– و تو بیشتر از خیلی در حقش کوتاهی کردی!
حامد با جمله ی مسخره ی همیشگی اش سعی کرد خودش را توجیه کند.
– من از وجودش خبر نداشتم!
– پس ادعات هم نشه!
حامد خیلی راحت تسلیم شد.
– باشه!
اما جمله ی بعدی اش باعث شد بدانم سخت در اشتباهم!
تسلیم شدن کاری نبود که یک فرد پلید بخواهد انجامش دهد!
– یادته زندگی خوش و خرمت با نیما رو چطوری از هم پاشوندم؟!
نیازی به فکر کردن نبود.
هنوز هم آن روز لعنتی در بیمارستان مقابل چشمانم بود.
آن روز جزو بدترین روزهای زندگی ام بود و مگر میشد آدم بتواند بدترین روزهای زندگی اش را فراموش کند؟!
– یادته چطوری رفتم پیش مادر شوهرت و حقیقت رو گذاشتم کف دستش؟!
با خنده ای مسخره اصلاح کرد.
– البته مادر شوهر سابقت!
می توانستم جمله ی بعدی اش را حدس بزنم.
حتما می خواست برود پیش مادر امید و گذشته ها را برایش تعریف کند!