نیشخند زدم.
– وقفه؟!
نیما سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
– آره، وقفه! ما مجبور به جدایی شدیم… حالا هم من مجبورم با شیوا ازدواج کنم تا مال و اموالم رو از مهری پس بگیرم. بعد شیوا رو طلاق میدم تا بتونیم دوباره با هم ازدواج کنیم!
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
– چقدر اجبار و باید!
نیما سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
– آره! می بینی؟! جهان هم مثل من زن ذلیل بود…
تک خنده ای کرد.
– البته بهتره بگم… من زن ذلیلی رو از جهان به ارث بردم!
حرفی نزدم و او ادامه داد: داشتم می گفتم… طی جریاناتی مجبور شدم مال و اموالم رو به نام جهان بزنم… جهان رو که دیده بودی؟ سالم و سر حال بود… نمی دونم یهو چی شد، افتاد مرد!
نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.
– مال و اموال من افتاد دست مهری… یعنی مال و اموال و زحمات این چند ساله م تبدیل شد به اموال جهان و شد ارثیه! حالا من برای پس گرفتن اموالم مجبورم از حرف های مهری اطاعت کنم! البته ناگفته نمونه که ارثیه ای هم از جهان دستم رو نگرفت! چون جهان داروندارش رو به اسم مهری کرده بوده گویا!
دروغ چرا؟!
از شنیدن این خبر خوشحال شدم!
طبق گفته های نیما یعنی حالا هیچ چیزی از خودش نداشت! حتی شرکت و خانه ای که در آن زندگی می کرد، به احتمال زیاد به نام خودش نبود!
ماندن بیشتر را در آنجا جایز ندانستم.
– با تموم این حرف ها هیچوقت هیچ نسبتی بین ما شکل نمی گیره جناب شایسته!
در را باز کردم.
– اگه مهری خانوم یه کار خوب تو زندگیشون کرده باشن، تلاش و اقداماتشون برای جدایی من و شما بوده که خب، من هم از این بابت ازشون ممنونم! باقی اختلافاتتون با مادرتون هم به خودتون مربوطه!
و به سرعت کلاس را ترک کردم.
صدای نیما را که مدام کلمه ی “لعنتی” را تکرار می کرد شنیدم و قدم هایم را تندتر و بلندتر برداشتم.
با تمام این ها به هر حال نیما پسر مهری بود و هیچ کاری بعید نبود…
حالت چشم هایش و لحنش زمانی که داشت از امید بازرگان حرف میزد عجیب ترس به دل آدم می انداخت.
عجیب و دور از انتظار نبود که بلایی سر امید بازرگان بیاورد.
امید بازرگانی که هنوز نسبت رسمی ای با همسر سابقش پیدا نکرده بود.
همین ها باعث شد با امید بازرگان تماس بگیرم.
نمی دانم امید بازرگان واقعا قبلا با دختری در ارتباط نبود یا من اینگونه تصور می کردم، اما هر چه که بود، او همیشه حین حرف زدن با من هیجان زیادی داشت…
آن روز هم مانند همیشه بود…
پرشور و هیجان…
و این شور و اشتیاق زمانی که از او خواستم تا برای ناهار با هم بیرون رویم، دو برابر شد!
***
در رستوران همیشگی روبروی هم نشسته بودیم.
برخلاف او که لبخند به لب داشت، ترس و دلهره تمام وجود مرا فراگرفته بود.
مثل همیشه خیلی زود متوجه حالم شد.
– اتفاقی افتاده؟!
انکار فایده ای نداشت…
مخصوصا که احساس می کردم نیما این بار دست بردار نیست!
– من امروز… یعنی امروز یکی جلوم رو گرفت و مجبور شدم به حرف هاش گوش کنم و باهاش حرف بزنم!
نگاه امید بازرگان پر از سؤال شد.
– کی؟!
لب هایم را با زبان تر کردم و به چشمانش خیره شدم.
– نیما شایسته!
و این بار نگاهش رنگ باخت!
نیما و رفتارش خیلی رو اعصابه ممنون قاصدک جان