۳ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۱۹

4.3
(47)

 

 

 

روی سکو علامت میگذارد

_این خط اینم نشون ببین کی گفتم!

واقعیت را مثل سیلی توی صورتم میکوبد

قلبم از حرفهایش فشرده میشود! حق با حنانه ست! شنیدم که پریچهر گفت خفه ام میکند! آن روز هم با آن آمپول شاید به قصد کشتنم آمده بود و اگر محمد نبود حتما این کار را میکرد! چاره چیست! باید بشینم و اجازه بدهم پریچهر با سرنوشتم بازی کند؟

_چیکار کنم حنانه؟

کمی فکر میکند و کنارم روی سکو می نشیند

_به نظرم باید پریچهرو از این عمارت بندازی بیرون

_چه جوری؟

خنده ی شیطنت آمیزی روی لبش می نشیند

_کافیه لب تر کنی من بلدم دخلشو بیارم

زبانم را روی لبم میکشم

_لب تر کردم بگو چه جوری؟

آهسته در گوشم زمزمه میکند

_عمارت رو پر از ساس میکنیم! ماه منیر به شدت از جک جونور و حشره میترسه مطمئن باش اگه یه دونه ساس ببینه احمدخان رو مجبور میکنه که پریچهرو بیرون بندازه

لبخندی عمیق لب هایم را از هم باز میکند!

چه ایده ی خوبی!! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!

_ولی اون همه ساس از کجا پیدا کنیم؟

_راست میگی!! نمیدونم! باید پیدا کنیم

همان لحظه ورود اعتماد نگاهمان را به سمت در میبرد

_سلام حنانه خوبی؟

همزمان باهم نگاهمان را از اعتماد میگیریم و به هم میدهیم

حنانه میخندد

_تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم

دستم را جلوی دهانم میگیرم و با ذوقی کودکانه میخندم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

ساعت دو و ده دقیقه ی شب ست و من به بهانه ی سرویس از شاهنشین بیرون آمده ام

بدنم میلرزد و نگرانم

حنانه ی دیوانه قرار بود ساعت دو بیاید!

قلبم آنقدر تند میکوبد که اگر همین لحظه محمد مرا ببیند میتواند سیر تا پیاز قضیه را از چشمانم بخواند

ناگهان در اتاق پریچهر باز میشود و او با چشمانی خواب آلود از اتاقش بیرون می آید و من سر جایم خشک میشوم

_سلام

چرا من اول به او سلام دادم؟

پریچهر متعجب نگاهم میکند

_سلام آواز جان خوبی؟ چرا اینجایی؟

در همین حال حنانه از پله ها بالا می آید و من محکم لب میگزم

_هیچی از سرویس برگشتم!

حنانه با یک قوطی در دست به سمت من می آید و تن من از ترس و استرس گر میگیرد

کاش حداقل قوطی را پشتش پنهان میکرد

_سلام خانم نیکی شبت بخیر! اینجا چیکار میکنی؟

نیکی دستی به چشم هایش میکشد

_اینجا جلوی در اتاق منه! من باید از تو بپرسم اینجا چیکار میکنی؟

لبخند حنانه محو میشود و کمی فکر میکند بلافاصله قوطی را به طرفم میگیرد

_من؟ نه هیچی! آواز یکم گشنش بود براش غذا اوردم

ضربه ی خفیفی به پیشانی ام میزنم و استرسم دو چندان میشود

نگاهم به قوطی ست و حتی جرات ندارم آن را بگیرم

حنانه زیر لب میغرد

_بگیر دیگه غذاتو نکبت

با هر جان کندنی شده قوطی را میگیرم

_شام کم خوردم گشنم بود گفتم…

پریچهر لبخندی به رویم میپاشد

_راحت باشید فعلا با اجازتون

به سمت سرویس میرود و همزمان با هم نفس حبس شده ی مان را رها میکنیم

پریچهر آنقدر ترس نداشت ، داشت؟ ترس اصلی هردویمان این ست که بفهمد و محمد را در جریان بگذارد

دست روی قلبم میگذارم و بلافاصله قوطی را با وحشت به طرف حنانه پرت میکنم

و صدای برخورد قوطی فلزی با کف، در راهرو متروک عمارت زنگ میخورد

حنانه ضربه ی خفیفی به سرم میزند

_خااااک تو سرت! تو آخرش منو به کشتن میدی دیوونه

نگاهم به قوطی ست و خدارا شکر میکنم درش آنقدر چفت ست که باز نشده

اینبار باز شدن در اتاق شاهنشین همانا و جان دادن من و حنانه همانا

محمد! نه زندانبان! نه ! عزرائیل .. با چشمانی خواب آلود می ایستد

با نور راهرو چشمانش را ریز میکند و دستش را جلوی آنها میگیرد

_چه خبرتونه نصف شبی؟

هردو مانند جن دیده ها خشکمان زده

_چه غلطی می‌کنید؟

لال شده ام و چیزی نمانده ناخن دستم را تا ته از جا بکنم

حنانه با آرنج ضربه ای به پهلویم میزند و من بازهم هاج و واج نگاه میکنم

حالا چشمان محمد بیشتر به نور عادت کرده و حالت عادی به خود گرفته

نگاهش روی قوطی ثابت می ماند

_چیه تو اون قوطی؟

به آرامی لب میزنم

_بخدا غذا

_غذا؟ گشنته؟

به تائید سر تکان میدهم

_چرا سر سفره مثل آدم غذا نمیخوری؟

سر به زیر می اندازم و همچنان با ناخنم بازی میکنم وای اگر در قوطی را باز کند قبر هردویمان کنده ست

چند قدم به سمت قوطی برمیدارد و من لب زیردندان میگیرم و چهره ام مثل درد کشیده ها جمع میشود

_قیافه هاتون چرا شبیه احمق هاست؟

حنانه جلوی محمد از حرص ضربه ی دیگری به سرم میزند

_خاک تو سرت! تو منو به کشتن میدی!

وقتی نگاه غضب آلود محمد را میبیند ادامه می‌دهد

_هزار بار گفتم جلوی محمد ناز نکن و سر سفره غذاتو بخور من تا کی هر شب برای تو غذا بیارم؟

دهانم از تعجب باز میشود! چرا به چرت و پرت گفتن افتاده؟ بخاطر محمد؟

 

#پارت_115

 

 

 

صورتم را داخل دستم میگیرم و نفس لرزانم را بیرون می‌دهم

پوزخندی گوشه ی لب محمد را تکان می‌دهد

لب باز میکند حرفی بزند که با دیدن پریچهر که از سرویس می آید بلافاصله ابرو در هم میکشد

نگاهش را از او میگیرد و چشمانش را روی هم فشار می‌دهد

_سلام شبتون بخیر جناب خسروشاهی!

محمد دستی به صورتش میکشد! همزمان خدارا شکر میکنم که به اندازه ی پریچهر از من متنفر نیست وگرنه باید روزی ۷ بار توی سوراخ موش قایم میشدم

بدون آنکه کلامی حرف بزند دست من را میگیرد و به داخل اتاق شاهنشین میکشاند

آنقدر دستم را محکم گرفته که استخوان هایم درد میکند

در شاهنشین را با همه ی قدرت میکوبد و دستم را با ضرب ول میکند

اگر چه از ترس رنگ از رخم پریده ولی خدارا شکر میکنم پریچهر رسید و جعبه را برنداشت و باز کند که در این صورت به قول خودش امشب شب اول قبرمان بود!

بازویم را میگیرد و به طرف تخت هول می‌دهد

_بتمرگ!

روی شکم دراز میکشد و با حرص سرش را در بالشت فرو میکند

واقعا نیاز بود پریچهر را بیرون بیندازیم؟ با این تنفری که من میبینم بعید نیست چهار روز دیگر او هم مثل پدرم مفقودالاثر شود!

 

از دید محمد 🪽🩵

 

با صدای بحث و جدل ماه منیر با یکی از اعضای خانواده و شاید یکی از خدمتکارها بیدار میشوم

خمیازه ی بلندی میکشم و گوشهایم را تیز میکنم

جز صدای داد و بیداد ماه منیر چیزی نمی شنوم چه میخواهد ساعت ۶ صبح؟

میخواهم تکانی به خودم بدهم که با دیدن وضعیتم متعجب میشوم

سر آواز روی بازوی من چرا خوابیده؟

آنقدر به هم نزدیکیم که نفسم به شقیقه ی او میخورد و گرمای حاصل از آن به صورتم برمیگردد

برای لحظه ای چشمانم قفل میشود روی نیم رخ نازک دختری که این چند روز بارها او را تا لب مرگ بردم و برگرداندم

و البته با یک سکته ی خفیف

دست آزادم را بلند میکنم و به آرامی روی دماغ صاف و کوچکش میکشم

بلافاصله دستم را برمیدارم که مبادا بیدار شود

حتی در خواب هم موهایش را گوجه ای بسته و چند تار موی کوتاه روی پیشانی اش ریخته

وقتی خواب ست مظلوم تر و بی گناه تر به نظر می‌رسد بر خلاف بیداری که زبان درازش نمیگذارد دلم برایش به رحم بیاید

همزمان صدای داد و هوار ماه منیر بیشتر میشود و این عصبی ام میکند

به آرامی دستم را از زیر سرش خارج میکنم

و تازه با بدن نیمه برهنه ی خودم مواجه میشوم

از داخل کمد یک رکابی تمیز در می آورم و در حالی که آن را تن میزنم به طرف در میروم

ماه منیر طلبکار ایستاده و با دستمال گلدوزی شده اش اشک هایش را پاک میکند و پریچهر کلافه به چارچوب در تکیه داده

_خانم عزیز! برای من بهانه ی بنی اسرائیلی نیار! همین الان وسایلت رو جمع کن و برو

چه اتفاقی افتاده؟ ماه منیر قضیه ی خواستگاری احمدخان از پریچهر را شنیده؟

با دیدنم اشک هایش را پاک میکند

_سلام مادر صبحت بخیر

ابرو درهم میکشم و وضعیت زار مادر را از نظر میگذرانم

نگاهم به چهره ی پریچهر ست و خطابم به مادر

_اتفاقی افتاده ماه منیر دم صبح چرا عمارتو گذاشتید رو سرتون؟

_عمارتو گذاشتم رو سرم؟ کدوم عمارت؟ من دیگه میتونم تو این عمارت زندگی کنم؟

پریچهر انگار از حرف های مادر و نگاه های نفرت آمیز من کلافه ست که چشم در کاسه می‌چرخاند

_من نمیدونم چه جوری قسم بخورم که باور کنید ماه منیر خاتون؟

_خانم عزیز نمیخواد قسم بخوری آنچه عیان ست چه حاجت به بیان ست!

بنده خدا مادر! چه گناهی کرده که در سن پنجاه و اندی سالگی باید دلش بلرزد؟

پری ادامه میدهد

_من حتی یه دونه ساس هم با خودم نیاوردم قسم میخورم تک تک وسیله هامو جلوی آفتاب پهن کردم باور نمی‌کنید؟

افکارم برای لحظه ای متوقف میشود! و شوکه میشوم! ساس؟

_چه خبره اینجا؟

_چه خبره؟ پایین رو ساس و جونور برداشته هر یه قدم ده تا ساس ریخته! محمد تا حالا سابقه داشته ساس بیاد تو این عمارت؟

ابروهایم بالا میپرد! ساس؟ ترس و ناله ی مادر بخاطر ساس ست؟

افکارم دوباره متوقف میشود

“خونه ی پریچهر که ساس نداشت! پای این ساس ها چطور به خونه ی ما کشیده شد؟!”

فکر میکنم و کمی بعد به نتیجه ای واضح و قاطع میرسم

“پریچهر عمدا ساس هارو ریخته توی عمارت که اومدنش به اینجارو توجیه کنه! شاید خبر داره که افرادم خونه ی قبلیش رو زیر و رو کردن و شاید این کار احمقانه رو انجام داده که اگه خواستم پدر رو در جریان بزارم حرف های من رو باور نکنه!!! ”

و دوباره خشم و خشم و خشم

_ماه منیر

_بله!

_برو پایین من به این مورد رسیدگی میکنم

_محمد من ….

_ماه منیر! فقط برو !

ماه منیر نگاهی چپکی به پریچهر می اندازد و می‌رود

پریچهر عصبی و نگران به نظر می رسد

شیطان در جلد یک زن برای جلب توجه دست و پا میزند

 

 

 

#پارت_116

 

 

_آقای خسروشاهی باور کنید من…

_آخر شب در این مورد حرف میزنیم

_آخه من…

_تکرار نمیکنم

سر به زیر می اندازد و عصبی تر از همیشه وارد اتاقش میشود و در را می‌کوبد

چشم روی هم میگذارم! آخر شب؟

بلاتکلیفی و حرص خوردن تا آخر شب میتواند مجازات خوبی باشد

به شاهنشین برمیگردم و حالا آواز هم بیدار شده و روی تخت نشسته!

اخیرا ترسیده تر از هر وقت دیگری به نظر می‌رسد

شاید بخاطر ماجرای پدرش!

کلامی با هم حرف نمیزنیم

میتوان نفرت را در نگاه هردویمان دید

نگاهی به اتاق شاهنشین می اندازم نباید ابتدا ساس از اتاق پریچهر به شاهنشین کشیده شود؟چرا پایین؟

شاید هست و من ندیده ام

شروع میکنم به گشتن زیر میز پشت کمد زیر نهاری خوری زیر تخت…اما اثری از ساس نیست

_دنبال چی میگردی؟

نگاهم را از زیر تخت میگیرم و به او می‌دهم

_ساس!

سری تکان میدهد

_آهان

ابروهایم چین میخورد نباید بترسد؟یا حداقل متعجب شود! اضطراب دارد اما ترس و تعجب نه!

گوشه ی چشم نگاهم میکند و مشغول بازی کردن با دستش میشود

_از ساس نمیترسی؟

لب میگزد و کمی فکر میکند

_چی هست؟

حتی نمیداند ساس چیست چرا باید از آن بترسد! از جا بلند میشوم و به طرف سرویس میروم

_هیچی! بخواب

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

سر میز صبحانه به فکر عمیقی فرو رفته ام

از ترس ساس هیچ کس جز من و احمدخان و مهران سر میز نیست

_بگو به صیفی هرچه زودتر اینجارو سم پاشی کنه

_باید این زنیکه رو از اینجا بندازیم بیرون!

احمدخان استکان چای را روی نعلبکی میگذارد

_در مورد یه پزشک درست…

با عصبانیت حرف احمدخان را قطع میکنم

_خواهش میکنم تمومش کنید آقاجون! از سن و سال شما بعیده!

_چی بعیده اینکه میگم به یه زن متشخص احترام بزار …

قاشق چای خوری را روی میز میکوبم

_زن متشخص یا نامادری متشخص؟ کدومشون درسته؟

دست مهران برای بالا بردن لقمه روی هوا میماند

و بعد از اینکه نگاهش را از من به احمدخان می‌دهد دستش آهسته پایین می آید و می‌پرسد

_نامادری؟

لب های احمدخان از عصبانیت چین میخورد

_ای احمق! در مورد من چه فکری کردی؟

_من در مورد شما هیچ فکری نمیکنم! اصلا نیازی نیست فکر کنم! حرفاتون آینه ی تموم قد احساسات قلبی شماست که نسبت به اون…

با ضربه ی محکم مهران که از زیر میز به پایم میخورد حرفم نا تمام می ماند و تازه به خودم می ایم!

با احمدخان آن طور حرف زدم؟

عصایش را از کنار میز برمیدارد و با چشمانی گشاد شده از عصبانیت و تعجب ابتدای ان را رو به دهانم میگیرد

_تو فکر میکنی من به نیکی احساسی دارم؟ این همه حماقت از کجا اومده؟

خیال کوتاه آمدن ندارم

_میتونم بپرسم خواستگاری بدون احساس هم امکان داره یا…؟

اینبار عصا را زیر فکم میگیرد و سرم را بلند میکند

_خواستگاری؟ کدوم خواستگاری؟

مهران هاج و واج نگاه میکند و حرفی نمیزند

_من خبر دارم شما از نیکی…

فریاد احمدخان خاموشم میکند

_کدوم احمقی همچین حرفی زده؟ من با ۷۰ سال سن و او ۳۵ سال…کجای این مسئله عاقلانه ست؟ من فقط فکر میکنم نیکی زن زیبا و با کمالاتیه و میتونه توی این روستا….

بقیه ی حرف های احمدخان را نمی شنوم! دلباخته ی پریچهر شده آنهم بخاطر پری‌چهره بودنش اما به فکر ازدواج نیست پس ان روز چرا به من گفت احمدخان خواستگاری کرده؟ پدر دروغ میگوید یا پریچهر؟

عصا را به آرامی از زیر فکم برمیدارم و نیم نگاهی به مهران می اندازم که رنگ باخته! و با تاسف سر تکان می‌دهد

احمدخان از سر میز بلند میشود و می‌رود

نگاهم را به میز داده و سکوتی سنگین بین من و مهران حاکم شده

_عشق پیری گر بجنبد سر به شیدایی زند !

منم میدیدم احمدخان با دیدن پریچهر قبراق میشه ولی ترجیح دادم بد به دلم راه ندم ولی حالا مطمئن شدم داره براش جون میده

نگاهم را به مهران میدهم

_داشتن یه نامادری مثل پریچهر چه حسی داره خان داداش؟

از چرت و پرت گفتن های مهران کلافه ام

اما از پریچهر نه! تازه کارم با او شروع شده! دروغ گفت و کم مانده بود بخاطر دروغ او عصای احمدخان داخل حلقم فرو برود

و این دومین بار ست که بخاطر او با پدر بحث میکنم

به عصبانیتم اجازه میدهم شعله بکشد

نباید آن را سرکوب کنم

لازمش دارم باید همین حالا برای همیشه تکلیفم را با این غده روشن کنم

از جا بلند میشوم و همزمان صندلی محکم به زمین کوبیده میشود با دست های مشت و قدم های محکم به طرف اتاقش میروم

ساس! ساس های لعنتی را چه کنیم؟ باید خانه را سمپاشی کنیم و این یعنی دو روز کسی نمیتواند پایین بیاید و سر میز غذا بشیند

خشم مانند موج دریا خودش را به دیواره مغزم میکوبد و هر بار شدتش بیشتر و بیشتر میشود

امروز باید تکلیفم را مشخص کنم! همین امروز

با همه قدرت دستگیره را میگیرم و در را باز میکنم

پریچهر با نیم تنه ای لخت خم شده میخواهد از داخل کشو لباس بردارد که با ورود ناگهانی من جیغ خفیفی میکشد

در را قفل میکنم و کلید را هم داخل جیبم میگذارم

 

 

#پارت_117

 

 

بلافاصله یکی از پیراهن هایش را برمیدارد و روی سینه اش میگذارد

_چه خبرتونه آقای…

سیلی محکمم او را روی تخت می اندازد

وحشت زده چشم باز میکند و قبل از آنکه جمع شود با همه قدرت پیراهنی که روی بدنش گذاشته از دستش بیرون میکشم و پرت میکنم

تلاش میکند خودش را به سمت پیراهن بکشد که تنش را میگیرم و محکم تر روی تخت میکوبم

_از طرف کی اومدی؟

درمانده و بی قرار از روی تخت بلند میشود و نفس نفس میزند و این لذت بخش ترین صحنه ایست که میتوانم ببینم

با رنگ و رویی پریده زانوهایش را داخل شکم جمع میکند و می نالد

_لطفا مراقب رفتارتون…

و دستی که دور گلویش حلقه میکنم حرفش را ناتمام میگذارد

_حرف بزن! از طرف کی اومدی! یا بگو یا همین الان میکشمت

چنگ می اندازد و دستم را از گلویش جدا میکند

_مگه همین طوری الکیه آدم بکشی و …

با صدایی به ظاهر خونسرد سرم را کنار شقیقه اش میگذارم

_تو میدونی تا حالا چند نفرو کشتم؟ میبینی که! الکیه و اینجا ایستادم و میخوام تو نفر بعدی باشی

پلک زدنش متوقف میشود و نگاهش روی صورتم ثابت!

سرم را عقب می‌کشم و ادامه می‌دهم

_حرف بزن تا بلایی سرت نیاوردم

دستی به صورت سرخ و عرق کرده اش میکشد

_تا پیرهنم رو ندی هیچ حرفی نمیزنم

_شلوارتم در بیار

وحشت زده تر میشود

_من این کارو نمیکنم

_ولی من این کارو میکنم

دو طرف بازویش را میگیرم و تنش را محکم تر روی تخت میکوبم

دستم را به سمت شلوارش میبرم که عاجزانه التماس میکند

_باشه! میگم میگم! میگم چرا اومدم اینجا

لجوجانه تلاش میکنم و او با همه ی قدرتش فریاد میکشد

_میگممممم

دستم از حرکت می ایستد و قامتم را راست میکنم

_خب! حرف بزن

حالا بی تفاوت به نیم تنه ی لختش، به پشت دراز کشیده و نگاه نمناکش را به سقف داده

سکوت میکند و قطره اشکش پایین میچکد

با صدایی بغض دار به حرف می آید

_تو تهران دیدمت

_کجا؟

_کتابفروشی

_اسم؟

_پیام نو

_آدرس

_خیابان لاله‌زار رو به روی قهوه خونه…

_موقعیت

_از دور میدون دست راست

گره بین ابرویم کمی باز میشود

_خب؟

_اجازه هست پیرهنم رو بپوشم

_خب!

_اومدم کتابفروشی و ازتون یه کتاب درسی خواستم ولی نداشتید! با یه پیرمرد نشسته بودی نمیدونم کی بود

_چه شکلی بود؟

مکث میکند

_یادم نیست

خم میشوم روی صورتش

_یه خانم دکتر باید حافظه ی خوبی داشته باشه! چه شکلی بود؟

_چاق بود یه کلاهم سرش بود همین!

صاحب کتابفروشی را می‌گوید! کریم آقا !

_خب؟

_وقتی وارد شدم اخم داشتید ولی اون مرد یه چیزی گفت و تو خندیدی من همون لحظه جذب همون تک لبخند شدم…

خنده! یادم نمی آید در طول آن ده سال لبم به خنده باز شده باشد ادامه می‌دهد

_از اون روز به بعد هر چند وقت یه بار می اومدم مغازتون و الکی کتاب میخریدم! برای همین چهرم آشنا بود برات

_دروغ میگی!

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشود

_قسم میخورم!

_چی میخوای؟

نگاهش را از سقف میگیرد و به من می‌دهد

_هیچی! هیچ!

_نگو برای هیچی از تهران زدی اومدی اینجا!

_فقط میخوام جلوی چشمم باشی همین

_تو اتاق آقاجون چه غلطی…

_دنبال عکس تو میگشتم! معمولا پدرا یه عکس سه در چهار از پسراشون دارن

از گلو میخندم!

از جا بلند میشود و خم میشود تا پیراهنش را بردارد پایم را روی پیراهن میگذارم

سرش را بلند میکند و نگاهش را به صورت آرامم می‌دهد

حس خوبی دارد این زانو زدنش مقابل من!

_اجازه دادم برداری؟

_خجالت میکشم!

_چرا باید خجالت بکشی وقتی از خداته من نگاهت کنم؟

دستش را از پیراهن جدا میکند و چهره اش دوباره تغییر رنگ می‌دهد

_من…

_دختری؟

دستش را مشت میکند

_نه!

_مطلقه ای؟

پلک روی هم میگذارد و تایید میکند

_چند سالته؟

_35 سال

_من چند سالمه؟

_28 سال

_خب؟

با پشت دست اشکش را پاک میکند و تلاش میکند صدای هق هق گریه اش را خفه کند

_دست خودم نیست! واقعا دست خودم نیست

اشکش پشت سر هم جاری میشود

به طرف در میروم

_جل و پلاستو جمع کن همین امروز برگرد جایی که بودی

با صدایی بلند به حرف می آید

_نمیتونم

_باید بتونی خانم دکتر

دستگیره را میگیرم و تازه یادم می آید در راقفل کرده ام

_من هیچ جا نمیرم! بخوای بیرونم بندازی میام تو اتاقت خودمو آتیش میزنم

دستم داخل جیبم خشک میشود! این زن چرا هر بار سمجانه روی نقطه ضعف من دست میگذارد؟

_اتفاقا مشتاق دیدن این صحنه هستم

_خیلی بی رحم و سنگدلی!

نگاهم را میگیرم و داخل جیبم دنبال کلید میگردم

کجا خودش را قایم کرده

به طرفش میچرخم

_فقط بگو اون همه ساس رو چه جوری جمع کردی؟

با دست محکم چشم هایش را فشار می‌دهد

_گفتم این ساس ها مال من نیست! چرا باور نمیکنی؟

کلید را پیدا میکنم

_گورتو زودتر گم کن! تا غروب نبینمت اینجا

در را باز میکنم و از اتاق خارج میشوم

تمام تنم عرق کرده

به شاهنشین میروم و آواز روی تخت نشسته با دیدنم از جا میپرد

_چی شده؟

چشم ریز میکنم

_منتظر بودی چیزی بشه؟

_نه فقط…فقط…

_فقط چی؟

 

 

#پارت_118

 

 

_صدای تو و جیغ پریچهر رو شنیدم! اتفاقی افتاده؟

_سرت تو کار خودت باشه

لباس هایم را از تن خارج میکنم و یک گوشه می اندازم

_برو سرکارت

قبل از ورود به حمام لحظه ی آخر نیم نگاهی به صورت خجالت زده اش می اندازم

از چه چیزی خجالت میکشد؟ شاید فکر میکند قرار است تا آخر عمر دختر بماند

 

 

 

 

 

به طرف اسطبل میروم

_کره اسب به دنیا اومد عزیز آقا؟

_نه آقا ! ولی چیزی نمونده امروز و فرداست که بیاد

_حواست باشه اون اسب قیمتیه

_چشم آقا نگران نباشید

_سلام محمد! اسب زین کردی! سفر بی خطر کجا میری؟

نگاهم را به حنانه می‌دهم! باید زودتر از اینها به این صمیمیت احمقانه عادت میکردم و نکردم!

افسار اسب را میگیرم و میخواهم سوار شوم که با صدای اعتماد آن هم پشت سرم متعجب میشوم

_سلام اقا

_سلام! تو نباید الان شهر باشی؟

_آقا یه خبر بد دارم راستش…

بدون آنکه حرفی بزنم بی تاب شنیدن خبر بدش هستم

_کبری خانوم از روی چهارپایه افتاده و زانوی چپش شکسته و دست راستش ترک برداشته

چشم روی هم فشار میدهم! ای لعنت به این شانش!

_کبری خانوم چرا باید روی چهارپایه بره؟

_خونه ای که سکونت داشت کثیف بود بهشون گفتم که نیازی نیست تمیز کنی و موقتی اینجا میمونی ولی حرف گوش نداد آقا ! رفته بود پرده هایی که شسته رو نصب کنه که…

_پس تو اونجا چه غلطی میکردی؟

_من…من که …

_بسه اعتماد! بسه! من الان با یه پیرزن دست و پا شکسته چیکار کنم؟

سکوت میکند

_کجاست؟

_خونه ی خودش

_دوتا خدمتکار ببر نزار دست به سیاه و سفید بزنه تا خوب میشه

_چشم آقا! کیو ببرم؟

_اینم من باید بگم اعتماد؟

_ببخشید!

_به مهران بگو پزشک خونوادگی رو ببره تا میزان شکستگی رو بررسی کنه

_پزشک رفته مرخصی قربان!

بدتر از این نمیشود

_میخواید با خانم نیکی…

نیکی ! مسلما نیکی نه ! امروز قرار ست جل و پلاسش را جمع کند و برای همیشه برود

_آره بهش بگو با نیکی بره

سوار اسب میشوم و رو به حنانه میتوپم

_آواز بویی از این ماجرا ببره از چشم تو میبینم

_به من چه؟مگه من فضولم؟!

به سمت در خروجی میروم و همان لحظه مهران هم با اسب از بیرون می آید

_سلام خان داداش

_سلام مهران! بهت یه کاری سپردم با اعتماد انجام بدید

_چشم! فقط خان داداش

_بله

_من اون موضوع رو پیگیری کردم

_خب؟

سه روستا بالاتر کمتر از یه ماه پیش یه بچه با آتش سوزی مرده !

سرتکان می‌دهم

_باشه!بعدا در این مورد حرف میزنیم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز 🪽🩵

 

_آواز…. آواز

قیافه ی آشفته ی حنانه می ترساندم

هفت قرآن به میان داستان ساس ها لو رفته؟

_آواز میدونستی دست و پای مادرت شکسته؟!

دنیا روی سرم می تپد! بالاخره….بالاخره نیشش را زد

چشم هایم تار میشود مغزم تیر میکشد

بلافاصله با هر دو دست روی سرم می کوبم و بغض میکنم و می بارم

کاش می مردم و آن روز بیرون نمی رفتم کاش می مردم و سر به سرش نمیگذاشتم کاش همه ی آن شیشه هارا به قول خودش با مژه جمع میکردم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با عجله موهایم را میبندم شالم را می اندازم و به طرف ساختمان گردو می‌روم

_سلام مهران خان

_سلام زنداداش! خوبی؟

خوب؟ خوب نیستم! اما باید اقرار کنم به این خوب نبودن؟

_ممنون! میتونم باهاتون حرف بزنم؟

_بله حتما! بیا تو

_اگه امکان داره بیرون! میخوام فقط خودم و خودت باشیم

در ساختمان گردو را می‌بندد و با دست به طرف در چوبی باغ اشاره می‌کند

روی نیمکت فرسوده می نشینم و نمیدانم از کجا شروع کنم

_مهران خان

_بگو آواز ! اتفاقی افتاده؟

فورا اشک درون چشمانم می جوشد

_مهران خان ! مادرم رو نجات بدید لطفا محمد داره مادرم رو شکنجه میکنه

دست روی کمر گذاشته و حرف هایم را با دقت گوش میدهد

_چیکار میکنه؟

کلافه سر تکان می‌دهم! چرا متوجه نمیشود؟

_میگم مادرم! محمد داره مادرم رو بخاطر من زجرکش میکنه الانم یه دست و پاشو شکسته و….

دستم را روی صورتم میگذارم و زار میزنم

_تو رو خدا مهران خان کمکم کنید

مهران مچ دو دستم را میگیرد و از روی صورتم برمیدارد

_نگام کن زنداداش نگان کن یه لحظه

_تو رو خدا مادرم رو..مادرم رو از دستش نجات بدید شما تنها امیدم هستید محمد میخواد مادرم رو…

صدای فریادش متوقفم میکند

_زنداداش!

سکوت میکنم و او با صدایی آهسته تر لب میزند

_بهتره تنها امیدت خان داداش بمونه!

دست روی دهانم میگذارم و صدای گریه ام را در گلو خفه میکنم این یعنی مهران هم کاری از دستش بر نمی آید؟

_چون خان داداشم پسر نداشته ی مادرته!

گریه ام برای لحظه ای متوقف میشود و مبهوت مهران را نگاه میکنم

_چون یه ماهه براش نگهبان گذاشته تا کسی اذیتش نکنه! چون دو بار دیگه قصد جونش رو کرده بودن و نگهبان که شهروز شمشیری باشه نذاشت آسیبی بهش برسه حتی شهروز بخاطر مادرت چاقو خورد!

چون خان داداشم کل هزینه های زندگیش رو برعهده گرفته

#پارت_119

 

 

 

و نمیزاره خم به ابروش بیاد!چون الان مادرت از روی چهارپایه افتاده و این خان داداشه که براش خدمتکار و پزشک فرستاده که مراقبش باشن!

کلمه به کلمه ی حرف های مهران آب سردیست روی آتش شعله ور قلبم!

پس…پس محمد قصد کشتن مادرم را ندارد؟ پس محمد جان مادرم را نه یک بار بلکه دوبار نجات داده؟پس دست و پای مادرم زیر شکنجه نشکسته؟

درست می شنوم یا تمام این حرف ها و اتفاقات خواب ست؟

پس آن همه تهدید و آزار همه الکی بود؟پس پشت اتفاقات آن شب بارانی محمد نبود؟

“خوب گوش کن چی میگم مار کبری! دست از پا خطا کنی، رم کنی، نافرمانی کنی،چموش بشی، من رامت میکنم چون زندگی مادرت تو دستای منه!”

لبخند روی لبم پیدا میشود

_مهران خان! پدرم چی؟ پدرم رو نکشته؟

زیر قهقه میزند

_چی میگی دختر؟ تو فکر میکنی خان داداشم کیه؟ یه قاتل جانی بی رحم؟

_راستشو بگید مهران خان

_با اطمینان میگم نه! اصلا از کجا معلوم پدرت فوت شده؟

لبخند عمیق دیگری روی لبم می نشیند و بلافاصله قطره اشکم پایین می آید

اشک شوق اشک خوشحالی و شاید اشک امید!

صدایش درون مغزم اکو میشود “کسی از این قضیه خبر نداشت! تو از کجا فهمیدی؟”

چه اتفافی درونم افتاد که در کسری از ثانیه صدایی که از آن تنفر داشتم دوباره برایم زیبا ترین صدا شد؟

_ولی زنداداش! به هیچ وجه خان داداش نباید بفهمه من این حرف هارو پیش تو گفتم باشه؟

سر تکان می‌دهم و از روی نیمکت بلند میشوم

چیزی نمانده مهران را بغل کنم و صورتش را غرق بوسه کنم

_کاش بدونید چه باری از روی قلبم برداشتید مهران خان من تا آخر عمرم مدیون شما هستم

می خندد و چشم بندش را جا به جا میکند و لبخند من در کسری از ثانیه محو میشود! مسعود! آخ مسعود!

مهران این چند روز آنقدر خودش را در دلم جا داده که میترسم چند وقت دیگر خودم انتقامش را از مسعود بگیرم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

باز ترین لباسم را پوشیده ام

دستی به صورتم کشیده ام

موهایم را گوجه ای بسته ام و مقابل آیینه نشسته ام

برای دیدنش لحظه شماری میکنم

برخلاف تصورم پدرم را نکشته

زندگی خودم و مادرم را مدیون او هستم

برای مادرم طبیب و خدمتکار گرفته

چرا نباید مدیون و ممنونش باشم که اگر نبود الان با مادرم هردو کنج قبرستان جا خوش کرده بودیم؟

با دیدنش بلافاصله از جا بلند میشوم

پروانه های عالم دور دلم بال بال میزنند

چه اخم پر جذبه ای دارد

چه نگاه جذاب و گیرایی

از هیکل قوی و مردانه اش نگویم..

این همان محمد دو ساعت پیش ست؟

پس چرا چشمانم با ولع، شور دیدنش را دارد؟

چرا از او متنفر نیستم؟

متنفر نیستم و نمیشوم

چرا باید متنفر باشم وقتی مرد اول زندگی و ناجی زندگی پر درد من و مادرم شده؟

تصمیمم را گرفته ام

این چشم و این نگاه و این جذبه با همه ی وجناتش متعلق به من است!

هر کس و هر چیزی که مانعم شود را از سر راه برمیدارم

چون عطش و حرارت قلبم را فقط این تن سرد خنک میکند

خنده ای به رویش می پاشم

_سلام

بلافاصله به سمت میز میرود

محتویات جیبش را روی آن خالی میکند

خسته و کوفته به نظر میرسد

_علیک!

ایستاده ام و دستم را قفل کرده ام

کاش نگاهم کند و شور و اشتیاق دلم را ببیند

لباس هایش را عوض میکند و من همچنان ایستاده ام

خسته روی تخت دراز میکشد و ساق دستش را روی چشم میگذارد

چقدر این ژستش را دوست دارم و نمیدانستم

_چیزی میخوای؟

لبخندم عمیق تر میشود

_نه!

_پس چرا ایستادی؟

_محمد!

مکث میکند! اولین بار است که اسمش را از ته دلم صدا میکنم بدون آنکه میان فریاد ها یا عز و التماس هایم ناخوداگاه روی زبانم جاری شود شاید بخاطر همین مکث میکند

_چیه؟

بدون فکر با قاطعیت احساسم را بر زبان می آورم

_من! من میخوام از امروز به بعد مال تو بشم!

دوباره مکث میکند و دستش را از روی صورتش برمیدارد شاید حرفم را متوجه نشده شاید هم باور نکرده

از روی تخت بلند میشود و می نشیند

_قبل از این مال کی بودی؟

_منظورم اینه بیشتر مال تو میشم

_با قولنامه یا سند؟

لبخند میزنم و در فکر فرو میروم

چه کسی باور میکند این آدم کسی را کشته باشد؟ چه ابلهانه برای خودم بریدم و دوختم

با نگاه تیزبینش سرتاپایم را برانداز میکند

از جا بلند میشود و به طرفم می آید

فاصله ی کم و لحن جدی اش لبخندم را محو میکند

_اینا چیه تنت کردی زلیخا؟

دوباره اشتباهی گفت زلیخا؟ دوباره؟ دوباااره؟

لعنت بهت!

اهمیتی ندارد!

لزومی ندارد به آدمی که یک هیچ از من عقب ست حسادت کنم

اما دلیل نمی شود تا صدایم بی مهابا بالا نرود

_چه مشکلی داره؟

_تا من رفتم بیرون جلوی آینه میخ شدی؟

چشم در کاسه میچرخانم!

میخواستم چه غلطی بکنم؟ مال او شوم که اینبار مالکانه تر امر و نهیم کند؟

این آدم تمایلی به دوست داشته شدن ندارد! تنفر بیشتر به دردش میخورد!

_اینقدر جلوی این آیینه نشین! میزنم خوردش میکنم!

وقتی بهانه ای برای چزاندن من پیدا نمیکند به در و دیوار و آینه و آسمان گیر می‌دهد

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_چرا؟

_خودتو برای کی خوشگل میکنی؟

نمیداند خودم را برای کی خوشگل میکنم یا خودش را به حماقت میزند

_حتما باید برای یکی خوشگل کنم؟

_بله!

پوزخندی میزنم و با تمسخر میگویم

_خب پس خودم رو برای تو خوشگل میکنم!

جلو می آید نوک انگشت پایش را کامل به پاهایم می چسباند و روی صورتم خم میشود

_نمیخواد! به اندازه ای که من میخوام خوشگل هستی! دیگه لزومی نمیبینم دم به دقیقه جلوی آینه سبز بشی!

تپش قلبم بی اراده نامنظم میشود و پلک زدنم شدت میگیرد

برای آنکه حرکات غیر ارادی بدنم رسوایم نکند نگاهم را از چشمانش میگیرم و بدون آنکه حرفی بزنم روی تخت می‌نشینم!

اما ذهنم ناخودآگاه سمت جمله ی آخرش پرواز میکند “به اندازه ای که من میخوام خوشگل هستی؟”

_دارم میرم حموم! حواست باشه کسی نیاد

_باشه!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

حرف محمد را دوباره در ذهن مرور میکنم

“به اندازه ای که من میخوام خوشگل هستی”

از جا بلند میشوم و جلوی آیینه می ایستم

لبخند میزنم

از اینکه حال مادرم خوب ست

از اینکه محمد کسی را نکشته

از اینکه پریچهر را بیرون انداخته ام

خوشحالم

حس خوبی دارم

محمد!

حضورش برایم مانند جریان خون شده

باید باشد تا زنده بمانم

حتی وقتی که فکر میکردم قاتل پدرم ست ته دلم امیدوار بودم اینطور نباشد

ته دلم پر از اشتیاق است

پر از حس غریب دوست داشتن

اگر چه این پنهان کاری راه به جایی نبرده و دستم رو شده

اما باز هم مصرانه انکار میکنم

از آینه به چشمانم خیره میشوم و زیر لب آهسته شروع به خواندن میکنم

 

دوستت میدارم و بیهوده انکار میکنم

 

خلق میداند و من انکار …

 

با خروج محمد از حمام به یکباره صدای من هم فروکش میشود

لب میگزم و بلافاصله از جلوی آیینه کنار میروم

بدون آنکه چیزی بگوید چند قدم جلو می آید و درست مقابلم می ایستد!

باز چه اتفاقی افتاده؟

چون جلوی آیینه ایستادم؟

_چی میخوندی؟

سر بلند میکنم و نگاه متعجبم را به چشمش میدوزم چشمانی که باریک شده اند و منتظر جواب من است

_آواز میخوندم! زیر لب! کسی صدامو نشنید

یک تای ابرویش بالا میپرد

_بخون

_چی؟

_گفتم بخون! همونو با صدای بلند بخون!

مضطرب نگاهش میکنم چی بخونم؟  اینکه عاشقش شده ام و پنهان میکنم؟

آرام لب باز میکنم

_شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد

شرر ریزد بی امان به دلم….

فکم را داخل دستش میگرد

_گوش من تیز تر از چیزیه که تو فکر میکنی!

دستش را از فکم جدا میکنم چاره ای ندارم باید بخوانم

_حداقل بزار روی تخت بشینم اینطوری نمیتونم تمرکز کنم

با چشم به تخت اشاره میکند و من می نشینم

دست به سینه، تکیه اش را به میزش می‌دهد و منتظر می ماند

 

_دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم

 

خلق میداند و من انکار ایشان میکنم

 

دیده بر هم می نهم تا بسته ماند سِر عشق

 

این حباب ساده را سرپوش طوفان میکنم

 

دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جا

 

نعمت وصل تو را اینگونه کفران میکنم

 

سکوت میکنم و سر به زیر می اندازم! از اینکه مجبور شده ام اینگونه اعتراف کنم معذبم!

ولی کاش به جای اینکه ساده دلانه بگویم من مال تو از اول هم همین شعر را میخواندم

به طرفم می آید و درست بالای سرم می ایستد

_تو به من علاقمند شدی؟

با همین یک جمله طوفانی در دلم به پا میشود

_نه!

_نگام کن

سر بلند میکنم و نگاهم را به یقه اش میدوزم

_توی چشمام

چشمم را به نگاه سردش می‌دوزم

_حالا اقرار کن ازم متنفری

سکوت میکنم

همچنان بالای سرم ایستاده و حرفی نمیزند

_نمیدونم!حس مبهمی دارم

_ثابت کن که لیاقت دوست داشتنم رو داری

متعجب نگاهش میکنم

_چه جوری ثابت کنم؟

_ثابت کن

این را میگوید و دور میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

لباس هارا داخل کشو میچینم

مرتب و دقیق!

نگاهم دوباره سمت آخرین کشو میرود!!

دوباره کنجکاوانه آن را باز میکنم

لباس ها قدیمی به نظر می رسد اما خوشگل و با سلیقه!

مشخص ست که لباس های یک دختر پولدار و با اصالت ست

در کمد را میبندم و روی تخت می‌نشینم!

باید این موضوع را با محمد مطرح کنم؟

باید لباس های مریم را دور بیندازم؟

باید به روی خودم نیاورم و هر وقت مریم برگشت او را از محمد دور کنم؟

نه! مسلما نباید کار به جایی کشیده شود که سنگ هایم را با مریم وا کنم

حرف زدن با محمد هم بی فایده است!

پس تنها یک راه می‌ماند!

و این شاید بهترین راه ممکن ست

باید یکی یکی لباس های مریم را از بین ببرم!

بدون آنکه محمد بفهمد!

دوباره به سمت کمد میروم یک روسری بلند قدیمی و یک پیراهن از کمد در می آورم!

تا میکنم و داخل یکی از روسری های خودم میگذارم

“باید ببرم آتیشش بزنم! تا هیچ اثری ازش نمونه”

به سمت باغ حرکت میکنم و در میانه راه پشیمان میشوم

“نه حیفه بسوزه! باید بدمش به یه فقیر و بیچاره ای”

مردد راهم را به طرف رختشور خانه کج میکنم

حنانه جلوی در رختشور خانه  در حال پهن کردن لباس هاست

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

باز این دختر یه روز کتک نخورده هوس کتک کرده آواز که سواد نداره خوب بلده ترانه بخونه😂 کاش حنانه قضیه مریم رو بهش میگفت تا کار احمقانه ای نکرده

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
1 ساعت قبل

واه چه ربطی داره یعنی بی سواد گوش وعقل نداره حتما یکی براش خونده اینم حفظ شده

نازنین مقدم
1 ساعت قبل

چقدر این رمان واسم جذابه دستت طلا قاصدک جونم ولی لطفاً جمعه هم پارت بذار 🙏 🙏 🙏 این آواز واقعا نترسه خوبه بهش گفت ثابت کن ارزش دوست داشتن داری نکبت رفته یه کاره سراغ لباسهای خواهرش کاش حنانه بهش بگه حماقت نکنه که مطمئنن ایندفعه محمد تیکه تیکه اش میکنه

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط نازنین مقدم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x