امید زبانش را روی لبش کشید.
این سکوتش مرا آزار می داد!
حتی گاهی از دست این همه آرامشش می خواستم سر به بیابان بگذارم!
– یعنی چی که برام چندان جالب نیست؟! من خودم تو اون شرکت کار کردم! الان هم دارم کار می کنم! تنها زمانی می تونه برام جالب نباشه که کارهای شرکت مربوط به معماری و طراحی نباشه!
امید این بار گوشه ی لبش را جوید.
– منظورم این نبود… اما الان خب… زمان مناسبی برای اومدنت به تهران نیست!
امید این را گفت و به دنبال حرفش خودش را مشغول جمع کردن لباس هایش در چمدان نشان داد.
– خب چرا؟!
امید خودش را به نشنیدن زد و من این را خیلی خوب از مکثی که کرد فهمیدم!
جلوتر رفتم و در مقابل دیدش ایستادم.
– پرسیدم چرا؟!
امید دست از کارش برداشت و چمدان را رها کرد. از مکثش می توانستم بفهمم که دارد دنبال دلیل که نه… دنبال بهانه می گردد!
اگر او دلیلی داشت، همان بار اول بدون زدن خودش به کوچه ی علی چپ به زبان می آورد!
– خب… من هتل… یعنی اتاق یه نفره تو هتل رزرو کردم آهو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.