حامد با غیظ نگاهم کرد.
– تو اینجور فکر کن!
شانه بالا انداختم.
کمی در سکوت سپری شد.
انگار ساسان باورش نمیشد من دیگر از او ترسی ندارم!
انگار یادش رفته بود امید از همه چیز خبر دارد و من دیگر آتویی در
دستش ندارم!
– ولی آهو، اینجور حرف زدنت اصلا به نفعت نیست!
اینکه از او بخواهم مرا به اسم کوچک صدا نکند، خواسته ای بود که
محقق نمیشد و از طرفی دیگر با مطرح کردنش فقط خودم را خسته می
کردم. پس آهو گفتنش را نشنیده گرفتم و پرسیدم: مگه چجور حرف می زنم؟!
– با نیش و کنایه! حرف نمی زنی نمی زنی، وقتی می خوای چیزی بگی،
متلک میندازی!
– جز حقیقت چیزی نگفتم! اما، قسمت دوم جمله ت… یعنی چی که به
نفعم نیست؟!
حامد خندید.
– به نظر نمیاد خنگ باشی! اعتراف سختیه، اما خب… حداقل دیگه مثل
سابق خنگ نیستی!
و با حالتی که انگار جدی شده باشد، ادامه داد: به زبون ساده تهدیدت
کردم!
می دانستم جرم هایش بیش تر از آن است که راحت از بند آزاد شود.