارج و راهی مقصد شدم.
بعد از رانندگی نسبتا طولانی مدت به جایی که حامد گفته بود رسیدم.
به نظر می رسید فضا متروکه باشد.
تمام وجودم داشت از استرس می لرزید.
دست و پایم یخ زده بود و نمی دانم چگونه در حین رانندگی تصادف نکرده بودم!
– به به! آهو جان!
صدای منحوس حامد که به گوشم رسید ضربان قلبم بیشتر از قبل شد.
– می دونستم میای، اما متاسفانه اینجا گاو و گوسفند نیست که زیر پات قربونی کنم!
کاش به جرم آدم ربایی یا اعدام میشد یا حبس ابد تا آهوی بیچاره راحت شه از دستش وگرنه تا آخر عمرش هر روز یه دردسر براش درست میکنه