رمان آهو و نیما پارت 162

4.1
(107)

 

با این حال جرات نداشتم جلوتر بروم و امید را از نزدیک ببینم!

یا بهتر است بگویم حتی خجالت می کشیدم!
خجالت از اینکه من و گذشته ام مسبب آمدن این بلایا بر سرش بودیم!

در همان حین که امید را به سمت آمبولانس بردند، آمبولانس دیگری آمد و چند نفر برانکارد به طبقه ی بالا بردند.
و آن موقع بود که تازه یاد شیوا افتادم.

دقایقی بعد برانکارد با جسم رویش به طبقه ی پایین آورده شد…

اما جرات نداشتم که برگردم و ببینم چه کسی را حمل می کند.

یا بهتر است بگویم جرات نداشتم وضعیت آن شخص را ببینم!
هرچند با چیزهایی که از زبان مامورین شنیدم فهمیدم خبرهای خوبی در راه نیست!

حرف هایشان در این جمله خلاصه میشد که نمی دانستند چگونه باید به خانواده ی شیوا خبر دهند.

 

یکی از مامورین جلو آمد.

– می دونم که الان دوست دارید پیش همسرتون باشید، حق طبیعی شماست… اما لطفا در اسرع وقت به کلانتری مراجعه کنید.

به سختی یک “حتما” به زبان آوردم.
– می تونید رانندگی کنید؟! یا بگم…
حرفش را قطع کردم.
– می تونم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x