رمان آواز قو پارت ۷۹

4.1
(97)

 

 

 

بغص کرده نگاهش میکنم! میخندد و شروع به شانه کردن موهایم میکند

_کوتاهه گیس درست نمیشه!

_درستش میکنم

از پشت گردنم را می بوسد! دو طرف کمرم را میگیرد و درست وسط پایش می نشینم

_تکون نخور

موهایم را گیس کرده و کادوی پریچهر را به طرفم میگیرد

_باز کن ببین کادوت چیه

_نمیخوام

_آوااااز

به ناچار بسته را میگیرم و باز میکنم یک تونیک دکمه ای آبی اسمانی با یک گلدوزی قرمز روی سینه ی راستش! ساده اما زیبا…

محمد کادوی خودش را هم باز میکند

یک پیراهن مردانه به همان رنگ و طرح! ست با تونیک من!

دماغم را می کشد

_حالا هی به پریچهر حسودی کن! دو ساله یه کادو هم برای مونس نگرفته! ببین! برای تو کادو گرفته اونم ست با پیرهن من!  اگه دوست نداشت میگرفت؟

شانه ای بالا می اندازم

_نمیدونم شاید عماد گرفته

در کسری از ثانیه پیراهن را از دستم بیرون می کشد و اخم هایش ترسناک میشود

_عماد غلط کرده با تو!

_ وا محمد شوخی کردم

_دیگه نشنوم از این شوخیای مسخره

خودم را عقب می کشم و اخم میکنم

_بخواب ببینم! پررو

_محمد!!!

_بخواب میگم

کادوهای پریچهر را گوشه ای پرت میکند و به طرف در میرود!

_برمیگردم خوابیده باشی! شب بخیر!!

دیوانه! شوخی سرش نمی شود! حالا عماد گرفته باشد! چه مشکلی دارد! آنوقت به من می گوید حسودی نکن!!

شلوارش را پوشیده و با رکابی در دست وارد اتاق میشود

نگاهم سمت جای چنگ هایی که ادعا میکند متعلق به گرگ ست می رود

بی تفاوت روی تخت دراز می کشد

_محمد…

_بخواب

_معذرت میخوام

_نمیخواد!

بازویش را نگاه میکنم کنار جای کبودی اش یک رد عمیق از چنگ گرگ هم دیده میشود

به ارامی دست روی رد زخمش می کشم

_محمد!

جوابم را نمیدهد

_چه اتفاقی افتاد؟ گرگ کجا بهت حمله کرد؟

_توی غار

_همراز؟

_اره

_تنها بودی..

_تنها

سرم را خم میکنم و به ارامی بازویش را میبوسم

_بمیرم من…حتی از تصورش قلبم میگیره

سکوت کرده و به سقف زل زده

_خیلی درد کشیدی نه؟

به تایید سر تکان می دهد

جای چنگ دیگر یعنی روی سینه اش را هم می بوسم

وقتی بی تفاوتی اش را می بینم روی رد چنگ گرگ را که تا نافش پایین آمده بوسه های ریز میگذارم

_کاش کنارت بودم خودم روی زخمات مرهم میذاشتم خودم ضد عفونی میکردم خودم هر روز می بوسیدمش تا خوب خوب بشه

_آواز

_جانم

تو فکر میکنی همین دوتا زخم رو بدنمه؟ اگه بهت بگم چقدر زخم روی تن و روحمه گریه ت بند نمیاد

_بگو محمد هر چی تو دلته بهم بگو البته اگه باری از دوشت کم میکنه

_کم نمیکنه! فقط یاداوری شون نمک میپاشه روی زخمم

لبم را روی برجستگی جای زخمش میگذارم

_قربون جای تک تک زخمات چه اونا که میبینم چه اونا که نمیبینم

نگاهم میکند و چشم هایش می خندد

خم میشوم و لب روی نبض گردنش میگذارم

_خستم! کاری نکن بیفتم به جونت

میخندم

_پیرزن رو با تاکسی خالی میترسونی؟ چیزی برای از دست دادن ندارم

فکم را میگیرد و سرم را بلند میکند

_آهان اینطوریه؟

_بله…

_یه تاکسی خالی ببرمت حظ کنی

 

 

#پارت_399

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

روزها به سرعت یکی پس از دیگری سپری میشود! و حالا بیست روز از اولین روزی که محمد به شهر آمد میگذرد! برخلاف روزهای گذشته امروز سفره ی صبحانه خیلی ساده و معمولی ست

روی صندلی می نشینم و به سفره نگاه گذرایی می اندازم حتی خبری از شیر گرم، نوشیدنی مورد علاقه ام نیست!

محمد با حوله ای که دور کمرش پیچیده از حمام خارج میشود و با حوله ی کوچک دیگری موهای سرش را خشک میکنو

_به به! سلام ! ظهرت بخیر خانوم!

به عقربه ی ساعت که روی عدد ۱۰ ایستاده نگاه میکنم

_صبح توم بخیر! لابد طبق معمول صبحونه خوردی!

_خیر! منتظر موندم توهم بیدار بشی

و با همان حوله درست مقابلم می نشیند!

_میبینم صبح به این زودی رفتی سلمانی و…حموم و… خبریه؟

لقمه ای برمیدارد

_صبح به این زودی؟ کدوم صبح؟!!

میخندم و لقمه ای کوچک برمیدارم

_برای من صبحه! خب نگفتی اینبار کجا میخوایم بریم که حسابی به خودت رسیدی؟

ناگهان با باز شدن در و دیدن نجمه و عالیه که هرکدام یک ساک دستی به همراه دارند میخکوب میشوم

نجمه و عالیه با دیدن تن لخت محمد، بلافاصله معذرت خواهی میکنند و به حیاط برمیگردند لقمه ای که تا حلقم فرو کرده ام را در می اورم و با صدایی خفه می گویم

_محمد! نکنه میخوای….

سرش را پایین می اندازد و سکوت میکند!

از شوک این خبر ناگهانی به او خیره میشوم و خیره!

آنقدر غرق خوشی بودم که نفهمیدم از اول قرار بود دو سه هفته کنارم باشد

به بودنش عادت کرده بودم و حالا جدایی بیشتر از هر وقت دیگری برایم سخت و نفس گیرشده

میز صبحانه را ترک میکنم و به طرف اتاق می روم

بغض عالم روی گلویم آوار شده و از شوک این خبر ناگهانی سردرد شدیدی میگیرم

کمی بعد در باز میشود و محمد لباس پوشیده وارد اتاق میشود

با چهره ای ناراحت که تظاهر به خوشحالی میکند درست بالای سرم می ایستد

_زانوی غم بغل نگیر آواز! از این به بعد زودتر میام دیدنت! ناراحت نباش

چشمانم پر از اشک ست و از بغض شدیدی که راه نفسم را بسته نمیتوانم حرف بزنم!

از داخل جیب شلوارش یک جعبه ی کوچک درمی آورد و به سمتم می گیرد

به جعبه نگاه میکنم و بدون آنکه واکنشی نشان بدهم رویم را برمیگردانم و سرم  را که مثل وزنه ای پنجاه کیلویی سنگین شده روی زانو میگذارم

به زور سرم را بلند میکند

_ اینو برای تو گرفتم!یعنی هدیم هیچ اهمیتی برات نداره؟

بعد از کمی مکث جعبه را میگیرم و آرام بازش میکنم یک انگشتر ظریف با تک نگین زیبا !

انگشتر را آرام دستم میکند

_این یادگاری منه! دوست دارم همه بدونن متاهلی! هیچ وقت هیچ وقت درش نیار باشه؟

به دستای نازک و ظریفم نگاهی می اندازم که انگشتر به آنها چندین برابر زیبایی و لطافت بخشیده! اما انگشتر چیزی نیست که افکار تلخم را فروکش کند!  تمام فکر و ذکرم پیش محمد ست و بس

_میشه فعلا برنگردی روستا؟

دستانش را باز میکند و بغلم میکند

_نه آواز ! کاش میتونستم بیشتر از این بمونم ولی آقاجون باید برگرده و تحت نظر پزشک باشه

_پس دوتایی باهم برمیگردیم روستا

_نمیشه آواز ! یه چند وقتی باید دووم بیاری! دوباره میام بهت سر میزنم ولی….

_محمد قول میدم اذیتت نکنم فقط بزار برای چند روز هم که شده بیام روستا! هم دلم برای مادرم تنگ شده هم…

دو طرف شانه‌ام را می گیرد و با لحن آرامی می گوید

_من هیچ وقت کنار تو اذیت نمیشم آواز !

دستش را روی صورتم می کشد! دیگر یقین پیدا کرده ام که محمد بخاطر وضعیت مونس نمیخواهد من جلوی چشمش باشم

دستش را از روی صورتم برمیدارم

_باشه! به هر حال هر طور راحتی! هر طور دوست داری مجبورت نمیکنم

_آواز ! شاید من و تو، مجبور بشیم دورتر از این هم زندگی کنیم شاید سالی یه بار هم نتونم ببینمت ولی یه چیزی همیشه تو ذهنت باشه این سه هفته رو طوری زندگی کردم که دلم میخواد در آینده باهات زندگی کنم! و شک نکن یه روز این آرزوی ما محقق میشه پس لطفا یکم حوصله به خرج بده تا همه چی درست بشه!

سری تکان می دهم و دستانش را محکم تر فشار می دهم

با تقه ای که از در به گوش می رسد توجه هردویمان جلب میشود

_کیه؟

_ارباب! احمدخان و ماه منیر خانوم رسیدن

_باشه

غم به چهره ی بی روحش هجوم می آورد لب باز می کند و می خواهد حرفی بزند که پشیمان میشود

سرم را آهسته می بوسد و از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

۳ روز از رفتنش می گذرد

در طول این سه روز آسمان هم شب و روز ابری بوده و مه آلود!

گاهی می بارد و گاهی رعد و برق و بادهای شدید خانه را میلرزاند!

من مانده ام و دختر غمگینی که بخاطر زرد شدن و افتادن برگ درخت های حیاط هم گریه میکند!

صبح ست و باران نم نم میبارد حال آسمان هم بهتر از من نیست!

هردو پاییزیم او میبارد و من میبارم

پنجره را باز میکنم و دستم را بیرون می برم!

 

#پارت_400

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

چشمم را می بندم و به صدای برخورد قطرات باران روی اجسام گوش می سپارم!

برخورد قطرات باران به کف دستم، روحم را نوازش میکند

در حیاط باز میشود و زنی چادری وارد حیاط میشود

از دور نمیتوانم تشخیص بدهم کیست! برای همین چشمانم را کمی ریز میکنم و با دیدن محمد و مادرم درست جلوی در خوشحالی در وجودم سرازیر میشود

جیغ خفیفی می کشم و از اتاق خارج میشوم

با همه ی قدرتم مادر را بغل میکنم و بوسه های متوالی روی صورتش میگذارم مادر هم از خوشحالی سر از پا نمی شناسد

از مادر که جدا میشوم به محمد و چمدانی که در دست دارد با دقت نگاه میکنم

چمدان مادرست

_قربونت برم میخوای چند روز بمونی مامان؟

مادر که سرگرم سلام و احوالپرسی با احمدخان و ماه منیر است متوجه سوال من نمی شود! به سمت محمد می روم و به آغوشش می کشم

_خوبی آواز ؟ دیدی گفتم خیلی زود میام؟

لب بر می چینم

_هیچم زود نبود

دستش را مثل سایه بان بالای سرم میگیرد

_بریم تو که خیس نشی !

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بعد از صرف ناهار مادر را به سمت اتاقم می برم تا استراحت کند

از خوشحالی سر از پا نمیشناسم به پذیرایی برمیگردم و بابت اینکه محمد غافلگیرم کرده  تشکر میکنم

_محمد!میشه مامانم فعلا اینجا باشه؟

محمد نگاهش را به زمین می دوزد و چیزی نمی گوید

در همین حال احمدخان از خدمتکارها میخواهد پذیرایی را ترک کنند

معمولا وقتی موضوع مهمی پیش می اید این کار را انجام میدهد در همین مدت کوتاه هزار فکر عجیب و درهم به ذهنم می اید

متعجب نگاه گذرایی به محمد و ماه منیر میکنم و رو به اقاجون می گویم

_اتفاقی افتاده؟

محمد گلویی صاف میکند

_نه! فقط…

_فقط چی؟ چی شده؟

_ مادرت دیگه برنمیگرده روستا

با دلهره و نگرانی می گویم

_چرا چی شده؟ اتفاقی افتاده ؟

_نه آواز نگران نباش! خدارو شکر اتفاقی نیفتاده!

_چی شده مسعود کاری کرده؟

_نه!

_دوباره تهدیدش کردن ؟

_نه آواز جان آقاجون گفت تصمیم گرفتی بری تهران درس بخونی! با اینکه قبول این خواسته برام سخت بود اما به تصمیم تو و آقام احترام میذارم برای همین…

نمیگذارم حرفش را کامل کند

_ولی من دیگه تصمیم ندارم برم تهران! ترجیح میدم اینجا بمونم و….

_نه آواز !دیگه نمیتونی تصمیمت رو عوض کنی چون ما اونجا، هم برات خونه گرفتیم هم ماشین و معلم که به درسات برسی

_محمد

_جانم

_یعنی میخوای طلاقم بدی؟

_نه آواز جان

نفس راحتی می کشم

کمی مکث میکند و ادامه می دهد

_گفتم فقط برای یه مدتی! دوتا خدمتکار و سه تا نگهبان همراهتون میاد! مممم یکی از نگهبان ها اعتماده! همون طوری که از اسمش مشخصه بیشتر از چشمم بهش اعتماد دارم پس نگران هیچی نباش!

بغض کرده ام  ناراحتی خونم را به جوش آورده

چه راحت از رفتن و جدایی حرف میزند وقتی من برای یک ثانیه دیدنش زمین و آسمان را به هم میدوزم

_محمد !وایسا ! بزار حرف بزنم لطفا

سکوت میکند و منتظر ادامه ی حرفم می ماند

_محمد من ! من پشیمون شدم از اینکه برم تهران دوست دارم اینجا باشم پیش آقاجون! اصلا میخوام برگردم روستا میخوام کنار تو باشم

رو به احمدخان میکنم

_آقاجون شما یه چیزی بگید! من نمیخوام برم تهران! پشیمون شدم! دلم میخواد اینجا باشم

برخلاف انتظارم احمدخان با لحنی خشک می گوید

_مگه خودت نگفتی هوای این شهر برات سنگینه؟پس چی شد؟ مگه نمیخواستی مدارکت رو برای رفتن آماده کنی؟

_آخه من نمیدونم چرا اصرار دارید برم وقتی خودم نمیخوام

محمد از سرجاش بلند میشود و چند قدمی به سمتم می اید

_آواز بسه دیگه! لج نکن!چند سالی اونجا میمونی بعدش…

خدای من! چه راحت میگوید چند سال! یک سال ؟ دوسال؟ یا شاید ده سال ! ده سال در نظرش چند ثانیه ست که اینگونه راحت به زبان می آورد! صبرم لبریز میشود و با صدایی پر از خشم و تحکم می گویم

_بعدش؟ بعدش عمرا برگردم پیشت! بعد از چند سال، دیگه برای من محمدی وجود نداره! آواز مرده! بعد از چند سال بهتره قیدمو بزنی و با چنگ و دندون بچسبی به خانوم وقیحت که خدایی نکرده کامش تلخ نشه! منم مسلما اونجا یه شوهر مناسب برای خودم دست و پا میکنم! کسی که لیاقتم رو داشته باشه!

این را می گویم و میخواهم به سمت اتاقم بروم که با دیدن مادرم جلوی در اتاق می ایستم!

بدون توجه به چهره ی برافروخته اش از کنارش رد میشوم که ناگهان بازویم را می گیرد

_وایسا آواز

می ایستم و منتظر حرفش می مانم

_از همسرت معذرت خواهی کن

متعجب به سمت مادر برمیگردم

_مامان! هیچ معلومه چی میگی؟ معذرت خواهی؟ بخاطر چی ؟

_بخاطر کلمات زشتی که روی زبونت آوردی!

_مامان من…

_گفتم معذرت خواهی کن نشنیدی؟

به محمد و احمد خان که منتظر شنیدن معذرت خواهی هستند نگاه گذرایی می اندازم و بعد از کمی فکر کردن به ناچار زیر لب می گویم

_نمیدونم بخاطر چی ولی معذرت میخوام!

مادر با قیافه ای جدی می گوید

 

#پارت_401

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_ما مدیون محمد و مونس هستیم پس هیچ وقت دهنت رو به اشتباه باز نکن

از حرف های مادر، ان هم جلوی محمد به شدت عصبانی و شاکی ام! لابد منظورش همان چندرغاز کمکی ست که ماه به ماه به وسیله ی نوچه ها برای مادرم میفرستد

_مدیون؟چه لطفی در حقم کردن که مدیون باشم مادر من؟هر کاری کرده دستش درد نکنه ولی وظیفه‌ش بوده صدقه نداده!

محمد در حالی که روی مبل نشسته زیر چشمی نگاهم میکند و ته مایه ای از خنده روی صورتش نشسته

_اگه مونس نبود نمیتونستم قاتل پدرت رو پیدا کنیم

با این حرف مادر میخکوب میشوم و ترس و تعجب به یکباره در رگهایم نفوذ میکند!

در بهت و حیرت به مادر نگاه میکنم و حرفش را در ذهنم نشخوار میکنم که محمد فورا از جا بلند میشود

_کبری خانوم قرار شد این مسئله از اواز مخفی بمونه!

سرم سنگین میشود و چیزی از حرف هایشان نمی فهمم رو به مادر میکنم و میخواهم حرفی بزنم که مادررو به محمد می گوید

_نه! بزار با واقعیت کنار بیاد! تا کی ازش مخفی کنم؟

دستم را به پیشانی می گیرم

_وایسا مامان نفهمیدم چه واقعیتی؟ پدر به قتل رسیده؟ درست شنیدم؟

_درسته! من و تو برای مدتی روستا رو ترک میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته برای همین من….

و بقیه ی حرف هایش را متوجه نمیشوم چون سرمای عجیبی به وجودم هجوم آورده تک تک اعضای بدنم میلرزد

رو به محمد می گویم

_میشه کمکم کنی برم تو اتاقم؟

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با نوازش دست های یک نفر به زور چشمانم را باز میکنم با دیدن محمد درست بالای سرم لبخند سردی روی لبم می نشیند

_محمد

_بله

_چه اتفاقی برای بابا افتاده محمد؟

دستانم را محکم میگیرد

_هر وقت حالت بهتر شد برات توضیح میدم!

_بابا رو به قتل رسوندن؟ لطفا بگو دروغه

قطره اشکم سرازیر میشود!

با دست به آرامی پاکش میکند

_الان حالت زیاد خوب نیست بعدا در موردش حرف میزنیم

از جا بلند میشود و به سمت در می رود از خدمتکار می خواهد برایم شام بیاورد!

دوباره کنارم می نشیند و آرام صورتم را نوازش میکند

_آواز گریه که میکنی دلم ریش میشه! وقتی گریه میکنی احساس پوچی میکنم حس ناتوان بودن بهم دست میده! ناتوان از آروم کردنت از دلداری دادنت! کاش هیچ وقت گریه‌تو نبینم

سرم را محکم روی سینه‌اش فشار می دهد

_محمد!

_جان؟

_قراره کی بریم تهران؟

_مممم احتمالا پس فردا…چطور؟

_نجمه هم باهام میاد؟

_نه!

_چرا محمد ؟ نجمه خیلی رفیق خوبیه برای من

_میدونم آواز ولی احمدخان دوتا خدمتکار برات گرفته که از بچگی یتیم بودن و خونواده ندارن که پیگیرشون بشه! چند سالی که تهرانی، خدمتکارها نباید رفت و آمد کنن ! در ضمن آقاجون اونجا برات خونه گرفته! برای ماشینتم راننده شخصی گرفتیم، هر وقت هر جا دلت خواست برو ولی یادت باشه تنها نه!

_محمد! جای من کنار تو امن تره!

_نه آواز ! جات امن نیست ! اگه مثل سری قبل مسمومت کنن چی؟ اگه برات نقشه…

حرفش را نیمه تمام میگذارم

_مسموم؟ من کی مسموم شدم؟

_هیچی! اشتباهی فکر کردم مسموم شدی! بیخیال

_نکنه مونس مسموم شده و با من…

_بسه آواز جان ! اینقدر مونس مونس نکن! نه خدارو شکر مونس سالمه

به حالت قهر رویم را برمیگردانم و سکوت میکنم

فکم را می گیرد و به طرف خودش می چرخاند

_شبی که بچه‌ت سقط شد رو یادته؟

_مگه میشه فراموش کنم؟

_ناهار چی داشتیم؟

_قورمه سبزی!

مکث میکند و با صدایی خفه می گوید

_قورمه سبزی مسموم بود!

با این جمله اش قلبم تیر می کشد!

با ذهنی اندوهگین ماتم می برد و بدون آنکه حرفی بزنم نگاهش میکنم

احساس خلاء تنم را پر میکند ! خلاء خوشبختی! خلاء آرامش! خلاء یک نفس راحت! هر لحظه در دلم بلوایی به پا میشود که خاموش شدنش با خدا ست!

_کار کی بود؟

_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!

پتو را آرام روی سرم می کشم

_تنهام بزار محمد!

تن تکه پاره ام، روح خسته ام و قلب رنجیده ام را زیر پتو می برم تا از تاریکی های روزگار در امان بمانم!

کمی بالای سرم می ایستد و بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

سوار ماشین میشود و با چشمانی که نارضایتی از رفتنش به تهران را فریاد میزند نگاهم میکند

ماشین حرکت میکند و من تا جایی که چشم کار میکند با نگاهم تعقیبش میکنم

با دور شدن ماشین غم بزرگی زیر پوستم می دود با صدای پدر به خودم می آیم

_محمد! بیا کارت دارم پسرم

به ناچار بغضم را فرو می دهم و به دنبال پدر وارد خانه میشوم!

_بله آقاجون!

_بازوت خوبه پسر؟

_بله آقاجون

_از آواز به عنوان ولی دم وکالت گرفتی؟

_بله آقاجون!

_کارت درسته! همین الان قبل از برگشتن به روستا، سر راهت برو شهربانی و دادخواستت رو تحویل بده

_چشم آقاجون

_یه زیر میزی ‌کلفت هم بده که زودتر پیگیری بشه

_چشم اقاجون

_یادت باشه بگو تا میتونن تو زندان نگهش دارن تا بپوسه بعد اعدامش کنن

** رمان بعدی پینار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

اینجور که معلومه اینا تا پیر بشن ناخواسته از هم دورن ممنون قاصدک خانم😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x