۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 29

4.2
(60)

 

 

فقط یک دست روی گردنم نشسته آن همه دست پاچگی عجیب نیست؟
دست که سهل ست حتی نگاهش هم دست پاچه ام میکند چه برسد به لمس تنم با دست های پر حرارتش!
دستش را از گردنم جدا میکنم و نفس ملتهب و لرزانم را بیرون می‌دهم
_چیکار میکنی محمد!؟
خنده ی عاشق کشی روی لبش پدیدار میشود
_میخوای چیکار کنم؟
میداند که حالم دست خودم نیست و هر لحظه ممکن است وا بدهم
_رد لبام روی بدنت کمرنگ نشده؟!
همانطور که به چشمهایم خیره شده دستش را روی لبم میگذارد
تماس دستش با لبهایم لرزش بدنم را دو چندان میکند
دستش را از لبم جدا میکند و روی قلبم میگذارد!
حال او هم بهتر از من نیست دستش میلرزد و صورتش سرخ شده!
نگاهش سمت قلبم می‌رود چشمانش میخندد خنده ای از سر شیطنت!
دستانش آنقدر داغ ست که از پسِ پیراهن، حرارتش را حس میکنم
با اینکه دهانم خشک شده اما آب دهانی که وجود ندارد را به سختی قورت میدهم و لبم را می‌گزم
نگاهم را از دستش که روی سینه ام قرار دارد میگیرم و به چشمانی که قصد جانم را کرده می‌دهم
چشمک ریزی میزند و لبخندش عمیق تر میشود و همین چشمک قلب دیوانه ام را به جنون میبرد
ناگهان بی اختیار و مثل آدمی گرسنه به سمت لبش هجوم میبرم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

از حمام بیرون می آید و حوله را به سلیمه می‌دهد
پیراهنش را برمیدارد و می‌پوشد به سمتش می‌روم و درست مقابلش می ایستم
یک آن نفس در سینه اش حبس میشود و متعجب نگاهم میکند
یک قدم جلو می‌روم
نگاهم سمت استخوان ترقوه اش می‌رود و مرا در خلسه ای عمیق فرو می‌برد
تا این لحظه هرگز با این دقت ندیده بودمش
مانند برکه ی بی آبی ست که هر لحظه توجهم را بیشتر در جذابیت خود غرق میکند
دستم را به سمت گردنش می‌برم و با فکر آنکه دوباره شیطنتم گل کرده مچ دستم را میگیرد و با چشم اشاره ی ریزی به سلیمه که آن طرف تر ایستاده میکند
می‌خندم و بی توجه به دست های محکمش که دور مچم قفل شده یقه ی پیراهنش را مرتب میکنم و شروع به بستن دکمه هایش میکنم
نفس حبس شده اش را تکه تکه بیرون می‌دهد و در حالی که از تصور اشتباهش خنده ی ریزی روی لبش نقش بسته گلویی صاف میکند و به در و دیوار نگاه گذرایی می اندازد
وقتی که بستن دکمه ها تمام میشود کراوتش را برمیدارم
می‌خواهم کراوات را دور گردنش بیندازم که با شیطنت سرش را بلند میکند
نگاهم سمت پاهایش که نوک آن روی زمین ست خشک میشود
لب باز میکنم حرفی بزنم که قبل از من، رو به سلیمه می‌گوید
_میتونی بری سلیمه!
سلیمه حوله و لباس های کثیف را برمیدارد و می‌خواهد از اتاق خارج شود که با صدای محمد می ایستد
_حوله رو بزار ! لازمش دارم
و رو به من لبخندی میزند!
چشمانم از تعجب گرد میشود و بی اختیار دستم را پایین می آورم
سلیمه چشمی تحویل می‌دهد و بعد از گذاشتن حوله روی تخت از اتاق خارج میشود
و دوباره با لبخند عمیق محمد که حکایت از شیطنتی دیگر دارد مواجه میشوم
سرش را جلو می آورد طوری که هرم نفسش را روی صورتم حس میکنم
کراوات را از دستم میگیرد و با صدایی خش دار و آمرانه میگوید
_دکمه هایی که بستی رو باز کن
_چی؟
_باز کن!
_چرا؟
_باز کن
_من فقط…
_تکرار نمیکنم!
از لحن صدایش قصدش را می‌فهمم
می خندم و از خدا خواسته بدون اعتراض شروع به باز کردن دکمه های پیراهن میکنم
کراوات را رها میکند و فکم را می‌گیرد
نگاه دو دو زنم را به عسلی چشمانش می‌دهم
_باشه محمد ولی به یه شرط!
_میشنوم
_گاز نگیر! نوک سینم زخم شده
دو طرفم کمرم را میگیرد و به روی تخت هولم میدهد
_شرطت پذیرفته نیست
_محمد!
_نمیتوووونم!
_ولی…
روی تنم خیمه میزند و دوباره دستش سمت سینه های بیچاره ام می‌رود
این یکی دو روز بلایی نبوده که سرش نیارود از خون مردگی های عمیق گرفته تا زخم و سیلی!
_دو ماه صبر نکردم که برام شرط بزاری آواز خانم
_یک ماه و نیم!
صورتش را تا جایی که راه دارد به صورتم می چسباند و میخواهد حرفی بزند که با صدای کوبیدن در ، دستش را از سینه ام جدا میکند
از روی بدنم کنار میرود و سریع شروع به بستن دکمه هایش میکند
_کیه؟
حنانه وارد میشود و با دیدن صورت قرمز و ملتهب هردویمان بعد از مکث کوتاهی میگوید
_محمد احمدخان داره میره شهر! گفت بهت خبر بدم
از شنیدن این خبر قلبم فشرده میشود!
جانشینی محمد؟! باید به این دوران سیاه قدم بگذاریم؟
به محمد که در لحظه خوشحالیِ صورتش، جایش را به تعجب داده نگاه میکنم
کراوات را از روی زمین برمی‌دارد و به سمت در میرود
می‌خواهم با او بروم که اجازه نمی دهد و میخواهد در اتاق بمانم و استراحت کنم
با رفتنش حس تتهایی گریبانم را میگیرد!
به وجودش به حضورش به نفس هایش چقدر وابسته شده ام…
با یادآوری اتفاقات چند لحظه پیش تنم گر میگیرد! کاش حنانه سر نرسیده بود! اگر نرسیده بود دوباره مثل پیچک دور هم پیچ می‌خوردیم و تن داغمان در لذت غرق میشد

 

پتو را کنار میزنم و نفسم را با شدت هرچه تمام بیرون می‌دهم
طوری که انگار چندین ساعت زیر پتو نفس نکشیده ام!
به سمت پنجره می‌روم و به پایین نگاه میکنم
اعتماد و معتمد درست مقابل پنجره با اسلحه های دو لولی که روی دوش دارند ایستاده اند و با ملحق شدن محمد، به سمت در خروجی می‌روند و از عمارت خان خارج میشوند
با تمام قدرتم با مشت در را می‌کوبم
_کیه؟
_آوازم درو باز کن
حنانه در را باز میکند! با لباس سفید و موهای باز، مثل روح مقابلم می ایستد
_سلام چی شده دیوونه؟
دو طرف شانه اش را میگیرم و ملتمسانه ناله میکنم
_کمکم کن حنانه
_چی شده آواز؟
اشکم را که همیشه دنبال بهانه ای برای جاری شدن ست با دست پاک میکنم
_برو دنبال مهران خان بگو محمدخان کارت داره! سریع! فقط بهش نگو من فرستادمت ، بگو محمد !
حنانه سری تکان می‌دهد و برمیگردد که روسری اش را بردارد که مصرانه ناله میکنم
_نمیخواد حنانه ! برو فقط بررررو
حنانه هم از دست پاچگی و نگرانی من هول کرده
به سرعت به سمت پایین می‌رود تا مهران را که در ساختمان گردو ست خبر کند
به داخل اتاق برمیگردم و با استرس شروع به خوردن لب هایم میکنم
دستانم را به قدری محکم مشت کرده ام که رد ناخنم،کف دستم افتاده!
چند دقیقه بعد مهران در میزند و وارد اتاق میشود
_شرمنده خاتون! خان داداش اینجا ست؟
سری تکان می‌دهم
_درو ببند مهران خان…به دادم برس که بیچاره شدم!
مهران بی خبر از عالم و آدم متعجب در را می‌بندد و نزدیک میشود
_چیزی شده زنداداش؟
ضربه ای به پشت دستم میزنم
_مهران خان محمد…محمد…
_محمد چی ؟
_رفت!
_کجا؟
نمیتوانم برایش توضیح بدهم
از ترس از دلهره و اضطراب، نه دهانم یاری میدهد نه ذهنم
مهران آرام بازویم را میگیرد و کمکم میکند روی صندلی بشینم
_آروم باش دختر! درست بگو چی شده؟
_مهران خان! محمد اسلحه‌ش رو برداشت و رفت
مهران فکم را بلند میکند و متعجب می پرسد
_کجا؟
_اشتباه نکنم رفت سر وقت مسعود
_ای بابااااا ! دیوونه ست این داداش من! من و آقا جون از گناه مسعود گذشتیم محمد چرا کاسه ی داغ تر از آش شده؟
از روی صندلی بلند میشوم و عاجزانه می نالم
_التماست میکنم مهران خان! نزار بلایی سر مسعود بیاره! بخدا که مادرم دق میکنه از غصه!
مهران دوباره دستم را میگیرد و وادارم میکند روی صندلی بشینم
_نگران نباش همه چی درست میشه
با قدم های تیز و بلند به سمت در اتاق می‌رود
_میشه کسی نفهمه که من خواستم بیای اینجا؟
_خیالت آسوده
_حتی نازدار؟
_حتی نازدار!
از ترس تمام بدنم بی حس شده به سمت میز میروم و کمی آب میخورم
و با نگرانی همان جا می نشینم!
هر لحظه و هر ثانیه انگار ده سال میگذرد
نمیدانم چه گناهی کرده ام که مستحق این عقوبت شده ام
احساس میکنم در گردابی گیر افتاده ام و لحظه به لحظه بیشتر فرو میروم
بالاخره صدا های نامفهومی به گوشم می رسد
مهران و محمد برگشته اند!
به سمت پله ها می‌دوم و از ساختمان خارج میشوم
ناگهان قلبم از جا کنده میشود و فرو می‌ریزد
حدسم درست است
مسعود با دست های بسته جلوی محمد به زانو در آمده
و اعتماد و معتمد اسلحه در دست چپ و راستش را محاصره کرده اند
قلبم آرام و قرار ندارد و سرخی صورتم را احساس میکنم
با صدای جر و بحث مهران و محمد کم کم به جمعیت اضافه میشود !
خدم و حشم همگی با لباس خواب از اتاق هایشان بیرون آمده اند و در کسری از ثانیه دور تا دور مجرم که مسعود باشد را محاصره میکنند
با صدای گریه و ناله ی زندایی از دور، جمعیت حلقه بسته به دور مسعود و محمد، برایش راه باز میکنند!
به پای محمد افتاده
و من نزدیک ست قلبم از جا در بیاید
_التماست میکنممم خواهش میکنممم، به حرمت وصلتی که بین ما اتفاق افتاده از جون پسرم بگذر خواهش میکنم
محمد با بی رحمی تمام، به خدمتکار ها دستور می‌دهد زندایی را دور کنند
اسلحه را به طرف چشم راست مسعود نشانه می‌گیرد و با صدای بلند، طوری که همه بشنوند رو به حضار می‌گوید
_ آیه قرآنه! 《ان النفس بالنفس و العین بالعین والانف بالانف و….》
جان در مقابل جان، چشم در مقابل چشم، بینی در مقابل بینی، گوش در مقابل گوش ، دندان در مقابل دندان و زخمها نیز به همان ترتیب، قصاصی دارند و در انتهای آیه میفرماید هر کس بر اساس آنچه خدا نازل کرده حکم ندهد فاولئک هم الظالمون! آنها ستمگرانند!
کی انقدر شیوا و بلیغ قران یاد گرفته نمیدانم!!
انگار از بیخ عرب زاده شده!!
قرار است هر روز با یکی از خصوصیات عجیبش غافلگیر شوم
مهران جرات به خرج می‌دهد و چند قدم جلو می‌رود

 

 

_خان داداش آیه ای نداریم که بگه میتونی مجرم رو ببخشی؟
بدون آنکه مهران را نگاه کند اشاره میکند که او را دور کنند
با وجود مخالفت های مهران،کشان کشان به سمت ساختمان محل سکونتش، هدایتش می‌کنند
سرش را بین جمعیت به گردش در می آورد و چشمش به من که با چشمان ملتمس و بی قرارم نگاهش میکنم می افتد
انگار بین آن همه جمعیت، مخاطبش من هستم و بس!
_از خونت گذشتیم و فرصت دادیم از اینجا دور بشی، چرا برگشتی؟چه دلیل قانع کننده ای داشتی؟
مسعود با موهای بلند و نسبتا فری که در صورتش ریخته و دست هایی که از پشت با طنابی محکم بسته شده با نفرت به محمد خیره میشود و جوابی نمی‌دهد
همین سکوت باعث می‌شود که اسلحه ی بلند معتمد با قدرت، روی پشتش فرود بیاید و بعد از افتادن روی زمین از درد به خودش بپیچد
همه ی نگاه ها سمت من ست
طاقتم طاق شده! نمیتوانم تحقیر خودم و خانواده‌ ام را بیشتر از این تحمل کنم
نیرویی که به اراده ی من نیست وادارم میکند جلو بروم
همه ی حواسم متوجه قدمهای لرزانم ست که دست های محکم یک نفر از پشت، بازویم را می‌گیرد و مانعم میشود
_تکون نخور
صدای ماه منیر ست!
چه از جانم میخواهد؟!
بدون آنکه به سمتش برگردم حرف هایش را با دقت گوش می‌دهم
_خوب گوش کن چی میگم، اگه یه قدم دیگه برداری هم خودت رو به کشتن دادی هم پسرداییت!
می خواهم به طرفش برگردم اما اجازه نمیدهد
_تکون نخور! نباید محمد متوجه بشه من پشت سرتم!
بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد
_فکر میکنی چرا محمد تشنه ی انتقامه؟ بخاطر برادرش؟ نه! بخاطر تو! فکر میکنه بخاطر تو برگشته به روستا ! اگه عاقل باشی و تصمیم درستی بگیری چند روز دیگه پسر داییت آزاد میشه و این آتش خشم محمد هم خاموش میشه
_اگه بلایی سر مسعود آورد چی؟
_به من اطمینان داشته باش! محمد کاری نمیکنه! اگر تو…عاقلانه تصمیم بگیری
_چیکار کنم ماه منیر؟
_مثل بقیه برخورد کن! وانمود کن برات اهمیتی نداره! چیزی بگو تا محمد مطمئن بشه که دلت پیش مسعود نیست
در همین حین اعتماد لگد محکمی به شکمش میزند و مسعود دوباره از درد به خود می پیچد
از درد کشیدن مسعود، نهایت لذت را میبرد
دوباره به من نگاه میکند! حق با ماه منیر ست! این آتش حسادت ست که زبانه هایش مسعود را گرفتار کرده !
صدای ناله و فریاد های زندایی قلبم را به درد آورده و حرارت سوزناکی روی گونه هایم شعله ور میکند
زندایی که فاصله ی چندانی با من ندارد چهار دست و پا به طرفم می آید و به دامن لباسم چنگ می اندازد
_آواز ! نزار…نزار آواز….پسرم….نزار پسرم رو بکشه
با دیدن زندایی که، خوار و خفیف به دست و پایم افتاده بغض به گلویم کشیده میشود و چانه‌ام را به لرزش وادار میکند
با صدای ماه منیر به خودم می آیم
_وقتشه!
سرم را بلند میکنم و به محمد که با چشمانی ریز شده منتظر واکنش من ست نگاه میکنم
بعد از کشمکش طولانی قلب و مغزم، با صدایی خشک و عاری از احساس از ته گلو فریاد میکشم
_بلند شو فریده ! پسرت چشم های یه آدم بی گناه رو از حدقه در آورده و تو توقع داری پیش خان طلب بخشش کنم؟
صدای همهمه ی جمعیت بالا می‌رود
بی اختیار دستش از دامن لباسم جدا میشود و روی زمین می افتد
ناباور نگاهم میکند
_آواز ! خودتی؟ من…من زنداییتم ! چرا دیگه بهم نمیگی زندایی؟
با نیشخند تلخی روی لب میگویم
_روزی که از خونه ی پدریم به اینجا اومدم و همسر محمدخان شدم تمام روابط فامیلی رو همان جا دفن کردم و با خود نیاوردم! یادت که نرفته نه؟
زندایی بی حال روی زمین می افتد!
با افتادن او نگاهم فورا به سمت محمد و مسعود می‌چرخد!
مسعود متعجب نگاهم میکند و محمد لبخند پیروزمندانه ای روی لبش جا خوش کرده!
درست مثل جنگجویی که بعد از سالها جنگ تن به تن، توانسته رقیب دیرینه‌اش را از پا در بیاورد!
اسلحه‌اش را داخل جیب پشتی شلوارش میگذارد و دستور می‌دهد به وضعیت زندایی رسیدگی کنند
یعنی همین چند جمله ای که به زبان آوردم مثل آب روی آتیش عمل کرد و باعث فروکش شدن خشم محمد شد!؟؟
بعد از مکالمه ی کوتاهی که با اعتماد و معتمد رد و بدل میکند به طرف من می آید
در همین حال مسعود را دست بسته از آنجا دور می‌کنند
لبخندی ساختگی روی لبم می آورم
محمد با آرامش خاطر لب میزند
_بریم بخوابیم دیر وقته!

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

مثل ببری شده که طعمه ی آهوی خود را از هراس اینکه فرار کند؛ محکم در آغوش گرفته؛ آنقدر محکم که احساس میکنم دنده های پشت و سینه ام همدیگر را لمس میکند!
حرفهای ماه منیر درست بود؛ تجربه ای که من و مسعود را از مخمصه ای بزرگ نجات داد!
_محمد
_جانم
_میشه یکم یواش تر بغلم کنی؟ حس میکنم استخونام داره خورد میشه!

 

 

حصار بغلش را با دستانش تنگ تر میکند و با صدای خش دار و کلمات شمرده شمرده می‌گوید
_هیچی نگو! باید تنت بوی تنم رو بگیره!
سکوتی دلچسب بینمان به وجود می آید!
خون بدنم به صورتم هجوم می آورد و تنم از حرارت تنش گر میگیرد
باز همان پوزخند جذاب بر لبش نمایان شده
چشمانش میخندد و چنان پر نفوذ نگاهم میکند که انگار تمام افکارم را میخواند و قلب و روحم را به تسخیر در می آورد
دوست داشتنش میان بدنم موج میزند و من را در گردابی به زیبایی عشق غرق میکند
دستش را آرام روی پلک های لرزانم می‌کشد
چنان آرامشی دارم که انگار یک کیسه مورفین را با سرنگ به مغزم تزریق میکنند
خواب آرامی مانند بیهوشی، همانقدر سبک همانقدر بی اختیار، چشمانم را گرم میکند
چند لحظه بعد ناخودآگاه چشمانم باز میشود
شاید نمیتوانم تماشای این صحنه ی زیبا را با خواب جایگزین کنم
محکم تر بغلم میکند و بوسه ای ریز روی پیشانی ام می‌گذارد
دوباره در آغوشش آرام می‌گیرم
من این لب ها این چشم ها و این نگاه وحشی را با تمام دنیا عوض نمیکنم
صدایش گوشم را نوازش میکند
_تکون نخور موگوجه ی من
سرم را که روی سینه‌اش نشسته به زور بلند میکنم و به صورت خوش فرم و مردانه اش خیره میشود
بجز زیبایی و وجاهت چیزی نمی‌بینم
_محمد!
_جان دلم!
_تا حالا کسی بهت گفته خیلی جذابی؟
چشمانش را میبندد
_نه کسی که من میخوام!
_کی؟
یک تای ابرو بالا می اندازد
_من؟
_اهوم!
خنده ی ریزی کنج قلبم می‌نشیند
_لپاشو! قرمز شده! خجالت میکشی از محمد؟
با دستانم صورتم را می پوشانم تا بیشتر از این متوجه معذب بودنم نشود
_اذیتم نکن محمدددد
دوباره محکم بغلم میکند
_محمد!
_جانم!
_میشه یه خواهشی داشته باشم؟
با فکر آنکه میخواهم در مورد مسعود حرف بزنم به سرعت از خودش جدایم میکند و با ابروهای در هم کشیده میگوید
_بگو!
_دیگه روم دست بلند نکن !هیچ وقت!
نفسش را بیرون می دهد و روی تخت ولو میشود!
چه دیوانه وار در مورد مسعود حساسیت نشان می‌دهد
_قول نمیدم!
_چرا؟
_گاهی وقتا چاره ای ندارم
_محمددد
_بله
_زود باش قول بده
و انگشت کوچک دستم را بالا می آورم که به هم قول بدهیم
اما با کلافگی دستم را کنار میزند
_بسه دیگه آواز ! آماده شو بریم پایین گشنمه!
و بی توجه به من که قلبم هزار تکه شده از جا بلند میشود
پیراهنش را می‌پوشد و در حالی که دکمه هایش را می می‌بندد میگوید
_ناراحت نباش چون در ازای اون یه خبر خوب برات دارم
_چه خبری؟
_فردا عصر باهم میریم پیش مادرت
از جا بلند میشوم خوشحالی وجودم را تسخیر میکند
_راست میگی محمد؟
_اوهوم!
لبخند آرامی به لب می آورم
_ممنون!
از خوشحالیِ من خوشحال ست و با خنده ی دلربایش محو تماشای من شده
با صدای در نگاهش را به طرف راست می‌دهد
_کیه؟
میترا طبق معمول خوشحال و خندان وارد میشود و با همان تکیه کلام همیشگی می گوید
_سلااااام بر اهالی زیبای این منزل! حال شما؟
من و محمد نیم نگاهی به هم می اندازیم و می خندیم!
خنده ای از سر عشق، از سر دوست داشتن و حسی نابی که حالا قلب مان را به هم پیوند داده!
میترا جلو می آید و رو به محمد میگوید
_ای شیطون! امروز خوشحالی و میخندی! راستش رو بگو دیشب چیکار کردید؟
محمد چشم غره ای به میترا میرود و از اتاق خارج میشود
به خوبی میدانم هر کس دیگری به جای میترا این سوال را از او بپرسد دهانش از چهار جهت جر میخورد اما…میترا ست و عزیز دل محمد!
روی تخت می‌نشیند و بی مقدمه می‌گوید
_زنداداش!
_جانم
_یه چیزی بگم؟
_جانم بگو
_دیشب مست بودی؟
با یادآوری اتفاقات شب قبل نگاهم را از میترا می‌گیرم و آرام گوشه ی لبم را می‌گزم
_راستش رو بگو! با من راحت باش
از روی احتیاط به در که باز ست نگاهی می اندازم
_کسی نیست نگران نباش!
_میترا دل تو دلم نیست! نکنه محمد مسعود رو بکشه!
_تو که دوسش نداری زنداداش نه؟
_نه بخدا میترا! اگه بگم ازش متنفر بودم باورت میشه؟
_آره ! ولی چرا؟
_از بچگی چون به من میگفت موگوجه ازش کینه به دل گرفتم، از اون به بعد هیچ وقت نتونستم دوستش داشته باشم
_وا ! مو گوجه که خیلی بامزست!
_بچه بودم خب!
_اون نامه ها چی؟ از طرف مسعود نبود؟
با اینکه میدانم از طرف مسعود نیست انکار نمیکنم
_نمیدونم
_ الان میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم فقط نگران مادرم هستم
_نگران نباش به امید خدا درست میشه! میخوای با خان داداش حرف بزنم؟
_نه به هیچ وجه میترا! شاید فکر کنه من ازت خواستم
_فقط….
_فقط چی؟
_همه ی خدمتکارها و رعیت ها از تو و کاری که دیشب کردی حرف میزنن! همه بخاطر کارت سرزنشت میکنن! احیانا اگه از کسی چیزی شنیدی به دل نگیر

 

 

صورتم را در دست میگیرم و موهایم را آرام کنار میزنم
_دیگه حرف هیچ کسی بجز همسرم برام اهمیتی نداره!
_یعنی چی؟
_لُب کلام یعنی اینکه خسته شدم از کتک خوردن میترا ! حاضرم دست به هر کاری بزنم فقط محمد از خر شیطون پایین بیاد، هرکاری میکنم تا بتونم یه روز تو این عمارت کوفتی بدون ترس و دلهره زندگی کنم،حاضرم کل مردم این روستا رو به کشتن بدم فقط اون ضربه ی وحشتناک کمربند دوباره به بدنم نخوره
میترا لب و لوچه‌ اش را به طرز بانمکی جمع میکند
_باشه حالا اینقدر بدجنس نشو ازت میترسم
می‌خندم و با مهربانی بغلش میکنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

صدای ماه منیر توجهم را به سمت خودش میکشد
_ارباب! اگه براتون مقدوره هرچه زودتر تکلیف زندانی رو مشخص کنید
از وقتی محمد به جای احمدخان اداره ی امور را به عهده گرفته ماه منیر اغراق آمیز به او احترام میگذارد
_چشم ماه منیر! به زودی در موردش تصمیم گیری میکنم
وقتی اسم مسعود می آید نگاه محمد ناخوداگاه سمت من میچرخد
بی توجه به نگاهش، سینی چای را به طرف ماه منیر تعارف میکنم و لبخندی میزنم
بعد از صرف صبحانه تصمیم میگیرم بیرون بروم و داخل عمارت بزرگ چرخی بزنم!
از خدمتکارها که کمی دور میشوم صدای پچ پچ شان در گوشم می پیچد
جلوی در اتاق لبنیات می ایستم و می‌خواهم طبق وظایف جدیدی که ماه منیر به من سپرده سرکشی کنم!
اما صداهایی که از اتاق به گوشم می رسد مانع حرکتم میشود
+من که اصلا چشمم آب نمی خوره، چون کسی که به فامیل های خودش رحم نکنه به ما هم رحم نمیکنه
+یه آدم چقدر میتونه وقیح باشه که یه ماه نگذشته یادش بره پسر داییش بخاطر او ، چشم پسر خان رو کور کرده
+من به جای زنداییش بودم همونجا جلوی جمع، تف میکردم تو صورتش!
+ آره والا مسعود بدبخت رو بخاطر یه آدم هیچ و پوچ از دیشب دست و پا بسته تو آغل، کنار اسبا و گاوا نگه داشتن! خدا به مادرش صبر بده
+نمک نشناس تازه به دوران رسیده!
با شنیدن این حرف ها بغض سنگینی به گلویم هجوم می آورد و چشم هایم گرم گریه میشود
اما نباید گریه کنم
من آدم کم آوردن نیستم
محکم دستانم را مشت میکنم و میخواهم وارد اتاق شوم که……
یک آن پشیمان میشوم! چه نیازی ست دردهایم را برای این آدم های علاف بازگو کنم؟
هیچ کدام از اینها نبودند و ندیدند که جسم نازک من چه شکنجه هایی را به جان خریده!
برمیگردم و میخواهم از آنجا دور شوم که از دیدن قیافه ی خشمگین محمد درست پشت سرم، خشکم میزند
آرام نزدیک میشود و زمزمه میکند
_درستش میکنم
وارد اتاق لبنیات میشود و با فریاد های بلند یکی یکی آنها را مورد عتاب و عِقاب قرار می‌دهد
آنقدر خشمگین و عصبانی که من گوشه ای کز کرده ام و دعا میکنم بلایی سر کسی نیاورد!
با وجود اینکه قلبا دوست ندارم کسی بخاطر من توبیخ شود اما اعتراضی به تصمیم محمد ندارم!
چون قضاوتشان روحم را جریحه دار کرده
همچنین باید توبیخ شوند تا اقتدارم به عنوان خانم عمارت حفظ شود!
دماغ هیچ کاری را ندارم با روحی خسته به سمت اتاقم می‌روم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_حنانه
_جانم
_یه آب قند برام بیار حالم خوب نیست
_باز چرا رنگ مرده به خودت گرفتی خنگ خدا؟
سکوت میکنم و از سردرد دستی به چشم هایم میکشم
میخواهد از اتاق خارج شود که نگاهش در چشم های محمد قفل میشود
_از جونت سیر شدی؟
_چی؟
_زبونت توی حلقومت سنگینی میکنه؟
_نه!
_پس نشنوم یه بار دیگه با آواز اینطوری حرف بزنی
_چشم
و با سرعت هرچه تمام از اتاق خارج میشود
نمیدانم بعد از اتفاقات داخل غار چه بلایی سر این طفل معصوم آورده که هر بار از دیدنش رنگ میبازد
در حالی که دستم را روی سینه ام قفل کرده ام و از پنجره، بیرون را نگاه میکنم آرام لب میزنم
_چیکارش داری؟
دستانش با آن رگ های جذاب سبز و برجسته داخل جیب شلوارش جا خوش میکند
_دوست دارم همه با عزت و احترام باهات رفتار کنن؛ اعتراضی داری؟
نگاه گذرایی میکنم
_محمد!
_جانم!
_حالا که خوب فکر میکنم من بجز تو هیچ کسی رو ندارم! در واقع بخاطر تو همه رو از دست دادم! خونواده، فامیل حتی خدمتکارها! محمد…لطفا تو جبران تمام نداشته های من باش!
نزدیک میشود و از پشت بغلم میکند
کنار گوشم با صدایی خش دار آرام زمزمه میکند
_خوشحالم که کسی دوستت نداره!
متعجب نگاهم را به نگاهش میدوزم
_دوست داشتن که سهله حتی به کسی که ازت متنفره حسادت میکنم! نمیخوام هیچ کسی هیچ حسی، خوب یا بد به تو داشته باشه!فهمیدی؟
لبخند ریزی روی لب می اورم! باورم نمیشود این همان محمد چند ماه پیش ست
_تو فقط برای منی، صدات، حرفات، چشمات، بغلت، موهات،قلبت،نگاهت،همه چیزت برای منه،به هیچکس جز من اجازه نده اینارو داشته باشه، من حسود ترین و خودخواه ترین آدم ِ روی این زمینم چون تو فقط باید مال من باشی! فهمیدی؟؟

 

#پارت_163

.᭄

از حرف های دلگرم کننده اش حرارت و عطشی بی امان به جانم می افتد!
حتی ابراز علاقه اش مثل بقیه نیست! خاص و متمایز!
دلم میخواهد روی حرفهایم پافشاری کنم و او بازهم با کلمات قشنگ قلبم را زیر و رو کند
_عشق تو برای من کافی بوده و هست ولی میترسم از اینکه از چشم همه بیفتم
محکم دست روی لبم میگذارد با صدایی که رگه هایی از خشم دارد میغرد
_خوب گوش کن چی میگم آواز! کاری میکنم همه جلوت زانو بزنن حتی اون نازدار احمق! کاری میکنم همه از برخورد های اشتباهشون پشیمون بشن و به پات بیفتن! مطمئن باش کاری میکنم همه تو حسرت زندگیت بمونن! اصلا کاری میکنم اسمم تو کتاب شاعرا به عنوان عاشق ترین آدم ثبت بشه!
سرم را روی شانه اش میگذارم و او محکم تر بغلم میکند
_از هیچی نترس! نمیزارم کسی بهت آسیبی برسونه
به آرامی دستم را روی دست هایش که دور شکمم قفل شده میکشم
_آواز
_جانم
_به من نگاه کن
نگاهم را به صورتش می‌دهم
_خیلی دوست دارم!
و جمله ی شیرینی که در برابر، عظمتِ لرزه ای که به قلب من انداخته بسیار غیر معمول به نظر میرسد
_آواز
_جانم
_من بعد تو کمتر روی اعصاب من راه برو منم سعی میکنم کمتر عصبی بشم
دوباره لبخند به لب می آورم
_چشم همه ی سعی خودمو میکنم
هنوز خنده از لب هایم محو نشده که پریچهر در میزند و وارد اتاق میشود
حالا که مسعود به دام محمد افتاده لزومی ندارد از او بترسم اما….لعنت به تو…قضیه ی ساس ها…همین الان به محمد قول دادم کمتر او را عصبی کنم! حالا اگر آن واقعیت مسخره را هم بفهمد همان آش و همان کاسه میشود!
نگاه پریچهر روی دست های محمد خشک میشود و او از عمد دور کمرم را بیشتر فشار میدهد
_اومدی خداحافطی خانم نیکی؟
دست محمد را از دور کمرم جدا میکنم و قبل از اینکه نیکی حرفی بزند مضطرب به حرف می آیم
_نه محمد! من از خانم نیکی خواستم بیاد اینجا
نگاه متعجب محمد روی من می چرخد و منتظر ادامه ی حرفم می ماند
_مممم خب راستش میخوام ازت خواهش کنم اجازه بدی خانم نیکی توی اتاق بغلی رختشورخونه بمونه تا وقتی که درمانگاهش آماده میشه!
نگاه محمد بیشتر رنگ بهت میگیرد و همزمان پریچهر پیروزمندانه لبخندی به لب می آورد! کارم به جایی رسیده که نیکی از من سوء استفاده می کند! یک روز این سوء استفاده اش را تلافی میکنم!
_چرا؟
_خب! هم اینکه بنده خدا جایی برای رفتن نداره هم اینکه من…من واقعا با طبیب خودمون راحت نیستم مثلا اون شب روم نشد تاریخ عادتم رو بهش بگم! اگه یه طبیب زن باشه خیلی راحت…
_طبیب زن میارم!
نیم نگاهی به پریچهر که در سکوت مکالمه ی ما را گوش می‌دهد می اندازم!
_وقتی خانم نیکی هست چرا طبیب دیگه؟! ما بهشون جای زندگی میدیم و ایشون…
_تمومش کن! من قبلا در این مورد تصمیم گرفتم و …
_محمد! با من لج نکن! در طول این چند ماه یه خواهش ازت داشتم چرا خواسته ی من رو نادیده میری؟
نگاهش را از من میگیرد و به نیکی می‌دهد
_بعدا در این مورد صحبت میکنیم فعلا برو بیرون
پریچهر بدون انکه کلامی حرف بزند راهش را کج میکند و از اتاق خارج میشود
دستم را مشت میکنم تا لرزشش مشخص نباشد
محمد فکم میگیرد و سرم را بلند میکند
_آواز
_بله!
_پریچهر از تو نقطه ضعفی داره؟
از سوال محمد آشفته تر میشوم
_نه! چه نقطه ضعفی؟ منظورت چیه؟
_من که میدونم تو از پریچهر متنفری چرا میخوای توی عمارت بمونه؟
_گفتم که! با طبیب خودمون…
_با من رو راست باش اگه آتویی ازت داره حرف بزن؟
تا نوک زبانم می آید داستان ساس هارا مو به مو تعریف کنم اما…اما نمیتوانم…میترسم…میترسم دوباره دعوا و تنبیه، جایش را به آرامش کنونی بدهد
اگر چه میترسم یک روز بخاطر این سکوت پشیمان شوم اما قاطعانه میگویم
_پریچهر کیه که از من آتو بگیره؟ خیالت راحت فقط دلم براش میسوزه همین
دست در جیب میگذارد و متفکرانه نگاهش را به کف اتاق می‌دهد
_باشه! اجازه میدم بمونه ولی امیدوارم یه روز دوتامون بخاطر این تصمیم خودمونو سرزنش نکنیم

 

#پارت_164

.᭄

ساعت از دوی شب گذشته
قرار بود امروز به دیدار مادرم برویم اما لحظه ی آخر بخاطر مسائل کاری محمد لغو شد!
افکار مشوش راه خوابیدن را بر چشم هایم بسته!
به سمت محمد که در خواب عمیقی فرو رفته غلت می‌خورم!
به چهره ی دلربایش نگاه میکنم و ناخودآگاه دستم سمت لب هایش می‌رود
با باز شدن چشم‌هایش آرام لبم را میگزم و پچ میزنم
_وای ببخشید نمیدونستم خوابت سبکه! بخواب بخواب!
_تو هنوز نخوابیدی؟
_نه!
_چرا؟
_ خوابم نمیبره
محکم بغلم میکند و با صدای خواب آلودش زمزمه میکند
_بخواب موگوجه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ساعت قبل

کاش موضوع ساس ها رو هم میگفت و خودشو خلاص میکرد ممنون قاصدک جان عالی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x