با حفظ همان لبخند مسخره ام سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
– دقیقا غیر از اینه! پلیس تموم حرف های ما رو داره می شنوه! تک تکشون رو!
حامد تکانی خورد.
– برام اهمیتی نداره!
ابروهایم بالا پرید و او ادامه داد: برو شکایت کن! مرده رو از مرگ می ترسونی؟!
مشخص بود که حامد در عرض چند ثانیه از این رو به آن رو شده است!
مشخص بود که دیگر تمایلی به حرف زدن ندارد، اما در عین حال نمی تواند سکوت کند!
– آهو تو با اون شوهرت…
مکثی کرد و با نیشخند ادامه داد: شوهر سابقت البته! خیلی در حق آوا کوتاهی کردین!
شنیدن اسم “آوا” باعث شد برای لحظه ای یخ بزنم.
دست و پایم سست شد.
لعنت به حامد!
هنوز هم شب هایی در زندگی ام بودند که به یاد آوا گریه می کردم!
من همینجوری اش هم هربار با یادآوری آوا خودم را سرزنش می کردم و حالا جمله ی حامد داشت دیوانه ام می کرد!
سعی کردم خودم را آرام کنم.
حامد هیچ نقشی در زندگی آوا نداشت و حق نمی دادم اظهار نظر کند!