۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۳۸

4.2
(56)

 

 

 

 

به طرف اتاق شاهنشین میروم جایی که محمد جلوی کتابخانه ایستاده و بعضی از کتاب هارا باز و بسته میکند و دوباره سر جای خود میگذارد

_محمد!

_جانم

_حال ماه منیر خوبه؟

_خوبه تو اتاقشه! باید استراحت کنه

چند قدمی جلو میروم

_میتونم در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم؟

به طرفم برمیگردد و کنجکاو نگاهم میکند

_چه موضوعی؟

مضطرب به طرف تخت میروم و او هم کمی از کتابها فاصله میگیرد

_چی شده؟

_محمد!

_حرف بزن!

مکثی میکنم و جرات به خرج می‌دهم

_نظرت در مورد ازدواج مسعود و میترا چیه؟

اخمی وسط ابرویش می‌نشیند و نگاهش را از صورتم می‌گیرد

_نظر خودت چیه؟ من میذارم میترا با مسعود ازدواج کنه؟ اصلا در حد هم هستن؟ مسعود آدم این حرفاست؟

_چه مشکلی داره مسعود؟ فقط بخاطر اینکه اسمش پسوند خان نداره؟

_نه! کلا خوشم نمیاد ازش! میترای احمق بخاطر یه گوساله مهران رو کور کرده اونوقت تو…

_محمد این دوتا آدم همدیگه رو میخوان! چه نیازی هست تو خوشت بیاد؟ مانع ازدواجشون نشو! بهم علاقمندند و چی بهتر از این؟ مثل من و تو خوبه با زور و اجبار باهم ازدواج کردیم؟

_الانم اگه خیلی ناراضی هستی میتونی درخواست طلاق بدی دیر نشده

کلافه از سر جا بلند میشوم و مقابلش می ایستم

_دیوونه ای؟ من عاشقتم محمد! هیچ وقت از ازدواج با تو پشیمون نمیشم ولی مسئله اینه با عشق ازدواج میکردیم بهتر بود یا با اجبار ؟

سکوت میکند

_مسعود پسر خوبیه! مطمئنم میتونه میترا رو خوشبخت کنه!

_نه آواز! حرفشم نزن! مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشن

_محمدددد! بیا مردونگی کن و آب بریز رو این آتیش

_یک کلمه دیگه حرف نزن آواز

اخم میکنم و با قهر به طرف تخت برمیگردم

_این قیافه رو به خودت نگیر بیشتر عصبی میشم

میخندم!

_حداقل بهش فکر کن! شاید…

_آواااااز

_لطفا محمد! این همه مسعود بیچاره رو بی گناه زدی و تحقیرش کردی حداقل با ازدواجشون موافقت کن و اینجوری…

_بی گناه؟ مثل اینکه یادت رفته با خواهرم تو عمارت خسروی بوده شک نکن اگه همون موقع می فهمیدم جفتشون الان مرده بودن

دوباره بغض میکنم

_محمدددد

_گفتم اینجوری بغض نکن یه بلایی سرت میارم

_بی اجازه بغض نکن! قانون شماره چند بود؟

بالاخره لبخند روی لبش پیدا میشود

_قربون خندت برم! چقدر لبخند به صورتت نمیاد! اخم کن محمد! با اخم بهتری

بلافاصله خنده اش جمع میشود و دستی به صورتش میکشد

_ببینم چی میشه حالا!

پر ذوق به طرفش می روم و بازو هایش را میگیرم

_راست میگی محمد؟ یعنی امکانش هست با این ازدواج موافقت کنی؟

دستم را از بازویش جدا میکند

_گفتم ببینم چی میشه! نگفتم باشه چشم

میخندم و سر روی سینه اش میگذارم

با هر جان کندنی که شده دستش را بلند میکند

و تنم را به حصار آغوش پر حرارتش میکشد

_من ریتم این ضربان قلب رو دوست دارم محمد! دیگه در مورد طلاق و جدایی حرف نزن!

حصار بغلش را تنگ تر میکند و بوسه ای روی سرم میگذارد

 

 

 

از دید محمد🪽🩵

 

_ اجازه هست آقا؟

با صدای اعتماد بلافاصله چهره ی کبود آواز جلوی چشمم نقش می بندد

_نه!

_باید باهاتون صحبت کنم! خواهش میکنم اجازه بدید

سکوت میکنم و دوباره صدایش بلند میشود

_فقط چند دقیقه! لطفا

باز هم سکوت میکنم و اعتماد در را به آرامی باز میکند

سر به زیر می اندازم تا چهره اش را نبینم

_سلام آقا ! خوش اومدید! خوشحالم که…

_حرفتو بزن

مکث میکند

_اینطور که پیداست دستور دادید از عمارت برم !

_میدونی و هنوز اینجایی؟

_اومدم بگم من هیچ جا نمیرم آقا ! من اینجا بزرگ شدم با شما و معتمد! من اینجا زندگی کردم به شما خدمت کردم و از جونم مایه گذاشتم من به اینجا تعلق دارم و تا وقتی زنده ام از کنارتون جم نمیخورم

_پول و زمین و خونه ای که بهت دادم کافی نبوده؟

_هیچ کدومو نمیخوام! من میدونم از دستم عصبی هستید میخوام بمونم و جبران کنم

_حنانه رو هم به عقدت در میارم فقط برو ! نمیخوام جلو چشمم باشی

_شما رو به هر کس و هر چیزی ترجیح می‌دم

_بخاطر همین میخواستی بخاطر حنانه و یه تهدید ساده همسرم رو به کشتن بدی؟

_من میخواستم خانم رو بی هوش کنم و وقتی شما فکر کردید مرده دور از چشم شما از عمارت فراریش بدم

_داری مرتب به جرمات اضافه میکنی! بهتر نیست دهنت رو ببندی؟

چند قدم جلو می آید و من بیشتر سر به زیر می اندازم

_میدونم از دیدنم اکراه دارید ولی لطفا توی چشمام نگاه کنید و دستور بدید برای همیشه گم و گور بشم اونوقت یه فکری به حال خودم میکنم

بالاخره سر بلند میکنم و به چشمان قهوه ایش زل میزنم

_گم و گور شو اعتماد! نمیخوام دیگه ببینمت

سیب گلویش تکانی میخورد و نگاهش را میگیرد

بلافاصله سر به زیر می اندازم! چه اکراهی دارم از دیدنش! بدون شک اگر جلوی چشمم باشد زنده اش نمی گذارم!

_آقا من…

_حرف نباشه اعتماد! تو یه آدم کثیف و منفعت طلبی! تو بخاطر منافع خودت میخواستی یه آدم بی گناه رو بکشی تو به من دروغ گفتی تو از من پنهون کردی چیزایی که لازم بود بدونم! دیگه بر خلاف اسمت نمیتونم بهت اعتماد کنم! اسمتم عوض کن

_جبران میکنم

_تحت هیچ شرایطی!

_ولی ارباب! یادتون رفته کسایی هستن که سایه ی شمارو با تیر میزنن؟ یادتون رفته ما قسم خوردیم که در اسرع وقت از اون آشغالایی که شکنجه مون دادن انتقام بگیریم؟ یادتون رفته ما چه دورانی داشتیم؟ من نمیتونم به همه این اتفاقات پشت پا بزنم! معذرت میخوام اما میمونم و شده خودم رو به کشتن میدم اما تا وقتی که لازم باشه ازتون محافظت میکنم بخاطر زخمایی که باهم خوردیم بخاطر زجرایی که کشیدیم بخاطر روزهای تاریکی که پشت سر گذاشتیم! من هیچ جا نمیرم

به نشانه احترام خم میشود و بلافاصله از اتاق خارج میشود

دستم را روی سرم میگذارم و اتفاقات وحشتناک آن روزها در ذهنم تداعی میشود! جایی که اعتماد و معتمد پا به پای من شکنجه شدند اما لب از لب باز نکردند! شاید ته دلم بابت نرفتنش خوشحالم اما به زمان نیاز دارم تا اتفاقات آن شب را فراموش کنم

هنوز اعتماد نرفته ماه منیر وارد اتاق میشود

از جا بلند میشوم و به استقبالش میروم

_اومدی مادر قربونت؟ اومدی نور چشمم؟ اومدی پسرم؟

صورتم را داخل دستش میگیرد و با بوسه های پیاپی اش لبخند کم رمقی به لب می آورم

_تو آخرش با این رفتن ها منو به کشتن میدی محمد! من چیکار کنم از دست تو پسر؟

دست ماه منیر را میبوسم و سکوت میکنم

حق با اوست

هر بار با این رفتن ها خون به دلش میکنم

_آقات مریضه حداقل با جون آقات بازی نکن مادر!

_چشم!

_رفتی ملاقاتش؟

_نه!

_چرا مادر؟

_بخاطر اتفاقات اخیر ازش دلگیرم!

دو دستم را محکم میگیرد

_محمد!

_بله مادرجون

_این پیرمرد پاش لب گوره! اذیتش نکن خودتو ازش دریغ نکن خوب یا بد پدرته!  شیرمو حلالت نمیکنم اگه پدرتو ناراحت کنی

میخندم و سر به سرش میگذارم

_لازمه دوباره بگم تا حالا شیر تورو نخوردم ماه منیر؟ سلیمه باید شیرشو حلالم کنه که اونم پولشو گرفته!

چشم غره ای میکند

_برو پیش اقات عرض ادب کن باشه مادر؟

_چشم

_قول دادی محمد!

_ای بابا وقتی میگم چشم یعنی میرم ماه منیر

در به صدا در می آید و کمی بعد صدای معتمد ست که وادارم میکند به پشت سر بچرخم

_سلام آقا

_سلام!

_ شهروز جلوی دره اجازه ی ورود میخواد قربان

ماه منیر فاصله میگیرد

_من میرم بیرون پسرم مراقب خودت باش و به خودت برس مادر خیلی زرد و ضعیف شدی

_چشم نگران نباش حواسم هست

ماه منیر از اتاق خارج میشود و بلافاصله شمشیری وارد میشود طبق معمول خوشحال و خندان

_سلام آقا ارادت

برخلاف او من لبخندی به لبم ندارم

_سلام!

_دست بوستم آقا

_حرفتو بزن و برو شمشیری حال ندارم

می خندد و یک جعبه روی میز میگذارد

_ولی قبلش مژدگونی میخوام آقا

جعبه را بدون آنکه بردارم با نگاهم زیر و رو میکنم

 

 

 

 

 

 

 

_چیه این؟

چشمکی میزند و جعبه را بر میدارد

_شرمنده آقا نشد سالم بیارم اینقدر دست و پا زد نذاشت! یه هفته ای میشه آماده کردم بیارم این اواخر بوش در اومده بود مجبور شدم چسب کاریش کنم که ….

ناگهان! نگاهم روی جعبه ی داخل دستش خشک میشود

بقیه ی حرف هایش را متوجه نمیشوم

فقط با تمام وجود آرزو میکنم چیزی که در ذهنم میگذرد واقعیت نداشته باشد

_چشم چپ مسعودو آوردم آقا مژدگونی بده

وای! پس…پس حدسم درست ست

چشمانم را محکم میبندم و خون رسانی به مغزم کامل قطع میشود

چشم مسعود!

چشم مسعود!

چرا….چرا فراموش کرده بودم؟

چرا فراموش کردم به شهروز بگویم دست نگه دارد؟!

مسعود!

دستم را روی پیشانی میگیرم و چشم باز میکنم

او که مهران را کور نکرده!

با این حال تاوان کدام گناهش را پس داد؟

من…من به آواز قول دادم در مورد ازدواجشان فکر کنم

اما حالا…حالا با این اوضاع چه خاکی روی سرم بریزم؟

با این کار ازدواجشان را کاملا منتفی کردم!

جواب آواز…

اگر آواز بفهمد پسر دایی اش را بی گناه کور کرده ام مسلما از گناهم نمی گذرد

لعنت به این شانس!

دستم را به میز تکیه می دهم تا مانع افتادنم شود

_شمشیری!

_جانم آقا

_بیرون

_فقط یه چیزی آقا…

نگاه غضبناکم را به شهروز میدهم

_مسعود سعی داشت برای میترا خانوم تهمت درست کنه میگفت کور کردن چشم مهران خان کار میترا بوده ما هم سه نفری گرفتیمش و تا تونستیم شکنجه ش دادیم یه دستش شکسته و بدنش رو سیاه و کبود کردیم که دیگه جسارت نکنه آقا!

صدای نفس هایم بلند میشود و با تمام توان فریاد میکشم

_شهروزززززز

متعجب خودش را عقب می کشد

_بله آقا

_گفتم گمشو بیروووون

بدون آنکه کلامی حرف بزند جانش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود

روی تخت می نشینم دستم را روی صورتم میگذارم و به فکر فرو میروم

میترا …میترااااا میترا

از جا بلند میشوم و به طرف اتاقش میروم من این دختر را باید طوری تنبیهه کنم که تاوان همه ی حماقت هایش را پس بدهد

در اتاقش را باز میکنم

نیست! کدام گوری رفته؟

_سلام خان داداش

به طرف صدایش برمیگردم و با دیدن آواز کنارش خشمم به یکباره فروکش میشود

_کجا بودید؟

آواز جواب می دهد

_با مهران خان یه سر رفتیم باغ! یکم حوصله مون…

فاصله ام را با آواز کم میکنم

_دیگه نبینم با مهران حرف بزنی

رنگش تغییر میکند

_منظورت چیه محمد؟

_منظورم اینکه خوشم نمیاد با مردی غیر از من حرف بزنی! دفعه ی آخریه که تذکر میدم

منتظر واکنشش نمی مانم

به طرف ساختمان گردو میروم در میزنم و با صدای مهران وارد عمارت کوچک میشوم و بلافاصله یقه اش را می چسبم

_مرتیکه چه بلایی سر زندگیم آوردی….

به نشانه ی تسلیم دستش را بالا می برد

_خان دادااااش آروم باش آروم…

_آروم…؟ من هنوز سر قضیه ی آسیاب نبخشیدمت میخوای آروم باشم؟

مشت های نه چندان محکمم پشت هم روی بدنش می نشیند! از سر عصبانیت یا حسادت؟ آواز چرا با من به باغ نمی رود چرا مهران چراااا ؟؟؟

_با اواز رفتی باغ؟

_توضیح میدم

_خفه شو دیگه به آواز نزدیک نشو! هیچ وقت

_چشمممم چشم چشممممم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

قاشق های غذا را با ولع یکی پس از دیگری میخورد و من دستم را روی شقیقه تکیه ی سرم قرار داده و با ته مایه ای از خنده نگاهش میکند

_اینجوری نگام نکن این چند روزی که نبودی هیچی نخوردم!

لبخنده ام عمیق تر میشود و همچنان نگاهش میکنم

اگر بفهمد چه بلایی سر مسعود آورده ام چه واکنشی نشان می دهد! شاید خیلی عصبانی شود و حق هم دارد

ظرف غذایم را به طرف خودش میکشد و با لحن بچگانه ای میگوید

_غذاتو نخوردی بابایی

دستم را برمیدارم و در حالی که به صندلی تکیه داده ام روی سینه ام قفل میکنم

_فردا صبح میرم شهر! با آقاجون میرم! شاید یکی دو روز نباشم! مراقب خودت باش

دستش روی قاشق خشک میشود

_محمددددد! تو که تازه اومدی چرا میخوای نیومده بری؟

_باید شخصا به وضعیت آقاجون رسیدگی کنم آواز لرزش بدنش روز به روز بیشتر میشه! چشماشم آب مروارید آورده باید دکتر چک کنه که موعد جراحی رسیده یا نه!

دستش را میگیرم و به آرامی نوازش میکنم

_زود برمیگردم! نگران نباش! به معتمد هم سپردم هر وقت حوصلت سر رفت با حنانه یا پری برید بیرون!

لبخندی به لب می آورد

_با معتمد؟

_تنها؟

_باشه! فقط توهم زود برگرد لطفا

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

_با داداشت حرف زدم

چشم هایش درشت میشود

_در مورد چی؟

مکثی میکنم و او لب میگزد

_ازدواجت با مسعود!

لبش را به آرامی از زیر دندان رها میکند

_خب!

_گفت ببینم چی میشه و این یعنی بدش نمیاد!

قیافه ی میترا هیچ تغییری نمیکند نه خوشحال میشود و نه ناراحت

_خوشحال نیستی؟

_نه!

_چرا؟

_چون قبلا در مورد ازدواج با مسعود حرف زدم! گفتم بیا خواستگاریم میگه نه! فکر میکنه تله ست و خان داداشم میخواد دوباره گیرش بندازه

 

 

 

 

_وا ! دیوونه ست؟

روی تختش دراز میکشد

_بیخیال آواز! مسعود راضی نمیشه

_مسعود روستاست؟

_آره ولی مخفیانه میاد و میره!

کنارش روی لبه ی تخت می‌نشینم

_اگه من مسعودو راضی کردم چی؟

دوباره بهت و تعجب روی صورتش می نشیند

_چه جوری؟

_کاریت نباشه! خودم راضیش میکنم فقط میترا مرگ من تصمیم احمقانه نگیر! فکر فرارو از سرت بیرون کن! کامل بیرون کن

_تا پس فردا فرصت دارم! اگه مسعود راضی نشه باهاش میرم

آنقدر از میترا عصبیم که اگر دستم را داخل گلویش فرو کنم و خون بالا بیاورد بازهم عصبانیتم فروکش نمیشود

_فردا باهاش حرف میزنم فقط خواهشا مهلت بده!

از روی تخت بلند میشود و می نشیند

_چه جوری آخه؟ خان داداشم میزاره؟

_خان داداشت صبح زود میره شهر منم نیم ساعت بعدش میرم پیش مسعود

_چه جوری به مسعود میگی؟

_با پری همسایه هستن ! مادراشون جیک تو جیکن هماهنگ میکنم نگران نباش

مضطرب نگاهم میکند و نفس عمیقی میکشد

حال من هم بهتر از او نیست… تظاهر میکنم به قوی بودن اما فکر اینکه محمد بفهمد کاسه ی داغ تر از آش شده ام یا مسعود راضی به ازدواج و خواستگاری نشود تا مرز جنون می رساندم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

یک ربعی از رفتن محمد می‌گذرد و من آشفته و بی قرار قدم میرنم

معتمد در میزند

_بیا تو

صاف می ایستد و دستش را جلویش قفل میکند

_در خدمتم خانوم

اگر چه اعتماد توصیه کرده بود که معتمد سرسپرده ی محمد ست و اطمینانی به او نیست اما مجبورم…مجبورم به او اعتماد کنم

_معتمد به کمکت احتیاج دارم!

نگاهش را از نقطه ی نامعلوم میگیرد و به صورت ترسیده ی من می‌دهد

_در خدمتم خانوم

_من باید امروز برم دیدن مسعود! ساعت ۸ قرار ملاقات دارم

نگاهش را از صورتم میگیرد و دوباره به نقطه ی نامعلوم می‌دهد

_آقا در جریان هستن؟

جلو میروم و مقابل هیکل پر غرورش می ایستم

_گوش کن چی میگم معتمد میترا میخواد فردا با مسعود فرار کنه

ابرویش کمی بالا می پرد و من ادامه می‌دهم

_برای حفظ آبروی محمد و خاندان باید مانع این کار بشم! اگه نتونم این دوتا رو پشیمون کنم هم آبروی محمد میره و هم من باید به پای حماقت این دو بسوزم! پس به کمکت احتیاج دارم

_میترا رو تا اومدن آقا زندانی میکنم

_تو چیکاره ای؟

_هیچ کاره ولی مسلما اگه برای آقا توضیح بدم…

_رو حرف من حرف نزن معتمد! من خانم این عمارتم!  من تشخیص میدم چی خوبه چی بد! تو باید تحت امر من باشی نه من تحت امر تو فهمیدی؟

نگاهش را به کف اتاق می‌دهد

_چه کاری از دست من بر میاد؟

_با دوستم پری میرم! تا محل قرار همراهیم کن! که اگه یه وقت محمد فهمید بتونم بگم رفتم اسب سواری و معتمد در جریان بوده و از قوانین سرپیچی نکردم

_این کار خطرناکه

_نیست مسعود پسر داییمه! اتفاقی نمی افته

دوباره نگاهش را به چهره ام میدوزد

_در موردش فکر میکنم

_نیازی به فکر کردن نیست معتمد! آبروی یه خونواده در خطره محمد که روستا نیست تصور کن برگرده و ببینه خواهرش با دشمنش فرار کرده چه حالی میشه به نظرت؟

دوباره فکر میکند و بعد از مکث بلندی به نشانه ی تایید سر تکان می‌دهد

_نیم ساعت دیگه جلوی در منتظرتونم! فقط در حد توان کسی خروجتون رو نبینه!

لبخند روی لبم می نشیند

_ممنونم معتمد! این لطفت رو فراموش نمیکنم

به نشانه ی احترام سر خم میکند و از شاهنشین خارج میشود

تصمیمم را گرفته ام باید برای حفظ آبروی همسرم مانع از این فرار شوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

پری محکم بغلم میکند

_دلم برات تنگ شده بود آوازی!

نیم نگاهی به معتمد می اندازد و با عشوه لبخند ریزی میزند

_منم همنطور عزیزم

_راستی من به مسعود گفتم میترا میاد سر قرار نگفتم تو میای!

_چرا؟

_گفتم شاید قبول نکنه…

_مشکلی نیست

معتمد جلوتر حرکت میکند

_ساعت از ۸ گذشته سریع تر لطفا

به پری که محو معتمد شده نگاه میکنم! همین را کم داشتم…پری و معتمد؟! هوف! چقدر نامتعارف

ضربه ای به پهلوی اسب میزنم و به طرف آسیاب می تازیم….

دو ماشین مشکی رنگ از دور توجهم را جلب می‌کنند

معتمد بلافاصله با دیدن ماشین ها اسلحه اش را در می آورد

_نیازی نیست معتمد!

_ولی خانم…

_به من اعتماد کن! مسعود کاری به من نداره خیالت راحت

به ناچار اسلحه را داخل غلافی که به کمر وصل کرده می گذارد

مسعود پشت به ما ایستاده!

_دیر کردی میترا خانوم! درضمن قرار بود تنها بیای

_سلام مسعود!

با صدایم به یکباره به طرفم می‌چرخد

و ناگهان نگاه هردویمان رنگ بهت میگیرد

_آواز!

_مسعود!

_تو اینجا چیکار میکنی؟

_چشمت چی شده؟ این چشم بند چیه رو چشمت؟

رنگ مسعود به وضوح پریده و تنها چشمش میلرزد

چند قدمی نزدیک میشوم

_مسعود! چه اتفاقی برای چشمت افتاده؟

ناگهان با فکری که به ذهنم خطور میکند خشک میشوم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ساعت قبل

گندکاری های میترا آخر سر آواز بیچاره رو به باد میده

خواننده رمان
55 دقیقه قبل

طفلکی مسعود تاوان کار نکرده رو محمد ازش گرفته

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x