رمان آهو و نیما پارت 138

4.2
(134)

 

لب هایم را با زبان تر کردم.
– گفتم که… شما می تونید قبولش…
حرفم را قطع کرد.
– اگه فکر می کنید قبولش نمی کنم، چرا مطرحش کردین؟! یعنی…
نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.
– چرا به جاش جواب منفی ندادین؟!
انتظار نداشتم انقدر صریح این موضوع را به رویم بیاورد!
– خب هر کس یه شرایطی برای ازدواجش داره… این هم شرط منه!
نگاهم را به چشمانش دوختم.
– گفتم که شما…
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
– گفتید که می تونم قبولش نکنم!
– بله!
دستی به موهایش کشید.
– اما خب… من قبولش کردم!
امید بازرگان در آن لحظه زیادی مظلوم شده بود… اما خب نمی توانستم از چیزی که مثل خوره به جانم افتاده بود راحت بگذرم!
– فقط می خوام علتش رو بدونم! حرف شما درسته، هر کس برای ازدواجش یه سری شرط داره… در کنارش هم دلیل برای شرطش… حالا دلیل شما از گذاشتن این شرط چیه؟!

 

 

بدون هیچ درنگی خیلی راحت گفتم: انتقام!
– انتقام؟!
امید بازرگان با ناباوری این را گفت و من با پوزخند برای تایید حرفش بار دیگر کلمه ی “انتقام” را تکرار کردم.
– من دلیلش رو متوجه نمیشم واقعا!
– قبلا گفتم چه اتفاقاتی افتاد و آقای شایسته در مورد من چه فکری کرد!
امید بازرگان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
– خب؟!
از آن همه آرامشش لجم گرفت!
– اون غرور من رو شکست و من می خوام غرورش رو بشکنم!
– یعنی با این کار غرورش می شکنه؟!
ابرویی بالا انداختم.
– البته!
– و اگه نشکست؟!
شانه بالا انداختم.
– هیچی، اما دل من آروم می گیره.
امید بازرگان با تردید نگاهم کرد.
– اگه این اتفاق بیفته، دل شما حتما آروم می گیره؟!
با اطمینان پلک زدم.
– صددرصد!
لحظاتی به سکوت سپری شد تا آنکه امید بازرگان گفت: قبوله!

با بهت نگاهش کردم. واقعا قبول کرده بود؟!
خوشبختی هر زنی در کنار امید بازرگان تضمین شده بود! یعنی من در کنار خوشبخت شدن انتقامم را از نیما هم می گرفتم؟!
امید بازرگان منتظر نگاهم می کرد.
– فقط… مادرتون چی؟! یعنی… فکر می کنید نظر ایشون در این مورد چی باشه؟!
دستی به صورتش کشید.
– راضی کردن مادرم با من! فقط من چطوری باید عروسیمون رو با عروسی آقای شایسته تو یه مکان و یه روز برگزار کنم؟!
بدون هیچ مکثی چیزهایی را که در سرم می گذشت به زبان آوردم.
***
در عرض یک هفته امید بازرگان کارهای لازم را انجام داد! می گفت از زمانی که نیما خبر ازدواجش را شنیده خوشحال شده و حتی رفتارش با او فرق هم کرده است! البته که نیما از این موضوع که امید بازرگان قرار بود با من ازدواج کند، خبری نداشت!
موضوع دیگر که باعث رودررویی دوباره ی من و نیما با یکدیگر شد، پروژه ی مشترک جدید بود…
پروژه ای که امید بازرگان چندان تمایلی نداشت به صورت مشترک باشد!
شیوا هم که همیشه کنار نیما بود…
هیچوقت آن روز را از یاد نمی برم.
آن روز و قیافه ی دیدنی نیما و البته شیوا را!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

خیلی کم بود قاصدک جان لطفا فاصله پارتا رو کم کن

نازنین مقدم
3 روز قبل

خیلی کم بود ولی خب می‌دونم توتقصیری نداری قاصدک جان خسته نباشی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x