رمان آواز قو پارت ۱۲

4.3
(95)

 

78

 

 

می‌خواهم سوال دیگری بپرسم که ناگهان صدای مادر در گوشم می‌پیچد

“شیرم رو حلالت نمیکنم اگه ازدواج کنی و دلت پیش اون خونواده ی قاتل باشه ها”

دلم برای لحظه ای می‌لرزد

خودم به اندازه ی کافی بدبختی دارم نمیخواهم نفرین مادر هم پشت سرم باشد و غصه ام دو چندان شود

بنابراین رو به پنبه میگویم

_بیخیال پنبه! درست نیست پشت سر کسی بد بگیم بیا بحث رو عوض کنیم

_ها والا خانم جان!گناه بقیه رو مفت خریدیم! از خودت بگو چند سالته؟

اینجا ماندنم بیشتر از این جایز نیست باید هر چه زودتر بروم! هر آن ممکن ست محمد سر برسد و دوباره قانون های مزخرفش را در صورتم بکوبد

در همین افکارم که سایه ی یک نفر را از گوشه ی چشم می‌بینم که با اسب وارد حیاط میشود

سر را به طرف چپ می‌چرخانم و ناگهان با دیدن محمد فورا به سبزی خیره میشوم!

تف به این شانس! حتما باید همین حالا سر برسد و من را در این حال ببیند؟

“فاصله ی خودت رو با بقیه حفظ کن”

قانون شماره مرگ! شماره مرگ بود!!

دست لرزانم را به هم می‌مالم تا گلی را که با سماجت چسبیده پاک کنم

یک آن میبینم که افسار اسب را در دست گرفته و به سمت ما می آید

سریع از جایم بلند میشوم و مقابلش می ایستم

حالا نوبت اوست که مثل خواهرش عقده های خود را به سمتم شلیک کند

میخواستم از دست خواهر زندانبان به زندانبان شکایت کنم؟احمقانه و مضحک ست!

پشت خواهرش را بخاطر من خالی میکند؟!

کدام اسیری چنین خوش اقبال ست که من دومی باشم؟ مسلما چیزی که نصیبم میشود همان حرف های نیش دار و تحقیرامیز چند روز گذشته است!

اخم پر از جذبه اش از نگاهم دور نمی ماند

از ترس اینکه مبادا جلوی خدمتکار ها سنگ روی یخم کند پیش دستی میکنم و زیر فشار نگاه هایش آرام زمزمه میکنم

_معذرت میخوام

بدون آن که لام تا کام حرفی بزند سرد و بی تفاوت، با دست، به در بزرگ عمارت اشاره میکند

با قدمهای مرتعش جلو تر از او راه می افتم

دوباره می ترسم

دوباره جانم به لبم می‌رسد

در دل خدا خدا می‌کنم که برای این موضوع پیش پا افتاده تنبیهم نکند!

به در عمارت که می‌رسیم دستش را جلویم سد می‌کند و من به یک باره می ایستم

مانند موجی که به صخره خورده باشد

_فاصله بگیر!

از ترس فورا چشم میگویم! شاید از آن همه مطیع بودن جا میخورد که ادامه می‌دهد

_فاصله بگیر چون همین دوستات که الان ور دلشون نشستی و ۶ تا ۸ تا به غیبت هاشون گوش سپردی پاش برسه کل نامه ی اعمالت رو طومار میکنن، چهل تا دیگه هم میزارن تنگش و از دروازه ی شهر آویزون میکنن !

حرفش درست ست! از اولش هم نشستنم آنجا اشتباه بود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

محمد به سمت سرویس میرود و من وارد اتاق شاهنشین میشوم

نفس راحتی میکشم

با صدای در زدن توجهم به طرف راست کشیده میشود

_سلام آوازی خوبی؟

حنانه ست که با لباس های شسته و تا شده ی محمد وارد اتاق میشود و لبخندی به رویم می پاشد

جواب لبخندش را با لبخند می‌دهم

_سلام ممنون! تو خوبی حنانه؟

به سمت کمد می‌رود و یکی یکی لباس های محمد را با وسواس خاصی می‌چیند

_اینطوری نگام نکن یه چروک بیفته این روانی پدرم رو در میاره!

روانی؟ توصیف خوبی بود! دلم را خنک میکند

_من که چیزی نگفتم! راحت باش

لباس هارا می چیند و نگاه گذرایی به شاهنشین می اندازد

_آخی! این اتاق بعد از مریم رنگ قبرستون به خودش گرفته بود! بخاطر تو اینقدر خوشگل شده میدونستی؟

متعجب فکر میکنم و چشمانم را باریک میکنم

_مریم کیه؟

چشم های حنانه از تعجب گرد میشود

_وااا مریم رو نمی‌شناسی؟

شانه ای بالا می اندازم

_نه!

_یعنی محمد تا حالا در مورد مریم چیزی بهت نگفته؟

لبخندی میزنم حنانه با خودش چه فکری کرده؟خیال می‌کند شب و روز با محمد در حال خوش و بش هستیم؟

_نه خب!

_بیچاره محمد!! همین که تا حالا دیوونه نشده لطف خدا بوده

با خیال آنکه مریم معشوقه ی سابق محمد ست حرف های ماه منیر در سرم چرخ میخورد “هستن کسایی که از خداشونه شما هر چه زودتر از هم جدا بشید و دام خودشون رو برای تور کردن شما پهن کنن”

هوف کلافه ای میکشم ! پس بخاطر همین از ازدواج با من اکراه داشت دلش پیش مریمش گیر است!

سعی میکنم خودم را بی تفاوت نشان بدهم اما از درون حرص و جوش میخورم! چرا؟

_آواز میخوای برات تعریف کنم چه اتفاقی….

با عصبانیت از حنانه رو میگیرم

_معلومه که نمیخوام!

_چرا؟

_به هر حال هر آدمی گذشته ای داره…

همان لحظه محمد از سرویس برگشته و در چارچوب در ظاهر میشود و من عمدا صدایم را بالا میبرم

_شاید مریم هم گذشته ی شوم و مسخره ی محمده که به من ربطی نداره

حنانه رنگ میبازد و فورا دستش را روی لبم میگذارد

اما دیر ست خیلی دیر! محمد سر جایش خشک شده و مانند برق گرفته ها نگاهم میکند و من خوشحال از اینکه حرفم را زده ام و حال این آدم مغرور را گرفته ام لبخند روی لب می آورم

 

#پارت_79

 

 

حنانه با قیافه ای شبیه به جن دیده ها دستش را به آرامی از روی لبم برمیدارد

زیر نگاه های خونین محمد کمی این پا و آن پا میکند و پاورچین پاورچین از کنار او میگذرد و از اتاق شاهنشین خارج میشود

من اما همچنان حق به جانب ایستاده ام و حرفی نمیزنم

پلکش را محکم روی هم فشار می‌دهد و دستانش مشت میشود

عضلات گردنش را میبینم که منقبض میشود و همین کمی نگرانم میکند

بر خلاف تصورم بلافاصله از اتاق خارج میشود و کمی بعد صدای دعوا و داد و فریاد های گوش خراشش با حنانه کل عمارت را بر میدارد

“اصلا حنانه حقش بود چرا پیش من از معشوقه محمد حرف میزنه؟”

هوف پس باید به لیست ماه منیر مریم را هم اضافه کنم! فعلا پریچهر و مریم! خدا میداند این لیست چند صفحه ای شود!

علاوه بر این حالا من هم میدانم نقطه ضعف محمد چیست؟ “مریم”

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

میترا دیس برنج را به طرفم می‌گیرد آرام قاشق را از روی میز بر‌میدارم و شروع به ریختن برنج میکنم

بالاخره بعد از مدتها سر سفره ی خاندان نشسته ام

همگی سرگرم خوردن غذا هستند البته جز یک نفر! و آن هم نازدار همسر مهران ست که با چشم های غضب آلودش نزدیک است خرخره ام را بجوَد

قاشق را با عصبانیت روی میز می کوبد! طوری که از صدایش یکه میخورم!

با لبخند تمسخر آمیزی که روی لب دارد نگاهش به من ست و خطابش به بقیه!

_بی ادبی من رو ببخشید! ولی تا وقتی که یه رعیت زاده ی بی سر وپا سر این سفره باشه من با شما غذا نمیخورم

سکوت غریبی حاکم میشود

رعیت زاده را با من بود؟

اگر چه از درون میجوشم اما وقتی امثال محمد و نازدار و مرضیه اسم و رسم خانزادگی را با خود به یدک میکشند همان بهتر که من رعیت بمانم

پوزخندی میزنم و تا میخواهم لب باز کنم دست محمد از زیر صندلی روی ران پایم می‌نشیند

از لمس رانم شوکه میشوم و متعجب نگاهش میکنم !

خون داغ به صورتم هجوم می آورد و حسی که تا به حال تجربه نکرده ام زیر پوستم به جریان می افتد! میتوانم سرخی صورتم را به وضوح حس کنم

محمد اما خونسرد تر از همیشه نگاهش را به غذا داده و با آن بازی می‌کند

_عصبانیتتون قابل درکه و بهتون حق میدیم در هر صورت ما دوست داریم سر سفره حضور داشته باشید

همین؟؟

این بار از شدت خشم خون با سرعت زیادی درون بدنم به گردش در می‌آید

عصبانیتتون قابل درکه؟ دندان روی هم فشار می‌دهم

برای همه موش ست و به من که می‌رسد شیر میشود؟

چرا نباید موش شود وقتی که خودش هم با نازدار هم عقیده ست؟

نازدار اما بدون توجه به حرف محمد با چهره ای مکدر سفره ی شام را ترک میکند

چیزی نمی‌گذرد که مرضیه هم به نشانه ی اعتراض بشقابش را هول می‌دهد و میخواهد بلند شود که با صدای محمد از حرکت می ایستد

_بشین!

_میل ندارم

_تکرار نمیکنم

می‌خواهد دوباره مقاومت کند؛ که با مشتی که محمد روی میز می‌کوبد به سرعت  بشقابش را جلو می‌کشد و به ناچار به خوردن غذایش ادامه می‌دهد

با حضورم کام همه را تلخ کرده ام!

کاش مانند گذشته در اتاقم می ماندم و صلیب تنهایی ام را به دوش میکشیدم

حتی محمد هم از دیدنم بیزار ست و به ناچار تحملم میکند چه انتظاری از بقیه داشته باشم؟

لبخند محو و دردناکی لب هایم را کش می‌آورد و بغضم را قورت می‌دهم!

رسما من را کیسه بکسی کرده که همه به آن ضربه می‌زنند

اگر بخاطر جان مادرم نبود قطعا یا خودم را میکشتم یا شبانه از عمارت لعنتی فرار میکردم

با صدای میترا از افکارم خارج میشوم

_زنداداش!

_جانم

_گردنت چرا کبود شده؟

همه ی نگاه ها به سمت گردنم می چرخد

حرف های نازدار آنقدر گزنده بود که حواسم نبود شالم باز شده و گردنِ دور تا دور کبودم نمایان شده

سریع شالم را روی گردنم میگذارم

_چیزی نیست بخاطر مریضی یکم کبود شده

مرضیه یک تای ابرو بالا می‌اندازد

_مریضی!!! چه مریضی؟

_ممممم خب؟

_چه مرضی  گردن آدم رو اینطوری کبود میکنه؟

محمد با غیظ وسط حرفش می‌پرد

_اره من زدمش، خواستم بکشمش، گلوش رو گرفتم و خواستم خفش کنم، مشکلی هست؟

لبخند پیروزمندانه ای روی لب مرضیه پیدا میشود

_نه! چه مشکلی!؟ راحت باش! همسرته! اختیارش رو داری

و لبخند نفرت انگیزش پررنگ تر میشود

لبخندی که از رضایت قلبی اش بابت اختلافم با محمد که گریبان گیرم شده حکایت دارد!

حق با ماه منیر ست! کم نیستند کسانی که به خونم تشنه اند

پس باید نازدار و مرضیه را هم به لیست فرضی ام اضافه کنم! کسانی که چشم دیدنم را ندارند

پریچهر، مریم ، نازدار و مرضیه!

یک ان به خودم می آیم! دست محمد چرا هنوزی روی ران پایم نشسته؟

با همه ی حرص و عصبانیتم دستش را از روی رانم برمیدارم

ابروهایش فاصله کم میکند و روی صورتم خیره میشود! بعد از ان همه توهین و تحقیر توقع دارد با او خوب برخورد کنم؟

بی چشم و رویی این ادم حد و مرز ندارد!

 

#پارت_80

 

 

از دید محمد 🪽🩵

 

از گوشه ی چشم مرضیه را میبینم که به سمت اتاقش می‌رود

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم عصبانیتم را سرکوب کنم

هرگز موفق به این کار نشده ام ! اگر تمام اکسیژن دنیا را هم در ریه فرو ببرم بی فایده ست

از جا بلند میشوم و پشت سرش راه می افتم

جلوی در اتاق می ایستم و تا میخواهد در را ببندد با نوک پا مانعش میشوم

متعجب در را باز میکند

تغییر حالت چهره اش از نگاهم دور نمی ماند

_اتفاقی افتاده خان داداش؟

بدون انکه چیزی بگویم وارد اتاقش میشوم و مقابل پنجره می ایستم

فضای تاریک حیاط را از نظر میگذرانم صدای مضطربش در گوشم می‌پیچد

_کاری داشتید خان داداش؟

فندک را از جیبم در می آورم و آن را روشن میکنم

به شعله اش داخل شیشه ی پنجره زل میزنم

_سر سفره یه سوال پرسیدی! اومدم جوابش رو بهت بدم

_کدوم سوال؟

فندک را با فوت خاموش میکنم و دوباره روشن میکنم

_پرسیدی چه مرضی گردن ادم رو کبود میکنه؟

از سکوت طولانی اش به طرفش برمیگردم

_مرض زبون درازی!

با چشم های وق زده نگاهم میکند و همزمان با انگشت های دستش بازی میکند

_ولی لاعلاج نیست درمان داره!

چند قدم جلو میروم

سرش را پایین می اندارد و نگاهش را به پاهایم میدوزد

_علاجش اینکه گلوی طرف مقابل رو فشاری میدی تا زبونش از حلقومش بیاد بیرون بعد که بیرون اومد با یه حرکت قیچی میکنی!در نهایت برای همیشه لال میشه!

یک قدم عقب میرود و سر بلند میکند

_معذرت میخوام

_بخاطر؟

_سوالی که پرسیدم!

_فقط؟

پلک زدن هایش شدت میگیرد

_بخاطر اینکه خواستم سفره رو ترک ….

_فقط؟

دوباره سر به زیر می اندازد و با دست لرزان کمی شالش را مرتب میکند

_اگه منظورتون ماجرای سبزی تمیز کردنه من فقط میخواستم به زنداداش یادآوری کنم….

_یادم نمیاد این مسئولیت رو به تو سپرده باشم

_نه فقط میخواستم…

_سپرده بودم؟

سکوت میکند و با لحن خونسردم ادامه می‌دهم

_پاتو از گلیمت دراز تر نکن وگرنه قلمشون میکنم

_چشم

_تا دو هفته توی اتاق میمونی!بیرون نبینمت

سکوت میکند و متعجب نگاهم میکند

_نشنیدم بگی چشم؟

_چشم

بلافاصله بدون آنکه حرف دیگری بزنم از اتاق خارج میشوم

ماه منیر و احمدخان و آواز همچنان توی پذیرایی نشسته اند! جمله ی غروب در ذهنم چرخ میخورد “مریم گذشته ی شوم و مسخره محمد ست”

چهره در هم میکشم

_گمشو بالا…

_داشتیم با ماه منیر خاتون….

_چیزی نشنوم!  بالا….!

این را می‌گویم و پذیرایی را به طرف عمارت گردو ترک میکنم

صدای ماه منیر را پشت سرم میشنوم

_محمد مادر! وایسا یه لحظه

به یکباره می ایستم و چیزی نمانده ماه‌منیر با کله به شانه ام بخورد

_محمد یه وقت به زنداداشت توهین نکنی مادر! مهران خونه نیست این زن امانته دست ما

سر تکان می‌دهم

_برگرد ماه منیر

_محمد اگه‌…

صدایم را کمی بلند میکنم و دندان روی هم فشار می‌دهم

_تکرار نمیکنم

ماه منیر با اخم نگاهم میکند و به ناچار راه رفته را برمیگردد

همینکه میخواهم زنگ عمارت گردو را بزنم صدای نازدار از پشت سر در گوشم می‌پیچد

_سلام محمدخان!

به طرف صدا برمیگردم و دستم را پشتم قفل میکنم

_کجا بودی؟

_یه تکه پا رفته بودم خونه ی پدرم که…

چند قدم به سمتش برمیدارم و  فاصله را کم میکنم

_اجازه گرفتی؟

_از کی؟

_تا وقتی مهران برنگشته حق نداری پاتو از عمارت گردو بیرون بزاری

نگاهش رنگ بهت میگیرد

_چرا؟

_چون من میگم!

_این یعنی حتی نمیتونم بیام سمت عمارت بزرگ؟

_خودت چی فکر میکنی؟

_دلیلش چیه؟

_خودت چی فکر میکنی؟

می خندد و سر تکان می‌دهد

_بخاطر آواز؟

_بخاطر حرمتی که امشب زیر پات گذاشتی! به کی توهین کردی؟ ناموس من؟ از کی اینقدر احمق شدی و من خبر نداشتم؟

با صدایی خفه لب میزند

_شما بخاطر یه رعیت من رو….

وقتی لرزش تک تک عضلات صورتم از عصبانیت را میبیند حرفش را قورت می‌دهد

_معذرت میخوام!ولی سر سفره گفتی حق دارم حالا….

حرفش را نیمه تمام میگذارم و به در عمارت گردو اشاره میکنم

_نبینمت!

بدون انکه چیزی بگوید در عمارت گردو را باز میکند و وقتی داخل میشود آن را با همه ی قدرتش می‌کوبد

مرضیه و نازدار تکلیف‌شان مشخص شد حالا می‌ماند آواز و حرف های غروبش در مورد مریم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

با یک دست یقه ی پیراهنم را محکم در دستان تنومندش که رگ های برجسته ی آن مانند مارهای سبزرنگ افعی در هم تنیده شده می‌گیرد!

و با دست دیگر پشت چاقوی کوچکش را روی شاهرگم فشار می‌دهد

نفس حبس میکنم

چاقو را اشتباهی گرفته؟ گمان نکنم!

البته که همین لبه ی کند هم به اندازه کافی وحشت زده ام کرده و دست و پایم کرخت شده و بند بند وجودم می لرزد

_همش تقصیر این مسعود بی وجوده که بقیه تحقیرت میکنن

انگشت اشاره اش را بالا می آورد و تهدید وار لب میزند

 

 

 

#پارت_81

 

_دستم بهش برسه تک تک استخوان های بدنش رو خورد میکنم و میندازم جلوی سگ

تاوان دهن گشادی بقیه را هم من و مسعود باید پس بدهیم؟

_باز که لال شدی؟خانمی که ۷ تا ۷ تا آدم تو گونی میزاری!

دومین بارست که این بلوفم را به رخم می کشد و همین حرصی ام میکند

نفس حبس شده ام را رها میکنم

باید ثابت کنم ترسو نیستم

پس بدون توجه به عواقبش دست لرزانم را بالا میبرم و با تمام جرات و جسارتم چاقو را میگیرم و در دستم فشار می‌دهم

به آرامی آن را پایین می آورم

مقاومت میکند و من از شدت درد و سوزش، گوشه ی چشمم کمی چین میخورد اما هردو خیال کوتاه آمدن نداریم

نگاه لذت جویانه اش روی چشمانم ثابت مانده

با هر جان کندنی که شده چاقو را کمی پایین می آورم و درست روی سینه ام می نشیند

نوک چاقو را به سمت ابتدای برجستگی سینه ام متمایل میکند

و فشار میدهد

همزمان چند قطره خون ساق دستم را گرم میکند

با صدایی سرد میغرم

_منو از چاقو میترسونی؟ من دارم عزرائیل رو با چشم های خودم می‌بینم و نمیترسم! چاقوی که جای خود داره

گوشه ی لبش برای نیشخندی بالا میرود اما بلافاصله محو میشود و زبانش را روی لبش میکشد

_همین که میدونی عزرائیلت هستم و به زودی جونت رو میگیرم برای من کافیه

همزمان چاقو را روی سینه ام بیشتر فشار میدهد و من صورتم جمع تر میشود

چیزی نمانده قلبم از گلویم بیرون بیاید اما من ۷ تا ۷ تا ادم توی گونی میکردم باید شجاع به نظر برسم

_بزار آب پاکی روی دستت بریزم من نه تنها از مسعود خوشم نمیاد بلکه ازش متنفرم! اگه میبنی با تو ازدواج کردم فقط و فقط بخاطر مادرم بوده! پس خیالت آسوده نه چشمم جلال و جبروت خان رو گرفته نه عاشق چشم و ابروی تو و مسعود بودم! هرجا مسعود رو دیدی سرش رو از تن جدا کن! با تو ازدواج کردم چون میترسیدم بلایی سر مادرم بیاد! ولی حالا تو داری کاری میکنی که از غصه ی ندیدن من دق کنه ! ببین خان زاده اگه با این کارات بلایی سر مادرم بیاد کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی پس مراقب رفتارت باش و این حرف های من رو جدی بگیر

با دقت حرف هایم را که برایش پرت و پلایی بیش نیست گوش می‌دهد! می‌خندد! خنده ای تمسخر آمیز

_چه ترسناک!!

و خیلی ناگهانی صورت برزخی اش جدی می‌شود

دور بازویم را با تمام توان میگیرد و فشار می‌دهد

از شدت درد، چشم هایم را روی می‌گذارم و سعی میکنم دستش را از دور بازویم جدا کنم اما حلقه دستانش را تنگ تر میکند

با همه سنگدلی اش چاقو را از زیر دستم میکشد و گوشه ای می اندازد

جیغم را در گلو خفه میکنم و به گفتن آی کوتاهی اکتفا میکنم

بدون توجه به درد کشیدنم به سمت تخت پرتم میکند

وحشت سر تا پایم را احاطه میکند و نگاهم روی دست خونینم که حالا تخت را به گند کشیده سر میخورد

این دست های من است که شکاف برداشته؟

این مدت آنقدر درد کشیده ام که به قول معروف “سگ جون ” شده ام

اگر چه از ترس قلبم مانند گنجشک میزند اما دور بازویم آنقدر درد دارد که نمی‌توانم در مقابل این وحشی گری اش سکوت کنم! و می‌گویم هر آنچه را که نباید بگویم

_چرا دوباره زنجیر پاره کردی؟ درد داری؟مرض داری؟استخون بازوم رو شکستی! چه مرگته؟چی از جونم میخوای؟ تا کی عذابم میدی؟کاش یا من بمیرم یا تو که از دستت نجات پیدا کنم! مرتیکه ظالم….حالم ازت به هم میخوره ظالم خیلی…خیلی…

هق هق گریه امانم نمی‌دهد تا بقیه ی حرفم را بزنم

با دست دیگرم شکاف کف دستم را فشار می‌دهم تا جلوی خون ریزی را بگیرم

دلش به رحم نمی آید مانند یک دیو دوسر مقابلم قد علم کرده و با چشمهای ترسناکش، خروار خروار نفرت روانه ام میکند

میدانم با این چهره ی غضب آلود قصد جانم را کرده

میترسم! اما راه گریزی ندارم!

نگاه درمانده ام را به در می اندازم

کاش کسی وارد اتاق شود و مرا از دستش نجات دهد!

نگاهم را از در می‌گیرم و به پنجره می‌دهم!

بلافاصله به سمت پنجره که باز ست میرود و آن را می‌بندد

ترسی به ترس هایم اضافه میشود

حس خفگی گلویم را فشار می‌دهد

آنقدر درمانده ام که از دیوار ،سقف،تخت و هر وسیله ای که در اتاق هست امید کمک دارم

اتاق بزرگ در نظرم مثل تابوت تنگ و تاریک میشود

در دل زمزمه میکنم کمک!

نگاهش به تسبیح بلند آویزان به دیوار که یادگار پدربزرگش است می افتد تسبیح را می‌گیرد و دور دستش پیچ می‌دهد

حرفی که در دلم جولان میدهد را عاجزانه به لب می آورم

_کمک

کمی جلو می آید و با لحن بی تفاوتی میگوید

_چی؟

_کمک!

_بلندتر بگو

این یعنی هیچ راه نجاتی ندارم؟

یک قدم به سمتم می آید !

از خنده ی نفرت انگیزی که بر لب دارد می‌فهمم ، به قول خودش اگر گوشت تنم را ذره ذره از استخوان جدا کند کسی نمیتواند کمک کند

 

 

 

#پارت_82

 

_خب! داشتی می‌فرمودی!

لبم را میگزم و نفسم را بیرون می‌دهم

قدم دیگری برمیدارد

_که زنجیر پاره کردم!

چهره اش بی تفاوت و خونسرد است اما هر لحظه منتظرم منفجر شود

دوباره به حرف می آید و دوباره تنم می‌لرزد

_زنجیر پاره کردن من رو ندیدی مار کبری!

با هر قدمی که نزدیک میشود انگار مشتی خون تازه به قلبم سرازیر میشود و به سرعت خودش را به صورتم میکشاند

تسبیح را در چشم به هم زدنی بالا میبرد و در هوا صدا می‌دهد

قبل از آنکه تسبیح فرود بیاید با همان دست خونی آن را محکم میگیرم و در دستم فشار میدهم

هم‌زمان چشمهایم را روی هم میگذارم و از ترس جمع میشوم

اما…

بر خلاف تصورم دستش همچنان بی حرکت بالا مانده!

برای جدا کردن دستم از تسبیح تلاشی نمی‌کند

خسته و نالان لب میزنم

ـ بسه دیگه! بسه خدانشناس…

با خشم نگاهم میکند و نفس هایش را کشدار میکشد تا بر خشمش غلبه پیدا کند!

بعد از مکثی طولانی تسبیح را در دستم رها میکند و با نگاه تحقیرآمیزش به چهره ام زل میزند

_همه جارو نجس کردی! نیم ساعت دیگه برمیگردم ردی از خون ببینم کاری میکنم خون بالا بیاری

نگاهم سمت دستم میرود

با این دست خونی و این حال زار؟

اعتراضی نمیکنم! باید به او ثابت کنم هیچ چیزی نمیتواند من را از پا در بیاورد

در همان حال لبخندی روی لب می اورم

_در ضمن تنبیهه امشب بخاطر دهنِ گشادت بود که بیراه باز میشه

خون داخل رگهایم می ایستد و جمله ای که چند دقیقه پیش با خودم زمزمه کردم را مرور میکنم ” تاوان دهن گشادی بقیه راهم من و مسعود باید پس بدهیم؟” بهت زده نگاهش میکنم!از کجا می‌فهمد داخل فکر و مغز من چه می‌گذرد؟

اصلا کدام دهن گشادی؟ من که سر سفره حرفی نزدم!!!

زیرنگاه مبهوت من به سمت در میرود و از شاهنشین خارج میشود

روی تخت ولو میشوم

غم عمیقی قلبم را احاطه کرده و با بغض سنگینم اشک از چشمم می جوشد

با دست خونی ام که تسبیح داخل آن جا خوش کرده قلبم را فشار می‌دهم که سوزشی دردناک روی سینه ام حس میکنم

آنقدر درد دارم که تازه متوجه میشوم سینه ام خراش نسبتا عمیقی برداشته

اشکم را پاک میکنم و با صدای بلند زار میزنم

زار زدنی که دل زنده و مرده را به رحم می آورد

بمیرم…بمیرم برای غرور له شده ام برای گلوی به بغض نشسته ام برای چشمان همیشه گریانم…و بیشتر از همه برای قلبم! قلبی که به تازگی ریتم قبلی اش را فراموش کرده و هر بار به دلیلی، نامنظم میکوبد یک بار با لمس تن سرد زندانبان و یک بار از ترس خود زندانبان

چه دردی بود که به جان سرنوشتم افتاد؟

داشتم زندگی ام را میکردم این چه بلای ناگهانی بود که درست روی سر من نازل شد

چند سال باید به این زندگی ادامه بدهم؟

فریاد بلندی که در گلویم حبس شده همه ی سلول های بدنم را فشار می‌دهد

اما خودم گفتم پوزه اش را به خاک میمالم پس باید قوی باشم

از جا بلند میشوم و رو تختی را با یک دست کشان کشان به سمت در حمام میبرم! همزمان با صدای در خشکم میزند

_بله!

پزشک وارد اتاق میشود و من متعجب نگاهش میکنم

_سلام! میترا خانم دستور دادن به زخم‌تون رسیدگی کنم

میترا؟ او از کجا فهمیده؟ لابد محمد برایش تعریف کرده!

_ممنون لازم نیست! خون بند اومده

نیم نگاهی به رو تختی می اندازد و بدون توجه به حرف من به سمت تخت میرود

کیفش را روی آن میگذارد و شروع به باز کردن وسایلش میکند

_نشنیدید؟ گفتم نیازی نیست

_زخمتون باید پانسمان و ضدعفونی بشه

لج کرده ام کوتاه نمی آیم! باید حرف خودم را به کرسی بنشانم

_برو بیرون! همین الان! چرا یه مرد باید پا توی اتاقم بزاره اونم وقتی من تنهام؟

بدون توجه به حرف من سرم را پر از مایعی میکند و با یک پنبه به طرفم می آید

_باید ضد عفونی کنم

نفسم را با خنده بیرون میدهم و از او رو میگیرم

در همین حال در اتاق باز میشود و زندانبان مقابلم می ایستد

ناخودآگاه پلک زدنم شدت میگیرد و بلافاصله دستم را رو به پزشک دراز میکنم

_زودتر لطفا! یکم کار دارم باید….

محمد در را می بندد و با ابرو اشاره می‌کند که روی تخت بنشینم

میخواستم لج کنم؟

به ناچار روی تخت می‌نشینم و پزشک به آرامی دستم را پانسمان میکند

بالای سرم ایستاده و هنرش را نگاه میکند شاید هم لذت میبرد

اگر چه درد دارم اما خنده ای شیطنت آمیز روی لبم شکل میگیرد

یقه ی پیراهنم را پایین میکشم تا جایی که چیزی نمانده نوک سینه ام پیدا شود

_ببخشید سینه م زخم…

بلافاصله ابرو در هم میکشد و با غضبی غیر قابل تصور یقه ی پیراهنم را بالا میکشد و روی صورتم میغرد

_داری چه غلطی میکنی؟

چقدر خوب و دلچسب است این جلز ولز کردنش

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

لعنت به این مردک عقده ای تا کی آواز می‌تونه دوام بیاره ممنون قاصدک جان قبلاً هم گفتم میشه لطفاً زودتر پارت بذاری

نازنین مقدم
2 روز قبل

بمیرم بغضم گرفت چقدر بی رحمه این پسره ی دیونه…ولی چه جونی داره این دختر کم نمیاره من بودم باهمون اخم هم غش میکردم شیر زن که میگن اینه..سپاس قاصدک مهربونم😍🌹🌹

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x