همه قدرتم را در دست هایم جمع میکنم و مشت محکمی روی صورتش میگذارم طوری که در لحظه به زمین می افتد و بی هوش میشود
خم میشوم ضربه ی دوم را بزنم که بی فایده ست طوری بیهوش شده که اگر چاقو هم بزنم بیدار نمیشود
ماریه با چشمانی از حدقه در آمده بالای سر ناصر می ایستد و جیغ میزند
_خان داداش کشتیش!
بدون توجه به ماریه فریاد میکشم
_نگهباااااان! بیا این آشغالو بنداز تو طویله
ماریه که از ترس مثل گچ سفید شده در کسری از ثانیه جلویم به زانو در می آید و پاهایم را چنگ میزند
_نه خان داداش! غلط کردم ! ناصرو کشتی خان داداش
با عصبانیت دستش را میگیرم و از روی زمین بلندش میکنم
_آروم باااش ماریه! هنوز اتفاقی نیفتاده کاری میکنم روزی هزار بار به دست و پات بیفته
به نگهبان ها که تازه رسیده اند اشاره میکنم که او را از روی زمین جمع کنند !
جسم بی جانش را به سمت طویله می کشند و من بدون توجه به گریه و التماس ماریه به سمت خانه می روم
در حالی که عرق خشم و عصبانیت از سر و صورتم میچکد و چشمهایم کاسه ی خون شده وارد پذایرایی میشوم
ماه منیر با دیدن این وضعیت فورا از جا بلند میشود و به سمتم می آید
_چی شده محمد؟ اتفاقی افتاده مادر؟
نگاه غضبناکم را به مونس می دهم و با دست به ماه منیر اشاره میکنم که فاصله بگیرد تا عصبانیتم کمی فروکش شود
احمدخان با همان حالت خونسرد همیشگی می گوید
_چی شده محمد خان باز چه موضوعی تورو به این روز انداخته؟
مونس بلند میشود و با تردید به سمتم می آید
_می کشمش مونس! می کشمش
با این جمله مونس فورا متوجه موضوع میشود
روی صندلی که کنارش ست می نشیند و به خدمتکار میگوید
_فکر کنم فشارم افتاده یه چیزی بیار بخورم
آنقدر عصبانیم که دیگر حال بد مونس و وضعیت بچه هیچ اهمیتی برایم ندارد
ماه منیر و بقیه که هاج و واج به من و مونس نگاه میکنند با وارد شدن ماریه دو قرانی شان می افتد
ماه منیر فورا به سمت ماریه می رود و دستانش را میگیرد
_چی شده مادر؟ اتفاقی افتاده؟
ماریه کلافه دست های ماه منیر را ول میکند و به طرفم می آید
من که عصبانیت از چشم هایم شعله میکشد به سمت مبل می روم و می نشینم
ماریه با صدایی که رگه هایی از ترس و عصبانیت دارد لب میزند
_ازش طلاق میگیرم فقط ولش کن بره! اینا خونوادگی وحشی هستن بفهمن بلایی سر ناصر آوردی خون به پا میشه!
دلم میخواهد دستم را طوری روی دهن ماریه بگذارم و مجبور به سکوتش کنم که هیچ وقت نتواند لب باز کند!
اما ترجیح می دهم واکنشی نشان ندهم با صدای آقاجون نگاهم به سمتش می چرخد
_چه اتفاقی افتاده پسر؟
ماریه که نمیخواهد کسی چیزی بفهمد می گوید
_چیزی نشده آقاجون! خواستم بیام اینجا ناصر اجازه نداد من بدون اجازه اومدم ناصر هم اومد جلوی خان داداش داد و بیداد کرد و فحش داد که خان داداش عصبانی شد و زد بی هوشش کرد همین!
نگاه معناداری به ماریه می اندازم
_چیزی نشده؟ تا مثل سگ نزنمش ول کنش نیستم فهمیدی؟
احمدخان از جایش بلند میشود
_کجاست ناصر؟
_بیهوش افتاده تو اسطبل!
چند قدم جلو می آید و رو به من می گوید
_محمد! برو از اسطبل درش بیار! دنبال دردسری؟
لیوان آب را از خدمتکار میگیرم و سر میکشم با آرامش بیشتری نسبت به قبل میگویم
_آقاجون شما امورو به من سپردید! حالا هم ممنون میشم دخالت نکنید من خودم بلدم چه جوری تنبیهش کنم که دیگه جرات نکنه چپ به ماریه نگاه کنه
ماریه رو به پدر می گوید
_آقاجون به خان داداش بگو ولش کنه بره وگرنه این خونواده ای که من میشناسم تا مارو به دردسر نندازن بیخیال نمیشن
از سر جا بلند میشوم و با تمام توانم فریاد می کشم فریادی که حنجره ام را می خراشد
_اگه میشناختی چرا باهاش ازدواج کردی ابلهه؟
با این فریادم همه وادار به سکوت میشوند و کسی چیزی نمی گوید!
به آقاجون و ماریه و ماه منیر که به ترتیب مقابلم ایستاده اند نگاه گذرایی میکنم
_خودم این موضوعو حل میکنم! کسی حق نداره دخالت کنه
و رو به ماریه می گویم
_خصوصا تو! بشنوم ازش دفاع میکنی با من طرفی!
ماریه که بغض کرده زیر گریه میزند و به سمت اتاق قدیمیاش می رود
حسین همسر مرضیه که تا این لحظه مات و مبهوت نگاه کرده جلو می آید بازویم رامیگیرد و به آرامش دعوتم میکند
نفس عمیقی می کشم و به مونس که در حال هم زدن اب قندست نگاه میکنم
به لیوان زل زده و نگرانی در چهره اش موج میزند! ناصر را دوست دارد و نگران حالش شده! ناصری که من از سایه اش نفرت دارم
_مونس!
_بله محمد!
_برو بالا استراحت کن
_من خوبم
_گفتم برو
به ناچار از جایش بلند میشود
شکمش کم کم برجسته شده و این یعنی بچه بزرگ تر شده و باید بیشتر مراقب سلامتیاش باشد
#پارت_379
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
به سمتش می روم و دستش را می گیرم
مونس نگاه پرسشگرش را به صورتم می اندازد
گوشه ی چشم نگاهش میکنم
_خودم تا اتاق همراهیت میکنم
و آرام دست راستم را دورش حلقه میکنم و تا اتاق همراهیاش میکنم!
روی تخت می نشیند میخواهم پاهاش را بلند کنم که روی تخت دراز بکشد اما با دست مانعم میشود
_محمد!
_جانم!
_اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی قراره برای ناصر بیفته! خونواده و زندگی من تویی! من نگران تو هستم محمد! لطفا مراقب خودت باش و تصمیمی نگیر که خدایی نکرده بعدا پشیمون بشی! میدونم ناراحتی! میدونم به غیرتت برخورده ولی این موضوع رو دوتایی باهم حل میکنیم باشه!؟
بی توجه به حرفهایش پاهایش را بلند میکنم و روی تخت می گذارم
_تو نمیخواد نگران وضعیت من باشی! نگران بچهمون باش که قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد
پتو را رویش می کشم
_من این بچه رو سالم از تو میخوام مونس سالم! نه بخاطر خودم بخاطر این پیرزن و پیرمرد که هر لحطه انتظار نوه میکشن
_اگه سالم میخوای باید درکم کنی و بیشتر از این نگرانم نکنی! من تنهایی نمیتونم محمد باید پشتم به تو گرم باشه !
روی تخت می نشینم و سرم را بین دو دستم می گیرم
_ولی اون آشغال کل بدن ماریه رو سیاه و کبود کرده!
_میدونم محمد! درستش میکنیم چرا نگرانی؟
نگاهش میکنم و ترجیح می دهم سکوت کنم
با عشقی که به وضوح از نگاهش پیداست آرام لب میزند
_فردا برو شهر و یه چند روزی پیش آواز بمون! اگه به حرفت گوش داد با خودت بیارش روستا اگرم نه بالاخره می بینیش و حال و هوایت عوض میشه
_نمیخواد به فکر چیزی باشی الان فقط سلامتی خودت مهمه همین!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
آقاجون سیگاری از جیبش در می اورد
_خیلی کم سیگار میکشم محمد! چند ماه یه بار!
سیگارش را روشن میکند و بین لبش میگذارد!
_نطر شما چیه؟ آزادش کنم بره؟
پکی به سیگار میزند
_بزار بره ولی باید ماریه رو طلاق بده! چه گناهی کرده که هر روز بدنشو سیاه و کبود میکنه؟
متعجب می گویم
_شما از کجا فهمیدین کتکش زده آقاجون؟
به ارامی سیگار را به لبه ی زیرسیگاری میزند
_فهمیدم!این بچه ها رو خودم بزرگ کردم!همه رو خوب میشناسم وقتی دروغ میگن سر تا پاشون داد میزنه!
_آقاجون یه موضوع مهمی هست که لازمه شماهم با خبر بشید
صندلی اش را جلو می کشد
_میشنوم!
_من قاتل سیدهادی رو پیدا کردم
سیگارش را روی زیرسیگاری فشارمی دهد و خاموشش میکند؛ با چهره ای برافروخته و درهم می گوید
_سیدهادی رو کشتن؟کی؟ چرا؟
احمدخان علاقه ی قلبی خاصی به سیدهادی داشت و با شنیدن این خبر، فورا نگرانی و ناراحتی به چهره اش هجوم می آورد از پشت میزش بیرون می آید
_حرف بزن محمد! جنازه ی سیدهادی پیدا شده؟
به نشانه منفی سر تکان می دهم
_نه! ولی میدونم چه جوری به قتل رسیده و کجا دفنش کردن
عصایش را محکم تر توی دستش فشار می دهد
_کی جرات کرده نواده ی پیغمبرو به قتل برسونه؟
_منصور!
به میز تکیه می دهد و با ناراحتی در فکر فرو میرود
_میدونم با آقاسید دوست و رفیق بودید و شاید این خبر شمارو ناراحت و دلگیر کنه ولی لازم دونستم که شماهم در جریان باشید
نگاه گذرایی به من میکند و دوباره پشت میز و صندلی اش می نشیند
از ناراحتی سکوت کرده و من هم بخاطر رعایت حالش حرفی نمیزنم و منتظر می مانم که بالاخره به حرف بیاید و راه چاره ای نشان بدهد
بعد از سکوت بلندی که بر فضا حاکم میشود بالاخره لب میزند
_به ژاندارمری، شهربانی یا پلیس خبر دادی؟
_نه هنوز ! گفتم با شما مشورت کنم شاید مصلحت ندونید
_مصلحت؟ دوست و همنشین من رو کشتن و تو از مصلحت حرف میزنی؟ این همه سال منتظر انتقام بودی و حالا که وقتش رسیده مصلحت؟ چه مصلحتی؟
_نه آقاجون فقط نگران کبری خانوم و آواز هستم می ترسم بلایی سرشون بیارن!
_هیچ غلطی نمیتونن بکنن؛ هرچه سریع تر این موضوع رو پیگیری کن
_آخه به کبری خانوم گفتم دیروز! ظاهرا از این قضیه خبرداشت! حالا نه تا این حد کامل ولی….
_خب؟ چی گفت؟
_میگفت من و آوازو تهدید کردن که تحت هیچ شرایطی نباید پیگیر بشیم! اینطور که پیداست اتفاقات قبل از ازدواج منو و آواز هم برمیگرده به ماجرای قتل سیدهادی! با این حساب آواز و کبری خانم جونشون در خطره
با چهره ای متفکر به من زل زده و چیزی نمی گوید
_چی شد آقاجون؟
_باید یه چند وقتی کبری از اینجا بره تا اوضاع کمی آروم بشه
_کجا بره آقاجون؟هرجا بره دست مزدورای محمود بهش میرسه
_نه هر جایی!
_منظورتون چیه اقاجون؟!
_آواز و مادرش رو برای مدتی بفرست تهران
با این حرف آقاجون گره کور بین ابروهایم باز میشود و کلافه می گویم
_آقاجون!! چه حرفایی میزنید! آوازو بفرستم تهران چیکار؟ من همین امروزم میخواستم برگرده روستا و دیگه برنگرده شهر ! مثل اینکه یادتون رفته همسرمه؟
#پارت_380
_نه اتفاقا خوب یادمه! ولی همسری که سالی یه بار ملاقاتش نمیکنی به چه دردت میخوره؟
_آقاجون من توقع شنیدن این حرف هارو از شما ندارم من….
_اینقدر من من نکن پسرجان! این تنها راهیه که میتونیم انتقام سید رو از این جماعت متوحش بگیریم!
دستم را به نشانه ی تسلیم بالا میبرم
_باشه اقاجون تسلیم! من انتقام نمیگیرم! خدا خودش انتقامش رو اون دنیا میگیره! من کاسه ی داغ تر از آش نمیشم
با عصبانیت عصایش را روی زمین می کوبد
_تو غلط کردی رو حرف من حرف میاری پسر! چند ساله پدر منو در اوردی که میخوام پسرای محمودو بکشم و نطفه شو از روی زمین بردارم حالا که وقتش رسیده جا زدی؟
ضربه ی محکمی به پیشانی ام میزنم و زیر لب می گویم “خدایا این چه غلطی بود من کردم”
آقاجون با صدای بلند می گوید
_نشنیدم بلندتر بگو
_آقا جون آواز نمیدونه من میخوام انتقام خون پدرش رو بگیرم، الان با خودش فکر میکنه میخوام دست به سرش کنم و خودم اینجا با نبودش خوشگذرانی کنم!
خیلی خونسرد می گوید
_هنوز کلهت بوی قرمه میده جوان! آواز خودش اصرار داره بره تهران که درسش رو اونجا ادامه بده
با این حرفش عرق سردی روی تنم می نشیند
_چی؟
_همین که شنیدی! اینقدر توّهماتی نباش! اون بدون تو روزهای خوبی داره!
_غیرممکنه اقاجون! آواز…
_همین امروز به من گفت میخوام فرسخ ها از محمد دور باشم! آوا از دیدن تو و مونس اکراه داره بفهم
_حرفتون رو قبول ندارم!
_رو چه اساسی؟
_من بارها از نجمه شنیدم در نبود من شب و روز گریه میکنه…بارها از بقیه ی خدمتکارا شنیدم….حتی دفعه ی قبل برای دیدن من لحظه شماری کرده و…
دوباره سکوت میکنم و به دستهایم که روی زانویم گذاشته ام خیره میشوم
_نه آقاجون! من هیچ وقت نمیزارم آواز بره تهران! اگه تا حالا هم گذاشتم دور از من زندگی کنه اشتباه کردم
به پدرم که با دقت به حرفهای من گوش میدهد نگاه میکنم
_من بارها شنیدم آواز عاشق منه! همین کافیه برام!
_چیزی که شنیدی رو باور نکن! خودت چی میبینی؟ زنی که از دیدن تو متنفره و بخاطر تو قید مادرش رو هم زده و حتی حاضر نشده برای چند روز بیاد روستا! زنی که زندگی توی شهرو به زندگی با تو ترجیح داده و قیدت رو به عنوان مرد زندگی زده! میفهمی؟ یا عشق کورت کرده؟
_آره میفهمم ولی فکر میکنم فقط یکم از دستم عصبانیه
_نهههه ازت متنفره متنفر بفهم!
به علامت منفی سری تکان می دهم
_نه نمیفهمم! چون نمیخوام بفهمم!
میتوانم عصبانیت را در نگاه پدر ببینم اما سعی میکنم زیاد با او چشم تو چشم نشوم
_باشه! حق باشماست! از من متنفره؟اشکالی نداره! منم میارمش روستا کنار خودم تا زجر بکشه و از دیدن آدمی که ازش متنفره ذره ذره آب بشه
_غلط کردی! حرف اول رو من اینجا میزنم نه تو
بی اختیار میخندم
_به زور برام گرفتید باعث شدید چند ماه شکنجش بدم هوو سرش آوردم از اینجا طردش کردم حالا میخواید به زور دورش کنید؟ عذر میخوام اقاجون اگه قراره برای این کار سال های سال تنبیه و سرزنشم کنید مشکلی ندارم! ولی اجازه نمیدم بیشتر از این زندگیم رو بازیچه کنید
_محمد کاری نکن دستور بدم جلوی چشم مادرت صد ضربه شلاقت بزنن
_موندم چه اصراری دارید آواز بره؟ دوباره دلیلی دارید و من نمیدونم؟
به کمک عصایش از جا بلند میشود احتمالا طبق معمول میخواهد نوک عصایش را روی بدنم فشار بدهد
_آواز میره تهران چون من میگم و تو چاره ای نداره جز قبول این دستورم
_آواز برمیگرده روستا! کنار من ! ازم متنفره؟ اشکالی نداره بزار عذاب بکشه! و آقاجون شما…چاره ای ندارید جز اینکه…
هنوز حرفم تمام نشده که با همه ی قدرتش عصایش را به بازویم می کشد
دردش را تا مغز استخوانم حس میکنم اما به روی خودم نمی اورم
_کاری نکن با این عصا فکت رو پایین بیارم بچه
_آواز برمیگرده اینجا
ضربه ی دیگری به بازویم میزند از درد یکی دو قدم عقب می روم
_آواز جایی توی این خونه نداره!
_بهتون ثابت میکنم! فکر کردید با دو تا ضربه ی عصا میترسم و پا پس میکشم؟ نه آقاجون اینقدر زخم روی تنم دارم که این ضربه ها برام شبیه شوخی و سرگرمیه
این را می گویم و بلافاصله از اتاق خارج میشوم
با چشمایی پر از اشک پشت در می ایستم و دستگیره ی در را محکم توی دستم فشار می دهم
نفس های لرزانم را به زور بیرون میدهم و جلوی خودم را میگیرم که با صدای بلند مثل بچه های دو ساله گریه نکنم
بلافاصله از عمارت خارج میشوم و در تاریکی شب به سمت باغ می روم!
حرف های آقاجون مثل خاری مدام در قلبم چرخ میخورد
زیر درخت زردآلو می نشینم و سرم را روی زانو میگذارم
کلمات از توصیف حالم عاجزند!
آواز از پدر خواسته به روستا برنگردد؟
پس آن همه شور و علاقه ای که خدمتکارها از آن حرف میرند چه شد؟
نا امیدم
با واقعیت هایی رو در رو شده ام که مدت ها با رویایش زندگی میکردم و خودم را آرام میکردم رویایی به زیبایی امید!
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
امید برای رسیدن روزهای خوبی که بدون دغدغه، به دور از نگرانی، با عشق و علاقه ی قلبی کنار هم زندگی کنیم و از بودن باهم نهایت لذت را ببریم!
به درخت تکیه می دهم و یک پایم را دراز میکنم و ساعتها در سکوت و یاس مطلق به فکر فرو می روم!
به اتاق برمیگردم جایی که مونس هنوز بیدارست و منتظر من ست
_محمد
_چرا نخوابیدی؟
_یه موضوعی رو فراموش کردم بهت بگم
_چی؟
_چند وقت پیش اتفاقی فهمیدم منصور به وسیله ی یه نفر با آواز قرار میزاره
_چی؟
_اشتباه نکنم کنار آسیاب های بادی قرار میذاشتن! خواستم بهت بگم منصور هنوز بیخیال آواز نشده مراقبش باش محمد بلایی سرش نیاره
پس مرد سیاهپوشی که آواز از او حدف میزد از طرف منصورست!!
_چی از جون آواز میخواد؟
_احتمالا جای طلاهارو ! شاید میخواست با دروغ و وعده وعید گولش بزنه و یه سرنخ از طلاها پیدا کنه
_آواز که خبر نداره
_برای همین میگم مراقبش باش
به تایید سر تکان می دهم
_باشه بخواب
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
پرده ی اتاق را به آرامی کنار میزنم! آسمان دودی ست و همه جا تاریک
صبرم لبریز شده کت و شلوارم را می پوشم و به طرف اتاق آقاجون می روم
در میزنم و وارد اتاق میشوم
آقاجون روی سجاده نشسته و در حال خواندن ذکر و دعا ست جلو می روم و کنارش می ایستم تا دعا و نیایشش تمام شود
تسبیحش را برمیدارد و نگاهم میکنم
_اتفاقی افتاده خانزاده این وقت صبح؟
سرم را پایین می اندازم
_آقاجون من به حرفاتون خیلی فکر کردم! منطقی بود! من از آواز و کبری خانوم یه وکالت تام الاختیار میگیرم و انتقام سیدهادی رو از منصور میگیرم! و بعدش طبق خواسته ی شما آواز و مادرش رو میفرستم تهران …به بهونه ی ادامه ی تحصیل! فقط…
_فقط چی؟
_فقط اندازه دو سه هفته به من فرصت بدید!
_چه فرصتی؟
_من برای مدتی میرم شهر پیش آواز ! لطفا شما اینجا حواستون به اداره ی امور باشه! زود برمیگردم آقاجون
لبخند رضایت روی لبش شکل میگیرد
_نگران اینجا نباش خودم حواسم به همه چی هست! مراقب خودتون باشید
_چشم آقاجون
از سرسجاده بلند میشود جلو می آید و دو طرف سرم را میگیرد و پیشانی ام را می بوسر
_تو مایه افتخار منی محمد! از اینکه پسر مطیع و جسوری مثل تو دارم از خدا سپاسگزارم!میتونی بری
برای اولین بار در زندگی ام از تعریف و تمجید آقاجون خوشحال نمیشوم و برایم اهمیتی ندارد! چشم هایم برق نمیزند و تشکر نمیکنم! چون برخلاف او ، من از زندگی که برای خودم ساخته ام راضی و خشنود نیستم!
بدون آن که چیزی بگویم از اتاق خارج میشوم؛
با همه ی غمی که روی دلم آوار شده راهرو را طی میکنم ساکت و محزون! خاموش و درهم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
در اتاق را باز میکنم
روی تختم دراز کشیده و در خواب عمیقی فرو رفته صورت دلربا،محو و بی حالتش روی متکا زیباترین چیزی ست که به چشم دیده ام،لباس نازکی به تن دارد که خط سینه، خط شکم و حتی خط ساق پاهایش نمایان ست؛
بالای سرش می ایستم و نگاهش میکنم
بالاخره از نزدیک نگاهش میکنم
بیشتر از ده دقیقه نگاه از چهره ی معصومش بر نمیدارم
هیچ جوره دلتنگی ام رفع و رجوع نمیشود
ساعت ۸ صبح ست و در خواب عمیقی فرو رفته
صبرم لبریز شده دلم میخواهد چشم باز کند
مردمک چشم های زیبایش را ببینم و لب های نازکش با قلبم هم کلام شود
به سمت پنجره می روم و پرده ی اتاق را کنار میزنم
خودم را کنار میکشم و آفتاب نه چندان سوزناک پاییز روی صورتش می تابد
چشمانش را روی هم فشار می دهد و با صدایی ضعیف و خوابالود می گوید
_نجمه! بکش اون پرده ی بی صاحابو
سکوت میکنم
دلم برای صدایش تنگ شده بود
کاش دوباره حرف بزند و من تارهای صوتی اش را ببوسم
دست روی سینه ام میگذارم و نگاهش میکنم! از نگاه کردنش سیر نمیشوم
وقتی پاسخی نمی شنود تکانی به خودش می دهد و با صدای بلندتری می گوید
_نجمههههه سر به سرم نذار !گفتم بکش
و دستش را روی صورتش میگذارد
پتو را روی خودش میکشد و میخواهد غلت بخورد که با صدایی خشک و مردانه می گویم
_لنگ ظهره نمیخوای بیدار شی!؟
یکه ای می خورد و سرش را کمی بلند میکند اما چند ثانیه بی حرکت می ایسد و چیزی نمی گوید
یک قدم جلومی روم و می خواهم پتو را از روی ران پایش بردارم که ناگهان جیغ بلندی می کشد و بلافاصله روی تخت می نشیند! با تعجب و حیرت نگاهم میکند و خواهد حرفی بزند اما زبانش یاری نمی دهد
ناباورانه پلک های خواب آلودش را می مالد! گویی باور نکرده که من مقابلش ایستاده ام
دستش را آرام روی قلبش میگذارد و نفس حبس شده اش را بیرون می دهد
کمی بعد با پلک زدن های متوالی می گوید
_چرا بی اجازه وارد اتاق من شدی؟!
صدایش! به زور خودم را کنترل میکنم که گلویش را نبوسم
دستم را در جیب شلوارم میگذارم و نگاه گذرایی به اتاق، که قبلا متعلق به من بود می اندازم
#پارت_382
_اتاق تو؟ این اتاق، اتاق منه!
_خب که چی؟اومدی اینجا که چی بشه؟
یک دختر یا یک زن چقدر میتواند دلربا و خواستنی باشد! هر کلمه ای که روی زبان نرم و نازکش می آورد تپش قلبم را بالا می برد!
_اومدم روی تختم بشینم! مشکلی داری؟
خنده ی تمسخر آمیزی میزند
_جالبه! از روستا اومدی اینجا اونم توی اتاق من که روی تختت بشینی؟ اونجا تخت نداشتی؟
_نه!
_برو بیرون! این اتاق مال منه حق نداری پا بزاری توش
چشم در کاسه می چرخانم
_سند داری؟
لحنش خشک جدی میشود
_برو بیرون محمد! حالم ازت بهم میخوره
از این جمله غمی روی دلم می نشیند اما حق دارد حق دارد حق
_مطمئنی؟
_بله!
_آواز از این در برم بیرون دیگه….
_ممنون میشم دیگه پیدات نشه
_یعنی چی؟ از روستا کوبیدم اومدم اینجا که…
برس مویی که کنار متکایش گذاشته را برمیدارد و در چشم به هم زدنی به طرفم پرت میکند
بلافاصله جا خالی میدهم و برس محکم به پنجره کوبیده میشود و شیشه ترک برمیدارد
_بعد دو سال اشتباهی سر از اتاق من در اوردی دیگه منت سرم نزار!
_آواز باید باهم…
دور و برش را به دنبال وسیله ای زیر و رو میکند و آخر سر متکایش را برمیدارد و به طرفم پرت میکند
متکا را در هوا میگیرم
_وای! چقدر صدات بده! اعصابمو خورد میکنه!
_بسه آواز!
چشم هایش را می بندد
_برو بیرون!
_آوازززز
_بیرون
_آواز
_گفتم بیرون
_خیلی احمقی
_بروووو
انگشت اشاره ام را به تهدید بالا می برم
_میرم بیرون ولی یه پدری ازت بسازم که…
با دست “برو بابایی” نشان می دهد و همین حرکت تا مرز انفجار می بردم
_باشه!
به طرف در میروم و میخواهم خارج شوم که پشیمان میشوم
برمیگردم و درست بالای سرش می ایستم برای حرص دادنش از جیبم سیگاری در می آورم
بی تفاوت نگاهش را از پنجره به بیرون می دهد
سیگار را فندک میزنم و پک میزنم
دلگیر ست و البته که حق دارد ولی باید به من هم حق بدهد…این دو سال کم خون دل نخوردم
او که نمیداند چه زجری کشیدم نمیداند روزی نبود دزدکی دیدش نزنم نمیداند هیچ کس را جایگزینش نکرده ام و…
باید صبوری کند و حرف ها و دلایلم را بشنود
دود سیگار را رو به صورتش بیرون می دهم
با دست دود را کنار میزند و بلافاصله شروع به سرفه میکند
دوباره پک میزنم و دوباره….
تا به حرف نیاید دست از سرش برنمیدارم
انقدر تکرار میکنم که کلافه شود و لجاجت را کنار بگذارد…
میخواهم چهارمین سیگار را روشن کنم که سرفه امانش نمی دهد
دلم برایش می سوزد
سیگار را داخل مشتم له میکنم و گوشه ای پرت میکنم
از روی میز برایش یک لیوان اب می ریزم و به طرفش میگیرم
سر بلند می کند و با همه قدرت پشت دستش را زیر لیوان می کوبد و …
لیوان هزار تکه میشود و لباس هایم خیس..
نمیدانم باید چقدر تحمل کنم…ولی صبرم دارد لبریز میشود
کاش دست از لجبازی بردارد تا کفری نشوم
_جمع کن خورده شیشه هارو
سر بلند میکند و متعجب نگاهم میکند
_با منی؟
_با توم
پوزخند صدا داری میزند
_زود باش جمع کن تا اون روی سگم بالا نیومده آواز
لبخندی تصنعی میزند و بدون اهمیت به حرفم از جا بلند میشود و زیر نگاه های عصبی و زهردارم از اتاق خارج میشود
لج کرده و دست بردار نیست!
من باید کوتاه بیایم؟
با دقت شروع به جمع کردن خورده شیشه ها میکنم
یکی دو بار هم دستم زخم میشود
در حال جمع کردنشان هستم که دست و رویش را شسته و وارد اتاق میشود
روی صندلی رو به آیینه می نشیند
زیر چشمی نگاهش میکنم که مشغول مرطوب کردن دست و صورتش ست
از جا بلند میشوم تکه شیشه هارا توی سطل آشغال بریزم که با صدایش می ایستم
_میرم بیرون شب برمیگردم شیشه نبینم تو اتاق
سر تکان می دهم
_اهان
_وگرنه مجبورت میکنم با مژه کنی
دوباره سر تکان می دهم
_آهان! کجا بسلامتی؟!
به طرف کمد لباس هایش می رود
_با سارا قرار دارم
با یادآوری اتفاقات ان روز و خواستگاری ان مردک رگ غیرتم بلند میشود اما به ناچار خودخوری میکنم
_حق نداری بری!
با چشمانی خندان به طرفم برمیگردد و موهایش را پشت گوشش می اندازد
_ببخشید به جا نیاوردم شما؟
دوباره همه ی شیشه ها را وسط اتاق میریزم و با عصبانیت به طرفش می روم
_یه زن هیچ وقت بکن شو فراموش نمیکنه
_درسته! معذرت میخوام نمیدونستم باید بکن مونس رو هم بشناسم!
با همین یک جمله خفه ام میکند! جوابی برای گفتن ندارم
وقتی بحث مونس شود حق با اوست کاملا…
_به هر حال! اجازه نداری!
چند قدم جلو می اید
_۲ سال کجا بودی آقای خسروشاهی که ازت اجازه بگیرم؟
_هر گوری که بودم مهم اینکه الان اینجام و تو حق نداری بری! مخصوصا با سارا
میخندد
_چشم
و شروع به پوشیدن لباس هایش میکند
_آوازززز منو کفری نکن لطفا
** رمان بعدی خانم معلم***
آنا کجا بود کاش خدمتکارا فهمیده باشن آنا اواز رو پر کرده به محمد بگن ممنون قاصدک خانم قشنگ بود😍
والا بقدری از محمد و ظلم و ستمهاش به آواز یتیم بدبخت بیگناه عصبانیم که نصفه شبی از اعصاب خوردی خوابم پرید
چقدر حق به جانب و پرروئه این محمد ظلمی نبوده به آواز نکرده باشه برا همه شوهر و یوزارسیف برا آواز میرغضب کوفه