۳ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۶۹

4.2
(90)

 

 

 

امروز سومین ماه ست که به طور مداوم جلوی در می ایستم و آمدن آواز را نگاه میکنم

کار و زندگی ندارم همه فکر و ذکر و زندگی ام شده بدو بدو بین شهر و روستا

از ماشین پیاده میشود

ضربه ای به شیشه میزند و مصطفی شیشه را پایین می دهد

سرش را خم میکند و با او حرف میزند

کمی بعد لبخند روی لبش شکل میگیرد

مصطفی چه حرفی میزند که لبخند روی لب آواز می آورد؟

طبق معمول مصطفی منتظر می ماند تا آواز وارد حیاط شود

بعد از آن حرکت می کند

فورا ماشین را روشن میکنم و دنبالش می افتم

سر تقاطع ماشین را جلویش می پیچم

به یکباره روی ترمز میزند و دست روی بوق میگذارد

میخواهد از ماشین پیاده شود که بلافاصله زودتر از او پیاده میشوم

تا در را باز میکند لگد محکمی به در میزنم و دوباره روی صندلی می نشیند

از سر و روی خشمگین من متعجب و وحشت زده نگاهم میکند

در را باز میکنم یقه اش را میگیرم و بیرونش میکشم

_آقا…چه اتفاقی افتاده؟ چه اشتباهی کردم؟

_مثل آدم بگو چی بهش میگفتی تا ندادم زبونتو قیچی کنن

_به کی؟ به کی؟

ماشین پشت سری بوق میزند و منتظر ست راه را برایش باز کنیم

یقه اش را ول میکنم

_ماشینتو کنار بزن کارت دارم

به طرف ماشین خودم میروم و آن را هم از سر راه برمیدارم

مصطفی نگران و آشفته به نظر می رسد

می ایستد و منتظرم می ماند

_چی میگفتی به آواز که خندید؟

با این سوال هزار رنگ عوض میکند

_جسارته قربان نفرمایید! حرف خاصی نزدم

_حرف بزن مصطفی میزنم لت و پارت میکنم

_اجازه بدید فکر کنم

_منتظرم

سر به زیر می اندارد

_وقتی که پیاده شد؟

_وقتی پیاده شد!

_خانم یه وقتایی بهم انعام میده! تو ماشین گفتن چند وقتیه یادم میره با خودم پول بیارم انعامتو بدم گفتم نیازی به انعام نیست دستمزدی که آقا میدن برای من و مادر پیرم کفایت میکنه

_خب پیاده شد چی گفت؟

_یه ضربه زد به شیشه گفت ازدواج نکردی؟

چشم هایم تا جایی که راه دارد گشاد میشود!! چشمم روشن! ازدواج مصطفی چه دخلی به آواز دارد؟

_گفتم نه خانوم! گفت برات یه مورد خوب سراغ دارم گفتم کی؟ گفت نجمه چطوره؟ گفتم نه نجمه یه بار به روش خندیدم آبجوش ریخت رو پشتم هنوزم جاش میسوزه! خانم خندید و گفت بهش فکر کن همین بخدا

فکش را میگیرم و فشار میدهم

_بهش فکر نکن

_چشم

_دیگه هم آوازو نبر جایی

_چشم

_گمشو

_چشم

بدون آنکه کلامی حرف بزند سوار ماشین می شود و با همه ی سرعت و قدرت دور میشود

چه مرگم شده؟ بخاطر یک خنده کم مانده بود او را بکشم

حقش بود نبود؟ نباید مردی جز من آواز را بخنداند

به ماشین تکیه می دهم و سیگارم را روشن میکنم به یاد روزهایی که آواز میگفت نکش آن را پرت میکنم و زیر پا له میکنم

ساعت ۱ ظهر شده! به دیدن پریچهر می روم و بعد از آن به روستا برمیگردم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_محمد

_چیه؟

_یه چیزی هست که باید بهت بگم

_چی؟

_یه چیزی که خیلی خوشحالت میکنه

به طرف دیوار غلت میخورم

_درست بگو چی شده حوصله ندارم

_فکر کنم حاملم

به طرف مونس می چرخم و متعجب نگاهش میکنم

_چی شده؟

میخندد و خودش را روی تخت می کشد

_میگم فکر کنم حاملم

چشمانم درشت میشود

_حامله ای؟

_آره!

_تو غلط کردی

لب میگزد و متعجب خودش را عقب میکشد

_غلط کردم؟یعنی چی محمد؟

_یعنی…یعنی…

زبانم نمی چرخد! لال میشوم…مونس حامله ست؟ اگر آواز بفهمد!

از جا بلند میشوم و درمانده و بیچاره دست روی سرم میگذارم

 

 

#پارت_350

 

 

 

_البته طبیب دیروز گفت فشارت بالاست! خیلی میترسم

بدون توجه به حرفش شروع به قدم زدن میکنم

_مونس ما یه بار بیشتر به هم نزدیک نشدیم چه خبرت بود اخه؟

_محمد!!

_چرا آواز اینطوری نبود؟

بغ کرده از سر جایش بلند میشود

_بسه محمد! حالم از این همه سنگدلی به هم خورد!

_ببین مونس من…

اجازه نمی دهد حرفم را کامل بزنم با قطره اشکی که گوشه ی چشمش سد شده از اتاق خارج میشود

با این اوصاف به محض انکه همه بفهمند مونس حامله ست آواز هم می فهمد که او را به خودم راه داده ام!

فاجعه بزرگتر از این؟

با توپ پر به طرف اتاق ماه منیر می روم

در میزنم و منتظر باز کردنش می مانم

_سلام عزیز دل مادر

وارد اتاقش میشوم و در را محکم می بندم

_مونس حامله ست خیالت راحت شد؟ سلطنت و پادشاهیت بی وارث نمی‌مونه ماه منیر

برای لحظه ای مکث می کند و ناگهان خوشحالی تمام وجودش را فرا میگیرد

_راست میگی مادر؟

_نیومدم مژدگونی بگیرم اومدم بگم تو زود زن حامله رو تشخیص میدی هر وقت بنا به هر دلیلی بفهمم کسی جز من و تو از این موضوع باخبریم نمی بخشمت ماه منیر

_چرا اخه؟

_تکرار نمیکنم

به نشانه ی سکوت دست روی لبش میگذارد

_باشه مادر! چشم! فقط بهم بگو چند ماهشه چطور شد؟

_هیچی نپرس از من! فکر میکنی الان خیلی خوشحالم؟

_باید خوشحال باشی میدونی خدا چه نعمتی بهت داده؟

بدون انکه حرف دیگری بزنم به طرف اسطبل اسب ها می روم

سوار اسبم میشوم و با همه قدرت شلاق را روی جسم اسب میگذارم انگار خشمم را روی آن بیچاره خالی میکنم

زیر نگاه های پرسشگر خدمتکارها به طرف همراز حرکت میکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شلاق را کمی ان طرف تر پرت میکنم

حالا دیگر سویشرت هم ندارم که روی آن بشینم

حتی یادم رفته با خودم سیگار بیاورم

روی کف سرد و سنگی غار دراز می کشم

نگاهم را به دهانه ی غار می دهم

ماه کامل ست و آسمان مهتابی

سکوت زیبایی همه جا را فرا گرفته

شبیه همان شبی شده که با مریم پا به این غار گذاشتیم

سرم را روی بازویم میگذارم و به فکر فرو میروم

باید طوری خبر حاملگی مونس را به آواز بدهم که شوکه نشود

شاید اگر بفهمد برای همیشه ترکم کند

نه! نه! اجازه نمی دهم هیچ جا برود طلاق بی طلاق! دوری بی دوری!

با زور وارد زندگی ام شد و باید به زور بماند

با صدای خش خش مانندی سر بلند میکنم

دستم سمت چاقوی داخل جیبم می رود

اما…چاقو…

چاقو هم نیست؟

طبق عادت وسایل داخل جیبم را روی میز خالی کردم و یادم رفت بردارم

دوباره صدای خش خش می اید

به سمت شلاق می روم و ان را برمیدارم

اگر کسی باشد و با خود اسلحه یا چاقو داشته باشد شلاق به چه دردم میخورد؟

شاید اسب ست که تکان می خورد

از جا بلند میشوم و به طرف در غار می روم

هنوز کامل خارج نشده ام که در چشم بهم زدنی یک جسم وحشی به طرفم حمله ور میشود

تا سر برمیگردانم دندان های تیز یک گرگ را توی ساق پایم حس میکنم

به هر سختی که شده شلاق را میگیرم و دور گردنش می اندازم می خواهم سفت کنم که ناگهان گرگ دیگری بازویم را گاز میزند

میخواهم با همه ی وجود از درد فریاد بزنم اما آن را داخل گلو خفه میکنم

مشتم را به طرف سر یکی از آنها می برم و با همه ی قدرت میزنم اما…

لبش جدا میشود چنگی به شکمم می اندازد و این بار پهلویم را گاز میزند

شلاق از دستم رها میشود

امشب همان شب کذایی ست…من و مریم…داخل غار…حمله ی گرگ…تقلا برای زنده ماندن!

مشتم را محکم به گردن گرگی که پایم را گاز زده میزنم

پایم را ول میکند و چنگش را به ران پا و بازوم می کشد

درد را تا مغز استخوان حس میکنم

هر کدام تنم را از یک طرف می کشند

خسته شده ام

آنقدر درد دارم که توان مقاومت ندارم

تاوان ست…

تاوان کدام گناه؟

دور کردن آواز؟ وابسته کردن مونس؟

یا تاوان خودخواهی هایم؟

ناگهان با صدای شلیک قلبم کمی آرام میگیرد

کسی برای نحاتم آمده؟

فقط یک شلیک کافی ست تا یکی از گرگ ها روی زمین بیفتد و دیگری پا به فرار بگذارد

دردمند و خسته دستم سمت پهلویم می رود و چشم روی هم میگذارم

چشم باز میکنم خون از جای دهانش فواره میکند

این منطقه پر از گرگ ست و من برای دومین بار اسیر چنگ و دندانشان شدم؟

چه اتفاقی افتاد؟

معتمد و اعتماد دوباره ناجی ام شده اند؟

از کجا میدانستند من اینجا هستم

صدای پاره شدن پارچه نگاهم را به طرف راستم می برد…

تصویر آدمی که می بینم لبخند روی لبم می آورد

مسعود! مسعود پیراهن تنش را در آورده و پاره کرده…میخواهد با آن زخم من را ببندد؟

زخم من؟

کسی که سایه ام را با تیر میزد حالا ناجی من شده؟

امکان ندارد…. شاید خواب می بینم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

پریچهر قاشق سوپ را به طرف لبم می آورد

_همین دو قاشق مونده بخور تموم شد قربونت برم

_میل ندارم

پارچه ی خیس را می آورد و روی پیشانی ام میگذارد

 

 

 

#پارت_351

 

 

_زخماتو کامل شستشو دادم واکسن و سرم ضد هاری هم زدم الان فقط باید استراحت کنی چون خون زیادی از دست دادی

_پری

_جان پری

_مسعود کجاست خبر داری؟

_نه میخوای به اعتماد بگم بره دنبالش

به تایید سر تکان می دهم

_چشم

کاسه ی سوپ را برمیدارد و به طرف در می رود

_راستی

_هوم

_حال همسرت زیاد خوب نیست مدام فشارش بالا و پایین میره ! احتمالا بخاطر فشار عصبی این اتفاقات هستش زودتر سر پا شو تو باید یه بابای قوی باشی

چشم روی هم میگذارم

_تو از کجا فهمیدی لعنتی؟

_فهمیدم

_به کسی نگو لطفا

_چشم

_زودتر مسعودو بیار کارش دارم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_سلام

با صدای مسعود چشم باز میکنم! پر غرور ایستاده و منتظرست جواب سلامش را بدهم

با همان کت و شلوار و لباس آنچنانی اش

_علیک

_حالتون بهتره؟

_به تو ربطی نداره! بجای زر اضافه بگو اطراف غار چه غلطی میکردی؟

می خندد و شروع به قدم زدن میکند

_فکر میکردم بابت اینکه نجاتت دادم ممنون هستی!

_من ممنون کسی جز خدا نیستم! درست بگو اونجا چیکار میکردی وگرنه میدمت دست جلاد سرتو گوش تا گوش ببره که دیگه هوای تعقیب من نزنه به سرت

_تعقیبی در کار نبود!

_پس بگو اونجا چه غلطی میکردی؟

_با دوستم بودم شبو اون اطراف بودیم از کنار غار رد شدیم دیدم یه اسب اونجاست دزدکی از دهنه نگاه کردم دیدم اونجایی خواستم بی سر و صدا برگردم اما چند قدم دور نشده بودیم که…

_زررر نزن! مسعود زر نزن! میخوای باور کنم تو اتفاقی اطراف غار بودی؟

_نه! من یک هفته ست اون اطرافم! با دوستم شبا تو غار می موندیم اتفاقی رد نشدم

_آهان! غار نشین شدی به سلامتی؟

_کار دارم اونجا

با همه توانی که در بدن دارم اعتماد را صدا میزنم و کمی بعد وارد اتاق میشود

_در خدمتم آقا

_مسعودو بگیرید ۵۰۰ ضربه شلاق بزنید تا اعتراف کنه اطراف غار چه غلطی میکرد

عصبی میشود و به طرفم می آید اعتماد بلافاصله جلویش را میگیرد

_کاری نکن از نجاتت پشیمون بشم مرتیکه!!

به اعتماد اشاره میکنم

_جلو چشمم نباشه

اعتماد دو طرفش را میگیرد و به طرف در هول می دهد

_اگه عقل داشتم نجات که سهله همون گوله رو توی مغزت خالی میکردم خسروشاهی

_عقلت تا سر زانوته! نمیرسه به مغزت!

_احمق من بخاطر لطفی که در حق خواهرم کردی نجاتت دادم  ولی تو چی؟

بی اهمیت به هارت و پورت هایش روی تخت غلت میخورم

با تکان خوردنم جای همه ی دندان گرگ ها به شدت درد میکند

در اتاق به یکباره باز میشود و مسعود عصبی به طرفم می اید

دوباره اعتماد جلویش را میگیرد

_باشه بهت میگم! بگو ولم کنه

با دست به اعتماد اشاره میکنم

_برو بیرون

_چشم

_خب؟ میشنوم

_یه گروهیم دنبال زیرخاکی و عتیقه میگردیم! البته دیروز فقط من و دوستم کنار غار بودیم

پوزخندی میزنم

_لابد این سر و لباسم با پول عتیقه هات خریدی؟

_میخوای باور کن میخوای نکن

_اطراف غار؟

_بله دقیقا اطراف غار بهترین جا برای این چیزاست!

سکوت میکنم چون احتمالا راست می گوید!

گلدان عتیقه ای که داخل اتاق آواز بود و به وسیله ی اش آن زن را کشت میتواند مهر تاییدی روی این قضیه باشد!

_ولی من اگه جای تو بودم قطعا نجاتت نمیدادم مسعود!

جلو می آید و با آرامش روی صندلی کنارم می نشیند

_ولی من اگه دوباره به عقب برگردم بازم نجاتت میدم!

گوشه ی چشم نگاهش میکنم

_ممنون بابت اینکه به خواهرم آزاری نرسوندی و این دشمنی رو بیشتر از این ادامه ندادی

_اره با کارایی که تو انجام دادی و زخمایی که روی تنم گذاشتی من اشتباه کردم این دشمنی رو کش ندادم

_ما فامیلیم درست نیست این کینه و دشمنی رو ادامه بدی! تو هم نباید فراموش کنی که چه بلایی سر چشمم آوردی

پوزخندی میزنم که پریچهر محکم در را می کوبد

_محمد…محمد…

در را باز میکند و وارد اتاق میشود

_مونس حالش بده محمد! فشارش بالا رفته باید فورا ببریمش شهر

به کمک مسعود از جا بلند میشوم و گوشه ی چشمم از درد چین میخورد

_الان ساعت ده شب وقت شهر رفتنه؟ بزار فردا میبرمش!

_محمد ممکنه…

عذاب وجدان دارم اما با این همه دردی که در بدن دارم چطور این مسافت را طی کنم؟

_تکرار نمیکنم! طبیب‌و ببر بالای سرش منم الان میام

_فردا ببرش

_چشم! برو دیگه

با تاسف سری تکان می دهد و از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

با صدای باز شدن در حیاط، نگاهم از پنجره ی بزرگ پذیرایی به سمت در می رود!

مصطفی ست راننده ی آقاجون! نگاهم را برمیگردانم و به آقاجون می دهم!

کسی که فکر میکردم واقعا با من صادق و رو راست است دیروز دروغ گفت

دلم میخواهد عوق بزنم و همه ی شیرینی که خورده ام را بالا بیاورم!

شیرینی حاملگی مونس!!

دوست دارم ساعتها محمد را بخاطر این اتفاق دعوا کنم و سرزنش کنم…

باید جواب قلب شکسته ام را بدهد نزدیک دو ساااال من را اینجا رها کرده و حالا با زن حامله اش میخواهد به دیدنم بیاید؟

 

 

#پارت_352

 

 

با باز شدن در پذیرایی از افکارم خارج میشوم مصطفی جلو می آید و رو به آقاجون می گوید

_ارباب محمدخان فرمودن کنار ساختمان تلگراف منتظر مونس خانوم هستن! در ضمن فرمودن عجله دارن و هرچه زودتر بیان

حرف مصطفی آب سردی میشود و وسط آن همه اشتیاق و علاقه برای دیدنش؛ روی تن داغم ریخته می شود

کنار ساختمان تلگراف منتظرست؟

این یعنی نمیخواهد به اینجا بیاید؟

دیگر حتی توان بغض کردن هم ندارم لبانم را محکم روی هم فشار می دهم و سرم را پایین می اندازم

آقاجون متعجب می گوید

_ای بابا ! بهش بگو بیاد نهار بخوره بعد بره! با شکم خالی کجا میرن؟

_متاسفم قربان! ارباب معذرت خواهی کردن و فرمودن عجله دارن فرصت نمیکنن

سردرگم منتظر واکنش احمدخان هستم

دیروز گفت با شوهرت به روستا برگرد باید برگردم؟

به کمک عصا بلند میشود کمربند شلوارش را روی شکمش، جا به جا میکند و رو به مونس می گوید

_مونس جان پاشو بریم شوهرت منتظرته

مونس جان؟ فقط مونس؟ دیروز نگفت اگر محمد برگشت با او برو؟ چرا فراموش کرده؟

مونس رو به ماه منیر می گوید

_شما نمیاید خانوم جون؟

_نه دخترم!من یه مدت اینجا میمونم پیش پدرت! شماهم سریع تر برید چون انگار مهمونتون رسیده و الان خونه ست

مونس از جایش بلند میشود و به سمت در می رود

با اینکه از عصبانیت، کارد بزنند خونم در نمی اید به ناچار از جا بلند میشوم و طبق معمول با خنده های ساختگی از مونس خداحافظی میکنم

در را آرام می بندم فشار عصبی زیادی به مغزم هجوم می آورد

چشمانم را می بندم و به در تکیه می دهم با صدای ماه منیر چشمانم را باز میکنم

_خوبی اواز؟

با دقت نگاهش میکنم اما جز تصاویر تار و درهم چیزی نمی بینم! سرم را بلند میکنم و آخ خفیفی می کشم

خدمتکارها سریع به طرفم می آیند؛ دو طرفم را می گیرند و به سمت اتاقم می روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

روی تخت دراز کشیده ام و ماه منیر با آرامش لیوان سوم آب قند را ، هم می زند و به طرفم می گیرد

_بیا مادر! اینم بخوری خوب خوب میشی

کلافه لیوان را پس میزنم

_حالم خوبه ماه منیر ! نگران نباش! دو لیوان آب قند خوردم یکم دیگه خوب میشم

_رنگ به رخ نداری دختر! صورتت مثل گچ دیوار سفید شده

با این که حالم تعریفی ندارد ترجیح می دهم تظاهر به خوب بودن کنم

در همین حال نجمه با یک سینی غذا وارد اتاق میشود

ماه منیر بلند میشود

_من دیگه میرم! غذاتو خوب بخور و استراحت کن باشه؟

سری تکان می دهم

ماه منیر می رود و نجمه با سینی غذا درست جای ماه منیر می نشیند!

سرش را پایین انداخته و با چهره ای درهم و ناراحت به کباب تابه ای ها زل زده!

نفس عمیقم را با آه بیرون میفرستم و زیر لب زمزمه میکنم

امشب دلم می خواد؛ تا فردا می بنوشم من!

زیباترینِ جامه هایم را؛ بپوشم من…

به لباسم زل میزنم و زیر لب تکرار میکنم

زیبا ترینِ جامه هایم را زیباترینِ جامه هایم را…زیباترین جامه….

سکوت میکنم و سکوت!

سکوتی پر از یاس و خفقان، پر از ناامیدی! چشم روی هم میگذارم و دوباره آه سوزناکم را بیرون می دهم

_توم دلت به حالم میسوزه نجمه؟

بعد از مکث کوتاهی آهسته لب میزند

_راستش رو بگم خانوم؟

_اهوم!

سینی را کنار تخت میگذارد دستم را میگیرد و با صدای بغض آلودی می گوید

_من بمیرم برای اون همه ذوقی که کور شد خانوم!

می خندم

خنده ای درد آلود و پر از بغض

دستم را روی شانه اش میگذارم و میگویم

_بغض نکن نجمه! ما آن شقایقیم که با داغ، زاده ایم! من عادت دارم به این بی رحمی ها

قطره اشکم سرازیر میشود و میخواهم حرفی بزنم که گریه امانم نمی دهد! نجمه دست لرزانم را میگیرد

_امروز یه آدم دیگه بودید خانوم!سر زنده، خوشحال، پر از ذوق و معصومیت دخترونه ولی….

اشک او هم مثل من جاری میشود با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و لبخند سوزناکی میزنم

_دیدی دوستم نداره نجمه؟ حتی نیومد برای یه لحظه من رو ببینه بعد بره….همه فکر و ذکرش فقط مونس و بچه‌ش بود و بس

با این حرفم ناخودآگاه قفل دست های نجمه روی دستم باز میشود و متعجب می گوید

_بچه؟ چه بچه ای خانوم؟

با اینکه به مونس قول دادم پیش کسی نگویم که حامله است اما تازه حرفی بود که از دهانم خارج شد و راه برگشت ندارد!

_آره نجمه! به هیچ وجه نباید کسی بفهمه! مونس حامله‌ست! امروز هم اومده بود پیش دکتر برای معاینه

سیلی محکمی به صورتش میزند

_خدا مرگم بده! پس شما چی خانوم؟

من؟ بود و نبودم اهمیتی ندارد

دو سال تمام ول شده ام

ترک شده ام

طرد شده ام

فراموش شده ام

گویی از اول وجود نداشته ام

سکوت میکنم و سکوت!

_خانوم شماهم که یه پا، عرصه رو برای مونس خالی کردید! چرا نمیری پیش شوهرت؟ درس خوندن تا الان چه دردی ازت دوا کرده؟چرا نمیری دو دستی محمدخان رو بچسبی و این زنیکه رو بندازی بیرون و خودت خانوم عمارت بشی؟

 

#پارت_353

 

 

 

با آرامشی ظاهری که مشخص ست از درون طوفانم میگویم

_این حرف ها و این تصمیم ها برای قبل از حاملگی مونس بود! الان دیگه فایده ای نداره! محمد از مونس بچه داره! دیگه اگه مونس زندگیش رو هم بخواد بهش میده و تنها چیزی که براش مهم نیست منم نجمه!

_آره خانوم ولی…

_ولی نداره! مطمئن باش الان از خوشحالی مونس رو گذاشته روی سرش و حلوا حلوا میکنه! ندیدی اومد شهر حتی پنج ثانیه هم برای من وقت نذاشت؟ میدونی دلیلش چیه؟

_دلیلش چیه خانوم؟

_نیومده تا مونس ناراحت نشه

_ولی خانوم..

حرفش را می بلعد و سکوت میکند!

شاید او هم پذیرفته که من آدم فراموش شده ی داستان محمدم

به کباب تابه ای های داخل ظرف نگاه میکنم! چقدر با عشق و علاقه درست‌شان کرده بودم

_نجمه!

_جانم خانوم!

_غذارو ببر میل ندارم!

_چشم

سینی غذا را برمیدارد و میخواهد از اتاق خارج شود که با سوالم می ایستد

_راستی ماه منیر گفت مهمون دارن تو میدونی مهمون محمد کیه؟

در حالی که سینی را به کمرش تکیه داده می گوید

_نوه ی خاله ی احمدخان از فرنگ اومده! ظاهرا امروز صبح رفته روستا!

_اووو نوه ی خاله ی احمدخان!! اونم از فرنگ!! پسره یا دختر؟

_نه خانوم دختره! یعنی زنه! ازدواج کرده و طلاق گرفته! اسمش آنالیا هست! البته همه بهش میگن آنا ! خیلی هم خوشگله خانوم میگن باباش خارجکیه نمیدونم!

با دستم محکم چشمانم را که از غصه و خستگی درد میکند؛ روی هم فشار می دهم و زیر لب غر میزنم

_آره دیگه! همه چی ردیفه! فقط آنالیا خانوم رو کم داشتیم

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

از دید محمد🪽🩵

 

قبلا صورت زیبایش را بدون انکه جلوی چشمم باشد در ذهنم مجسم میکردم و می کشیدم…اما حالا جزئیات چهره اش را فراموش کرده ام

هر بار سعی میکنم آن را بکشم ولی درست از آب در نمی اید!

با دقت به چهره ی نقاشی شده ی آواز نگاه میکنم! نه! انگار هیچ شباهتی ندارد! کلافه خودکار را روی نقاشی می کشم

ورق میزنم و سعی میکنم یک جای خالی سفید، توی کتاب پیدا کنم ولی دیگر حتی جایی برای نوشتن نیست چه برسد به نقاشی!!

اغلب صفحات را یا به زیبایی نقاشی کرده ام یا با بی دقتی خراب کرده ام و با عصبانیت رویش خط کشیده ام

از روی صندلی بلند میشوم؛ کتاب را سر جایش میگذارم و یک کتاب دیگر برمیدارم! با دیدن جای خالی های بیشمار توی کتاب جدید لبخندی روی لبم ظاهرمیشود

پشت میز می نشینم و با دقت شروع به کشیدن میکنم

هنوز طرح اولیه را نکشیده ام که یکی در میزند

_بفرمایید

آنا با صورتی خندان وارد میشود و من متعجب سر بلند میکنم

_مزاحم نیستم؟

با اینکه مزاحم ست به نشانه ی منفی سری تکان می دهم

_نه! وقتم خالیه بیا تو!

آنا یا بهتر است بگویم آنالیا، قد بلند با چشمان آبی و کشیده، پوست گندمی روشن، قیافه ی نسبتا اندامی، بسیار جسور با اعتماد به نفس بالا! نوه ی خاله ی پدرم!

مادرش شهربانو که دختر خاله ی پدرست بعد از یک ازدواج ناموفق با تاجری ارمنی آشنا میشود و باهم ازدواج میکنند و بلافاصله ایران را به مقصد سوئد ترک می کنند!

چند روز بعد از ازدواج شهربانو متوجه میشود حامله ست و بخاطر بچه تصمیم به جدایی از اردشام میگیرد تا پیش همسر سابقش برگردد! اما مرد ارمنی که عاشق و شیفته ی شهربانو شده قول میدهد تا آخر عمر مثل دختر خودش از آنا مراقبت کند و همین کار را هم میکند آنالیا بعد از ۱۴ سال میفهمد اردشام پدر واقعی او نیست!

شکست روحی سنگینی میخورد و از آن لحظه از او متنفر میشود چون معتقد ست اردشام عامل جدایی پدر و مادرش بوده!

بلافاصله به ایران برمیگردد و ۶ سال تهران، پیش پدر واقعی و مادربزرگش یعنی خاله ی پدر، زندگی میکند!

درست همان زمانی که من تهران زندگی میکردم و روزگارم را با درس خواندن و کار در کتابفروشی میگذراندم یک روز اتفاقی خاله ی پدر را ملاقات کردم

و همین مقدمه ی آشنایی من و آنا شد!

۴ سال باهم در ارتباط بودیم

در طول آن ۴ سال مدام به خانه ی مجردی ام می امد و گاها بیشتر از ۴ ماه پیشم می ماند!

سنگ صبور و خانواده ام شده بود

رفیق روزهای تلخ بعد از بی مریم شدن!

با برگشتنم به روستا او هم به روستا آمد! اگر چه با اجبار من آمد اما عضوی شده بود از اعضای خانواده‌!

همه از روابط ما باخبر بودند طوری که مادرم مدام میگفت عقد دختر خاله پسرخاله هارا توی آسمان بسته اند!

شب هارا با هم میخوابیدیم و روزها به گردش و تفریح میرفتیم، هر دو باور و اطمینان داشتیم که روزی با هم ازدواج میکنیم!

اما یک روز ناگهان از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت به سوئد برگردد!

در ۲۲ سالگی ایران را به مقصد سوئد ترک کرد! و حالا بعد از ۷ سال دوباره فیلش هوای هندوستان کرده و به ایران برگشته!به روستا!

چیزی که برای من عجیب ست شباهت زیاد آنا به دخترهای فرنگی ست که صد البته طبق نظر پدر، شبیه جوانی های مادرش شهربانو ست!

 

#پارت_354

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

در را می بندد و نگاه گذرایی به اتاق می اندازد!

_چقدر اینجا تغییر کرده! خیلی خوشگل شده سلیقه ی مونسه؟

در حالی که به نقاشی ناقصم نگاه میکنم می  گویم

_نه! خیلی وقته اینجا تغییر کرده! بالاخره تو هفت سال اینجا نبودی و ندیدی! همه چی تغییر میکنه!

روی صندلی می نشیند و با تکان دادن سر ، حرفم را تائید میکند

به کتاب توی دستم نگاهی می اندازد

_مطالعه میکردی؟

خودکار را لای کتاب میگذارم و آن را می بندم

_نه! گفتم که وقتم خالیه!

در حالی که با انگشتر های پرشمار توی دستش بازی میکند می گوید

_از خودت بگو؟ زندگی خوبه؟روستا خوش میگذره بهت؟

با این سوالش تمام اتفاقات گذشته مانند موجی از گرما به صورتم میخورد اما به روی خودم نمی آورم

_بهتر از این نمیشه خانوم آنا !

_اوضاع اقتصادی چی؟ رو به راهه؟

_همه چی عالیه! نگران هیچی نباش!

با لحن تمسخرآمیزی می گوید

_خب خدارو شکر! اگه برای هزینه ی عروسی های بعدی مشکلی داشتی حتما بی خبرم نذار ! بالاخره هیچی نباشه فامیلیم

با این حرف نیش دارش لبخند از روی لبم محو میشود

با عصبانیت توی چشم های آبی رنگش که از شیطنت برق میزند نگاه میکنم و ترجیح می دهم سکوت کنم تا رویش بیشتر از این باز نشود

کتاب را باز میکنم و با آرامش شروع به کشیدن ادامه ی نقاشی میکنم

حس میکنم نگاهم میکند اما سر بلند نمی کنم؛ بعد از مکث کوتاهی، بلند میشود و به طرف قفسه ی کوچک کتاب هایم می رود

با دقت یکی یکی نگاهشان میکند! بوی عطر زنانه‌اش در مغز سرم می پیچد!

بوی عطری که حالا به نوستالژی روزهای خوب و بد گذشته تبدیل شده!

یکی از کتاب هارا برمیدارد

_یادش بخیر اون موقع توی کتابفروشی کار میکردی! هر روز یه کتاب دستت بود! یادته؟

شروع به ورق زدن میکند!  با یادآوری نقاشی هایی که در کتاب هایم کشیده ام فورا از جا بلند میشوم و آن را از دستش بیرون می کشم! ولی انگار….دیر جنبیده ام

_این نقاشی ها چیه؟ چه دخترزیبایی!

از این کارش به شدت عصبانیم؛ اما سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم

_واااای اینجارو! داشتی نقاشی میکشیدی؟باز این دختره….

کتابِ روی میز را با عصبانیت می بندم

_میشه تمومش کنی؟

اخم میکند و لب برمی چیند

_من که چیزی نگفتم چرا عصبی شدی؟

جوابی ندارم فقط سکوت میکنم که ادامه می دهد

_مثل اینکه مزاحم شدم من دیگه میرم با اجازت!

میخواهد برود که ناخودآگاه بازویش را می گیرم! نگاهش به سمت دستم می رود فورا دستم را می دزدم

_معذرت میخوام! مممم گفتم که مزاحم نیستی فقط لطفا به کتابام دست نزن تو این کتابا دردای بزرگی پنهون کردم که نمیخوام کسی جز خودم ببینه همین!

متفکر به چشم هایم نگاه می کند و بعد از مکث کوتاهی موهایش را پشت گوشش می اندازد

_همسر اولته؟ همون که تنهات گذاشته؟

مثل اینکه دست بردار نیست عزمش را جزم کرده که نمک روی زخمم بپاشد ! بدون اینکه جواب سوالش را بدهم کتاب هارا توی قفسه میگذارم

_چای میل داری؟

میداند میخواهم طفره بروم برای همین لبخندی میزند!

مقابلم روی صندلی می نشیند! یک پایش را روی پای دیگرش میگذارد و می گوید

_شربت لطفا!

با هر تکانی که به خودش میدهد؛ انگار ده کیلو زیورآلات به او وصل ست و مانند زنگوله ی گوسفندان صدایی تولید میکند که از فرسخ ها دورتر به گوش میرسد!

ناخن های بلند و لاک زده!

صورت غرق در آرایش غلیظ!

و بوی عطر زنانه ی تندی که از فاصله ی صد متری به مشام هر رهگذری میرسد !

تیپی که تمام مولفه هایی که باعث میشود من از یک زن متنفر باشم را کامل در خودش جا داده

در اتاق را باز میکنم و از خدمتکاری که از پله ها پایین میرود میخواهم شربت و چای بیاورد!

در را می بندم و درخواست میکنم که برای صرف شربت و چای روی میز ناهارخوری بشینیم

با کمال میل می پذیرد و روی صندلی می نشیند!

_پیر شدی محمد! موهای کنار شقیقه ت داره سفید میشه ! از زندگی سه نفرت راضی نیستی؟

دوباره نیش و کنایه!!

تنها چیزی که میتواند آنا را از رو ببرد یک بحث ست که همیشه از آن متنفر بوده و هست!

و من طبق معمول به عنوان نقطه ضعف از آن استفاده میکنم

_چه خبر از پدرت خوبه؟

_بابام تهرانه! خوبه!

_نه اون یکی باباتو میگم! اسمش چی بود؟ اردشیر؟ نه! اردشام! خوبه؟

با این سوال اخم هایش توی هم می رود و با جدیت میگوید

_عالیه! سلام میرسونه! ممنون که اینقدر پیگیر حال پدرخونده ی منی پسرخاله جان!

لبخند پیروزمندانه ای روی لبم جاری میشود خدمتکار در میزند و با سینی چای و شربت و شیرینی وارد میشود

با دقت وسایل را روی میز می چیند،  تشکر آنا که از عصبانیت دستانش را مشت کرده می گوید

_محمد!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
17 ساعت قبل

ممنون فکر نمیکردم امشب پارت باشه دستت طلا

شیوا
15 ساعت قبل

یعنی محمد یوزارسیف در روستا روی هر چی شاه قاجاره سفید کرده چندتا چند تا زن و معشوقه این وسط فقط آواز بدبخت شد حداقل او بدبخت رو آزاد کنه بره با ناصر یا مسعود خوشبخت شه با محمد که چند سال یه بار هم شوهر نداره

خواننده رمان
15 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان بابت پارت امشب❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x