۵ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۵۳

4
(75)

 

 

 

 

چشمانم را با عصبانیت روی هم فشار می دهم

_خواب دیدی خوش باشه نازدار خانوم! از این خبرا نیست

این پیشنهاد برای من باد در قفس کردنه همونقدر غیر ممکن و محال!

دستانم را مشت میکنم و به جمعی که در بهت و سکوت فرو رفته نگاه گذرایی میکنم

مهران که انگار با این مسئله چندان مخالف نیست سکوت کرده و منتظر واکنش بعدی من ست

انگشتم را با حرص در موهایم فرو میبرم  و با آرامشی ساختگی که سعی میکنم خشمم را پشت آن پنهان کنم می گویم

_که اینطور! پس باید خودمون رو برای یه قتل عام بزرگ اماده کنیم! دیر وقته بریم بخوابیم

این را می گویم و بدون توجه به واکنش بقیه به سمت اتاقم می روم!

 

 

 

کلمه به کلمه ی حرف های مهران مثل پتک روی سرم فرود می اید

_بسه مهران! تو که اینقدر بی فکر و احمق نبودی! با خودت چی فکر کردی؟ چون عمه همسرته من آواز رو ول کنم و بچسبم به یه حقیر زاده؟

_بابا خان داداش اونا که ازت نمیخوان آواز رو طلاق بدی! میتونی کنار مونس آواز رو هم داشته باشی! بده دوتا خانوم ور دلت باشه؟

هوفی می کشم و عصبانیتم دو چندان میشود

_مهران فکر کردی من آدمی هستم که دلم برای هر زنی ضعف بره؟ دوتا زن چپ و راستم بشینن و من غبغب بندازم و سرم رو با این مزخرفات گرم کنم؟ یه شب پیش این خانم باشم و یه شب پیش این یکی خانم که خاطر هیچ کدوم مکدر نشه؟ و روز مثل یه احمق بین دعوا های زنانه به این یکی بتوپم و اون یکی رو دلداری بدم که چی بشه؟ که با افتخار راه برم و ثابت کنم نر هستم و لیاقت دوتا زن دارم؟

مهران لبخندی روی لبش نمایان می‌شود و با شیطنت چشمکی میزند

_ولی بهت میاد ها!

دلم میخواهد دهانش را به هم بدوزم تا آن خنده ی بدقواره روی لبش را محو کنم اما به چشم غره ای اکتفا میکنم

_فکر کردی نمیدونم چه نقشه ای زیر سر خونواده ی همسرته؟

مهران با سماجت صندلی را جلو می کشد و کنارم می نشیند

_چه نقشه ای؟ بگو منم بفهمم

_یکم به کله ی پوکت فشار بیار میفهمی! میخوان از طریق مونس عروسک خیمه شب بازی و بله قربان گوی اونا بشم

مهران با خوشحالی بشکنی میزند و انگشت اشاره اش را به سمتم دراز میکند

_ شک نکن درست فهمیدی خان داداش!چون به یقین عاشق چشم و ابروی تو نشدن که حاضر بشن دخترشون رو زن دوم یه آدم متاهل کنن! اونم تو ! تویی که چشم دیدن تخم و ترکه ی محمودو نداری و خودشونم خوب میدونن

محمود خان دقیقا همین رو میخواد که با این وصلت خودشو به وسیله ما بالا بکشه ولی تو زرنگ باش تو شبیخون بزن و نطفه ی محمود رو از روی زمین بردار…

_مهران! دیگه هیچی نگو! خدا شاهده یک کلمه ی دیگه حرف بزنی…

_باشه بابا تسلیم! باشه! هر کاری دلت میخواد بکن! به من ربطی نداره!ولی این روستا سیصد خانوار داره بیشتر از دویست و خورده ای خانوار زیر دین ما هستن، و هر روز بیشتر و بیشتر میشه اگه همین روال ادامه داشته باشه چند ماه دیگه نه خدمتکاری براش میمونه نه دهقانی که به زمین های کشاورزیش رسیدگی کنه! همه ی اموالش زیان ده میشه از این فرصت استفاده کن و محمود و منصور و ناصرو زیر پاهات له کن؛ یادت  رفته این 50 سال چه پدری از ما در آوردن؟

متفکر نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم

ادامه می دهد

_اگه به این ازدواج تن ندی فقط بهونه دست منصور و ناصر دادی که خون نگهبان ها و رعیت بیچاره رو تو شیشه کنن! اگه همین امشب جواب رد دادی و منصور خونه ی رعیت های نزدیک به خاندان مارو به آتیش کشید چه حرفی برای گفتن داری خان داداش؟ نکنه تو هم خونه ی رعیت رو به آتیش میکشی هان؟ دود این لجبازی ها فقط به چشم مردم بیگناه میره و بس!

به ناچار سکوت میکنم در واقع حرفی برای قانع کردن مهران ندارم شاید توانسته من را قانع کند! بعلاوه وقتی ماریه ناموس من خونبس میشود چرا ناموسی از آنها زیر دست من نباشد؟ ناموسی که میتواند تاوان حماقت های برادرانش را پس بدهد

_دیگه ریش و قیچی دست شماست خان داداش! در ضمن این رو هم بدونید که ماه منیر از این وصلت راضیه

_راضیه؟؟ اون از خداشه! روزی نبود که برام آستین بالا نزنه و یه دختر ترگل ورگل از فلان طایفه درپیت معرفی نکنه!!

_به هر حال مهم اینه که موافقه! و اگه این کارو نکنی آتش مفت جهنم رو برای خودت و خاندان گرون خریدی

چشمان خسته ام را می بندم و سرم را آرام روی میز میگذارم

_کاش من میتونستم مونس رو بگیرم دختر خوبیه! حیف که عمه نازداره و نمیتونم

با حرف مهران دوباره سرم را بلند میکنم

_با آقاجون مشورت کن ببین چی میگه! بالاخره اون چندتا پیرهن بیشتر از ما پاره کرده

یقین دارم که آقاجون بیشتر از مهران روی این وصلت پافشاری میکند! چون او سر ازدواج مریم و مهران هم پافشاری کرد! نمیدانم چه خیری از این اقوام بی بته اش دیده که همچنان عاشق وصلت با آنهاست

 

 

 

 

 

خواب از سرم پریده از جا بلند میشوم و به طرف باغ میروم تا نفسی تازه کنم

روی نیمکت نشسته ام و به اتفاقات اخیر فکر میکنم

اگر این وصلت را قبول نکنم آنقدر مرد هستند که من را به دردسر بیندازند؟

ماریه…

ماریه!

کاش یک روز از این حماقتت پشیمان نشوی که در غیر این‌صورت راهی جز مردن برایت باقی نمی ماند

_قربان

صدای معتمدست

_بله!

_خانم نیکی اینجا هستن اصرار دارن شمارو…

_ردش کن بره

_تلاشمو کردم ولی قبول نمیکنه ارباب

_بیاد

_چشم

چشم روی هم گذاشته ام و به فکر فرو رفته ام

صدای پایش را میشنوم که نزدیک و نزدیک تر میشود

_باز که سر و کلت پیدا شد

جسم سفتی را پشت گردنم احساس میکنم

لوله ی اسلحه؟

خنده ام میگیرد! باز این دختر دیوانه شده؟

سر برمیگردانم و نگاهم روی کلت ثابت می ماند

با دیدن چشمان اشک آلودش خنده ام محو میشود

از شدت گریه نفس نفس می زند و بدون آنکه حرفی بزند اسلحه را رو به صورتم گرفته

_باز چه مرگته پریچهر؟

_میدونستی؟

به آرامی از جا بلند میشوم و همزمان اسلحه را با من بالا میکشد

چه اتفاقی افتاده؟ فهمیده که دختر احمدخان ست؟

_چی شده پریچهر؟

دوباره با لحن آرامی تکرار میکند

_تو میدونستی؟

هوف! پس حدسم درست است

چند قدمی عقب میروم و از اسلحه فاصله میگیرم

_پریچهر لطفا این اسلحه رو….

فریادش به سکوت وادارم میکند

_تو میدونستی لعنتی! میدونستی! میدونستی که هیچ وقت منو به خودت راه ندادی

نفس عمیقی میکشم و دستم را به نشانه ی تسلیم بالا میبرم

_باشه آروم باش من همه چیو برات توضیح میدم

ناگهان شلیک میکند

برای لحظه ای قلبم می ایستد و دوباره به حرکت می افتد

تیر را به کجا زد؟

نگاهم به پشت سر می چرخد

درست از کنار گوشم رد شد و چه خوش شانس بودم که مغزم را در هم نکوبید

با صدای تیر معتمد سراسیمه وارد باغ میشود

_بهش بگو نیاد وگرنه میکشمت

معتمد به سمتش می آید و من شاکی و عصبانی فریاد میزنم

_زهرمار! بگیر اونور اسلحه رو! مگه اسباب بازیه؟

به سمت معتمد تیری شلیک میکند و تپش قلب من دوباره بالا میرود

بلافاصله در چشم به هم زدنی به طرفش می روم و اسلحه را میگیرم

همه زورش را میزند اسلحه را از دستم خارج کند

من میکشم و او میکشد

در نهایت با همه ی قدرت سیلی روی صورتش میگذارم و اسلحه را رها میکند

نگاه هراسانم سمت معتمد می رود ایستاده و متعجب دعوای مارا زیر نظر گرفته

از اینکه سالم ست نفس راحتی میکشم

پریچهر روی زمین افتاده و کف دو دستش را روی سرش گذاشته و مدام ناله و گریه میکند

از کجا فهمید؟

اسلحه را به معتمد می دهم و به طرف پریچهر خم میشوم

_پری! بیا باهم…

با همه ی قدرت موهایش را میکشد و هق هق گریه اش بلند میشود

_باور نمیشه وای…چه بلایی؟ چه بلایی سرم اومده محمد من…من نمیخوام! نمیخواااام….تو نباید نباید برادرم باشی محمد

با زانو روی زمین می نشینم و میخواهم بغلش کنم که با همه ی قدرت هولم می دهد

_به من دست نزن! من هنوز به تو حس دارم محمد من باورم نشده تو برادرمی! تو رو خدا بگو دروغه! تو رو خدا بگو بگو بگو

سکوت میکنم و ناله هایش را نگاه میکنم

مانند یک عزادار به سر و صورت و بدنش می کوبد و همچنان گریه میکند

_نه!  نه! من نمیتونم قبول کنم دروغه! مطمئنم دروغه! امکان نداره! وای…نمیتونم قبول کنم محمد نمیخوام من… عاشقتم من دوست دارم من بخاطر تو نفس میکشم..

سر میچرخانم و قیافه ی متاثر معتمد را می بینم

او هم سکوت کرده و سر به زیر انداخته

_پریچهر…

_حرف نزن محمد صدات…صدات…من عاشق این صدا هستم من میخوام … من میخوام حنجرتو ببوسم! خدایا چرا؟ چرا آخه؟ من میخوام دروغ باشه! کاش دروغ باشه کاش مادرم زنده بشه و بگه اون وصیت نامه دروغه! کاش همینجا بمیرم

مشتی از چمن زرد و پلاسیده ی باغ را میکند و با خاکش روی سر خود می ریزد

_قلبم محمد! کاش بدونی قلبم چه حالی داره! میسوزه میسوزه میسوزه

ساق دستش را میگیرم و تا میخواهم حرفی بزنم با عصبانیت دستش را بیرون می کشد

_میگم بهم دست نزن نمی‌فهمی؟ بهم دست میزنی بدنم گر میگیره بفهم بفهم

دستم را می دزدم و مشت میکنم

لعنت به این آتشی که احمد خان و دایه خانم به جان ما دوتا انداختند! پری بیچاره از غصه نفسش بالا نمی آید

دست بردار نیست همچنان زار میزند

باید سکوت کنم تا همه ی حرص و ناراحتی هایش فروکش شود

از جا بلند میشوم و روی نیمکت می نشینم

_تنهامون بزار معتمد

_چشم آقا

نگاهم سمت ساعت مچی ام میرود

بیشتر از نیم ساعت ست که ناله و مویه میکند و من صبرم تمام شده

_تورو خدا محمد بگو دروغه! قلبم ! قلبم داره تیکه تیکه میشه! کاش میتونستم از جا درش بیارم! وای روحم! روحم! روحم برادرمه و من….نباید اینطور باشه نباید

از جا بلند میشوم و به طرف خروجی باغ میروم

 

 

لحظه ی آخر برمیگردم و نگاهش میکنم

شک میکنم اصلا متوجه نبود من شده باشد

دست به جیب میگذارم و به طرف شاهنشین برمیگردم

خسته ام

روز پر مشغله ای را پشت سر گذاشتم

باید استراحت کنم

روی تخت دراز میکشم و بلافاصله خواب چشمانم را گرم میکند

با صدای در چشم باز میکنم

هوای روشن داخل اتاق را از نظر میگذرانم

چه زود صبح شد!

_بله!

_سلام آقا صبح بخیر

بی حوصله غلتی میخورم

_سلام معتمد! چی شده کله ی صبح؟

_خانم نیکی….

مکثی میکند!

_یعنی پریچهر خانم

لبخندی روی لبم ظاهر میشود

_پریچهر خانم داره محیا رو از اینجا میبره

بلافاصله از روی تخت بلند میشوم و نگاهش میکنم

_خب تو اینجا چیکار میکنی؟ نزار ببره

_آخه شرایط روحی خوبی ندارن گفتم شاید…

بدون توجه به معتمد با یک رکابی به تن از شاهنشین خارج میشوم پریچهر را می بینم که بچه در بغل به طرف راهرو میرود

_کجا؟

با صدایم به طرفم برمیگردد و محیا را باهمه ی قدرت توی آغوشش فشار می دهد

_دست از سرم بردار

محیا را به زور میگیرم و پریچهر مشت محکمی روی بازویم میگذارد

_میگم این بچه مال تو نیست چقدر زبون نفهمی ولش کن

خودم را جلو میکشم و در گوشش زمزمه میکنم

_خواهرزادم که هست! نیست؟

سرش را عقب می کشد و دست روی قلبش میگذارد

_وای! محمد! محمد تو رو خدا نگو! من دیشب خیلی فکر کردم هنوز قبول نکردم! مطمئنم دروغه!

بچه را به معتمد می دهم

پریچهر دست بلند می کند و روی قلبم میگذارد

_پس چرا هنوزم بهت حس دارم چرا نمیتونم…چرا؟

اشکش جاری میشود

مچ دستش را میگیرم و به طرف شاهنشین می‌کشم

_بهم دست نزن وگرنه یه کاری میکنم…

به داخل هولش می دهم

_بسه پریچهر! چه بخوای چه نخوای من و تو خواهر برادریم! برو روزی خدارو هزار مرتبه شکر کن این بچه بچه ی من نبود وگرنه خودکشی میکردم خدارو شکر کن که با هم نخوابیدیم خدارو شکر کن که اون روز توی اتاق پیشروی نکردم و بلایی سرت نیاوردم! خدارو شکر کن اون شب بیهوش شدم و رابطه ای نداشتیم! وگرنه خودمو هیچ وقت نمی بخشیدم پریچهر

تکیه اش را به دیوار می دهد و روی زمین سر میخورد

_البته هنوزم نبخشیدم! هنوزم یادم نرفته چه غلطایی کردم و چه غلطایی کردی! هزار بار بدنت رو لمس کردم و لب های هم دیگه رو….

بقیه ی حرفم را میخورم! خجالت میکشم از بیان آن ها

سر بلند میکند و درمانده نگاهم میکند

_کی فهمیدی؟

_الان چه اهمیتی داره من کی فهمیدم؟

_میگم کی فهمیدی؟

_بعد از ازدواجت با فرشید

_وااای وای! باورم نمیشه…شبیه کابوسه! بخدا این کابوسه! محمد واقعیت نداره! من مطمئنم دروغه! میرم از احمدخان میپرسم شاید…

_بسه پریچهر یکم به خودت بیا…عیبه! عاره! سرافکندگیه! دیگه به من فکر نکن! منو برای همیشه فراموش کن!

یقه ی نازک رکابی را میگیرد و به طرف خودش می کشد

_تو بسه محمد! من تا از زبون خود احمدخان نشنوم قبول نمیکنم! مطمئنم مامانم دروغ گفته! شاید خواسته من یه ارث و میراثی از اموال پدرت…

دست روی دهانش میگذارم!

_مامانت دروغ نگفته! من و تو از یه گوشت و خونیم تمام

اشک داخل مردمک چشمانش می رقصد و کمی بعد محکم بغلم میکند

_قربونت برم من! قربونت برم محمد! عزیز دلم! زندگیم! نفسم! چطور؟ چطور قبول کنم تو داداشمی؟ تو دلیل زنده بودن منی تو….

دوباره زیر گریه میزند و من کلافه چشم در کاسه می چرخانم!

جدا میشود و آرام گونه ام را می بوسد

_داداش کوچیکه ی جذابم! من…من برادری مثل تو داشتم و نمیدونستم؟

دستش را از صورتم جدا میکنم

_پریچهر!!!

دست روی لبم میگذارد و دوباره محکم بغلم میکند

_قربون نفسات برم محمد! چرا من اینقدر دوست دارم؟ چرا؟

به ناچار دستم را دورش حلقه میکنم

_گریه نکن عزیزم! قول میدم من بعد برادر خوبی باشم برات! تو هم باید این حس مزخرف رو دور بریزی

جدا میشود و دست لرزانش را به آرامی سمت صورتم می آورد

_من دوست داشتم محمد! خیلیم دوست داشتم، اونقدری که برام مهم نبود قراره چه مشکلاتی بیاد سراغم! اونقدر که آیندم و هدفامو با تو می دیدم! برام مهم نبود چقدر زمین بخورم!برام مهم نبود چقدر تلاش کنم و چقدر طردم کنی فقط به داشتنت فکر میکردم الانم به دوست داشتنت ادامه میدم اونطوری که قلبم میخواد ولی تو…تو نادیدم بگیر محمد باشه؟ سخته اینو بگم ولی به این سرد بودن و بی توجهی ادامه بده باشه؟ دلت برام نسوزه! اصلا…دخترمو ازم بگیر! نزار بهش نزدیک بشم! نزار پا توی این روستا بزارم! به زور شوهرم بده دوباره فرشید و بیار ازش بخواه هر بلایی دوست داره سرم بیاره! چه میدونم تبعیدم کن یه جای دور که نتونم برگردم!

دستم را میگیرد و به سمت صورتش می برد

_سیگاراتو روی بدنم خاموش کن! شکنجم کن! تحقیرم کن! یه کاری کن ازت متنفر بشم چون…چون من نمیتونم فراموشت کنم سخته برام سخته! نمیتونم! واقعا دست خودم نیست محمد نمیتونم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
12 ساعت قبل

اینم اب رفت امشب

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
1 ساعت قبل

حالا چرا قهر مگه ماکه این همه رمان نصفه خوندیم به هیجا حساب نشد قهر کردیم این به اون در

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
1 ساعت قبل

🥰 🥰 🥰

خواننده رمان
9 ساعت قبل

اواز چی شدتو این پارت سراغش نرفتن اصلا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x