امید خیلی خوب متوجه بود که برای چه دارم وسایل هایم را جمع می کنم، اما چیزی به روی مبارکش نیاورد.
– که بری خونه ی مامان؟!
بالاخره موفق شدم دستم را از دستش آزاد کنم.
– خونه ی مامان برای چی؟!
لباس های در دستم را روی تخت، کنار لباس های دیگر انداختم.
– خب… این چند روز که من نیستم پیشت… بری پیش مامان… تا تنها نباشی!
به روی امید پوزخند زدم.
– مگه من قبلا وقتی تو می رفتی تهران، می رفتم پیش مادرت؟!
– نه… خب گفتم شاید…
دستم را به نشانه ی سکوت مقابلش گرفتم.
– امید بس کن لطفا! من فردا با تو میام تهران!
امید نچی کرد.
– گفتم که بهت آهو جان…
– خودت چیزهایی رو که گفتی باور کردی؟! تو هتل جا نباشه، تو شرکت که جا هست! تو شرکت نتونیم بمونیم، تو ماشین که می تونیم بمونیم… مثل همون بار که رفته بودیم مسافرت و…
امید حرفم را قطع کرد.
– اون بار فرق داشت عزیزم! الان سفر کاریه! باور کن!
با خستگی نگاهش کردم.
چه چیزی را داشت پنهان می کرد؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 117
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.