به آواز و مریم که زیر درخت باغ نشسته اند و کباب کباب بازی میکنند نگاه میکنم
هردو موهایشان را گوجه ای بسته اند و لباس کرم رنگ، بلند و چین داری به تن دارند
انگار واقعا مادر و دختر هستند
نزدیک میشوم و گلویی صاف میکنم !
مریم به محض دیدنم به سمتم می دود و محکم بغلم میکند
آواز لبخند رضایت بخشی میزند
_خوش اومدی بابای مریم
_ممنون آواز ! خوبی؟
_خوبیم!
نگاهی به اطراف می اندازم
_مرد این دور و بر نیست که با این سر و وضع اینجا نشستی؟
_باز گیر داد! نه کسی نیست خیالت راحت! از خودت چه خبر چیکار کردی؟
مریم را راهی میکنم که با خدمتکار توی باغ بازی کند
زیر درخت می نشینم
_باید فردا بریم شهر
_شهر؟ چرا ؟
_برای امضای نهایی و به امید خدا اجرای حکم
با این جمله ابروهایش در هم گره می خورد و سرش را پایین می اندازد
_آواز
_جانم
_بخوای رضایت بدی من میدونم و تو ! فهمیدی؟
_محمد نمیخوام رضایت بدم ولی…
_ولی چی آواز؟ سه چهار سال سختی و بدبختی و دوری کشیدم که تو بگی ولی؟
دوباره سرش را پایین می اندازد و آرام لب میزند
_من میترسم از اینکه حکم مرگ یه نفر دیگه رو امضا کنم
_حکم مرگ چیه آواز؟ این قصاصه! قصاص قتل یه آدم بیگناه! تا حالا قرآن خوندی؟
_اره یه بار دیگه گفتی چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان…
_آفرین! میگه نفس در مقابل نفس!منصور باید اعدام بشه هیچ گذشتی در کار نیست! چند سال خون دل نخوردم که آخرسر قسر در بره
_چه خون دلی؟
_همین که از هم دور بودیم کم عذابم داد؟
سکوت می کند و چیزی نمی گوید
در همین حال مریم یک لیوان آب یخ روی سر تا پای بدنم می ریزد و با خنده و جیغ فرار میکند
آنقدر سرد که نفسم را بند می آورد
کلافه و عصبی به لباسهای خیسم نگاه میکنم
_بعد میگه سرش داد نکش! پدر منو درآوده این بچه
چشمکی میزند و می خندد
_آفرین به مریم که زورش به تو یکی خوب چربیده!
به طرف تنگ اب می رود و میخواهد دوباره لیوان را پر کند که سر خدمتکار فریاد می کشم
_چیه بر و بر نگا میکنی؟ نزار خب
لیوان را از او میگیرد و صدای گریه و جیغش بلند میشود
آواز با دیدن عصبانیتم بلافاصله مریم را بغل میکند و به سمت ساختمان عمارت می رود
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با دست های لرزان برگه را روی میز می گذارد
قاضی رو به آواز می گوید
_سرکار خانم آواز سادات حیدری به موجب دادخواهی که در این برگه درج شده متهم ، منصور خسروشاهی فرزند محمود به اتهام قتل عمد برابر با قانون، به قصاص مرگ، بالای چوبه ی دار محکوم شده است آیا شما به عنوان ولی دم خواهان اعدام متهم هستید یا خیر؟
با چشمانی مردد به من خیره میشود و سکوت میکند
پلک هایم را تهدید وار روی هم فشار می دهم و سری تکان می دهم!
نگاهش را از من میگیرد و با لحن آرامی رو به قاضی می گوید
_بله آقای قاضی!
_بله چی؟
_بله من خواهان قصاص قاتل پدرم هستم!
قاضی به برگه نگاهی می اندازد و به در اشاره میکند
_در خواست شما در اسرع وقت پیگیری میشه میتونید تشریف ببرید!
سرش را پایین انداخته و تکان نمیخورد با صدای من سرش را بلند میکند
_آواز !بریم؟
_بله بریم!
تا از جا بلند میشویم نازدار و مامور وظیفه ای که میخواهد جلویش را بگیرد سراسیمه وارد اتاق میشوند
نازدار در یک چشم به هم زدن به سمت آواز هجوم می آورد و من سریع جلوش را میگیرم و نمی گذارم به او نزدیک شود
نازادر با التماس و زاری رو به قاضی میکند
_نه آقای قاضی! این خانوم هم عروس منه من راضیش میکنم به پدرم رضایت بده! نه آقای قاضی لطفا صبر کنید
به سمت برگه ی روی میز می رود که مامور به زور جلویش را میگیرد و نمیگذارد نزدیک شود
دوباره به سمت آواز می چرخد
_آواز غلط کردم میدونم باهات بد کردم میدونم من باعث شدم محمد کتکت بزنه من باعث شدم بچهت سقط بشه من باعث شدم همسرت ازت فاصله بگیره و با یکی دیگه ازدواج کنه ولی …ولی غلط کردم آواز از گناه پدرم بگذر
آواز سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید
قاضی دستور می دهد نازدار را علی رغم مقاومت زیادش از اتاق بیرون ببرند
آواز دوباره با تردید به قاضی نگاه میکند، قاضی که متوجه دودلی و تردیدش شده عینکش را از چشم برمیدارد
_خانم خسروشاهی!
_بله آقای قاضی!
_تا ده روز فرصت تجدید نظر وجود داره میتونید تشریف ببرید
و با گفتن این جمله برگه های روی میز را برمیدارد و از دری که مخصوص ورود و خروج قاضی ست از اتاق خارج میشود
با عصبانیت چانه ی آواز را میگیرم و سرش را بلند میکنم
_آواز شنیدی؟ پدر نازدار قاتله و خود نازدار هم باعث شد اون یکی بچه سقط بشه در ضمن تمام اختلافاتی که بین من و تو پیش اومد از حاملگی دروغین تو گرفته تا ازدواج من با مونس همه و همه زیر سر نازدار بود به آدمی که این همه بلا سرت اورده رحم نکن که اگه رحم کنی هیچ وقت نمی بخشمت
#پارت_429
.🎶🦢⃤᭄
به چشمان دو دو زنم نگاه میکند
_چون تو با بد بدکنی پس فرق چیست؟
و بدون آنکه منتظر جوابم بماند کیف و کلاهش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود
از حماقتش مشت محکمی به دیوار می کوبم و از درد به خودم می پیچم
_آواز صبر کن! ببین چی میگم
می ایستد و منتظر حرفم می ماند بعد از کمی مکث ادامه می دهم
_بخوای به منصور رضایت بدی خودم با دستای خودم میکشمش! این رو خوب توی گوشت فرو کن و سعی کن تصمیم احمقانه ای نگیری
_بسه اینقدر به من زور نگو محمد! من تصمیم میگیرم نه تو ! فهمیدی؟
_آوااااز
_یه بار برای همیشه میگم دیگه حق نداری خواسته های خودتو به من دیکته کنی جناب خسروشاهی من دیگه یه دختر بی سواد ۱۵ ساله نیستم که کتکم بزنی و بهم زور بگی و تهدیدم کنی من حالا آواز ۲۲ ساله هستم و ولی دم! تو حق نداری دخالت کنی
از پله ها پایین می رود و زیر نگاه های غضبناکم، بی اهمیت از محکمه یا همان دادگاه خارج میشود!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_یکم آروم برو محمد میترسم
جوابش را نمی دهم و سرعت را بیشتر میکنم
_با توم! خیر سرم باردارم
به ناچار سرعتم را پایین می آورم و نگاهم را به مسیر رفتنم میدوزم
_پیرمرد سی و چهار ساله که مثل بچه ها قهر نمیکنه
دوباره بی اهمیت رانندگی میکنم
_محمد!
یک سگ ولگرد وسط جاده ست!
بوق میزنم و وقتی دیر می جنبد به ناگاه روی ترمز میزنم
ماشین می ایستد و وحشت زده آواز را نگاه میکنم
دست روی قلبش گذاشته و خشکش زده
کمربند را باز میکنم و بغلش میکنم
_خوبی آوازم؟
با دست از خود جدایم میکند و با صدای بلند زیر گریه میزند
_میگم باهام قهر نکن کثافتتتت ترسیدمممم
آب دماغش را بالا میکشد
_چرا باهام قهر میکنی نزدیک بود بمیرم از ترس
از این همه لوس بودن خنده ام میگیرد! مثل بچه های دو ساله شده
دستش را میگیرم و می بوسم بلافاصله گریه اش قطع میشود
_چی بود محمد؟ گوسفند بود؟
_دو روز رفتی تهران فرق سگ و گوسفندو نمیدونی؟
مشتی به بازویم می کوبد
_کوفت! ندیدمش فقط فهمیدم پشمالو و سفید بود
میخندم و چشمکی میزنم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
لباس هایم را در می آورم و روی تخت دراز میکشم
به آواز که صفحات قران را یکی یکی کنار میزند نگاه میکنم
_چیکار میکنی خانوم؟
_دارم دنبال آیه ی قصاص میگردم
_خب؟
_یادته اون شبی که مسعود رو برای بار دوم گرفته بودی؟
کمی فکر میکنم
_اره تا حدودی! خب؟
_یادته یه آیه خوندی؟
_بله آیه ی معروف به آیه ی قصاص چطور؟
_کدوم سوره بود؟
_آیه ی ۴۵ سوره مائده! خب که چی؟ میخوای خودت رو محکوم کنی؟
_نه محمد! اینجا من و تو دوتا دوستیم دوتا آدم عاقل! اینجا دادگاه نیست و قرارم نیست کسی کسی رو محکوم کنه
و داخل کتاب قرآن به دنبال سوره ی مائده میگردم! بعد از چند دقیقه پیدایش میکنم
_محمد! آیه رو از حفظی درسته؟
سری تکان می دهم
_میشه بخونی برام؟
_چرا؟
_بخون لطفا
_بسم الله الرحمن الرحیم و کتبنا علیهم فیها ان النفس بالنفس…
وسط حرفم می پرد
_میشه فارسیش رو بگی من عربی متوجه نمیشم
هوفی میکشم و کلافه میگویم
_و بر آنان مقرر کردیم که جان در مقابل جان، و چشم در برابر چشم، و بینى در برابر بینى، و گوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان مىباشد؛ و زخمها [نیز به همان ترتیب] قصاصى دارند…
کمی مکث میکنم
_و آخر آیه میگه و آن کس که بر اساس آنچه خدا فرستاده حکم نکند ستمگر است
لبخندی روی لبش شکل میگیرد
_خیلی عجیبه محمد! این دومین باره که این آیه رو میخونی و برای دومین بار، اون تیکه ی وسط ، درست قسمتی که به نفعت نیست رو برش دادی! فقط بگو چرا؟
_هدفی نداشتم فقط خواستم کوتاه تر بشه و زودتر به انتهای آیه برسیم
_پس لطفا کوتاهش نکن من وقتم زیاده گوش میدم!
لبم را روی هم فشار می دهم و بعد از مکثی کوتاه می گویم
_ “و هر کس از قصاص صرف نظر کند کفاره ای برای گناهان او محسوب میشود”
و با عصبانیت سرم را بین دو دستم میگیرم
_باشه!ولی از منصور گذشت نکن آواز ! اون خیلی آدم سنگدل و بی رحمیه
_یادم نمیاد تو آیه استثنایی قائل شده باشه تو چه میدونی شاید این موضوع درس عبرتی برای منصور بشه و بعد از آزادی آدم درستی بشه!
_آواز ! اون روزها پدرت رو شکنجه داد حتی موقع مرگ سرش رو برید و…
_تمومش کن محمد! محمود خان پسر عموی پدرته! بخاطر نسبتی که باهم دارید بخاطر مونس بخاطر نازدار به حرمت سال هایی که حرمت هم دیگه رو نگه داشتید کوتاه بیا !
به نشانه ی تسلیم دستم را بالا میبرم
_باشه آواز ! هر کاری دلت میخواد انجام بده ولی اگه اتفاقی برات افتاد روی من یکی به هیچ عنوان حساب باز نکن!
#پارت_430
قرآن را می بندد و روی میز میگذارد کنارم می نشیند و بغلم میکند
_تو همسر منی محمد! من پشتم به تو گرمه! روی تو حساب باز نکنم رو کی حساب باز کنم محمدم؟ من بدون تو ناقصم چون تو نیمه ی دیگه ی منی!
مکثی میکند
_نیمه نه محمد! تو تمام وجود منی! مگه من میتونم بدون تو زندگی کنم؟
به چشم های تیله ای و زیبایش که با هر پلک زدنش مژه هایش را به رقص وا میدارد نگاه میکنم
_میدونی چقدر منتظر شنیدن این کلمات از زبون تو بودم آواز ؟ واقعا خودتی؟
محکم بغلش میکنم و موهایش را پیاپی میبوسم
_آواز
_جان دلم
_باهام میای بریم غار ویسان؟
_همون غاری که…
_آره
_عصره! دیر وقته میخوای فردا بریم؟
_با ماشین بریم! شبم اونجا می مونیم! میخوام یکم باهات درد دل کنم
موهایش را کنار میزند و فکر میکند
_مریم خوابه اگه…
_مریم رو بسپر به میترا
چشمکی میزنم
_بریم؟
_بریم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
جلوی در غار می ایستم و اطراف را نگاه میکنم
_محمد باز گرگ حمله نکنه…
_نه! هوا خوبه الان نیستن! گرگا تو سرما هستن
با ابرو اشاره میکنم وارد شود
قدم بلندی برمیدارد وارد غار میشود
_چقدر ترسناکه اینجا!
_آواز؟
_جانم
_چرا اینجوری اومدی تو غار؟
لب میگزد و سر به زیر می اندازد
_همین جوری
_با من رو راست باش
_راستش من میدونم جلو در غار یه جنازه دفن کردی محمد! قدم برداشتم که پا نذاشته باشم روش..بالاخره مرده! بی حرمتی قشنگ نیست
نفس هایم بلند و کشدار میشود!
_کی اینارو بهت گفته؟
_خدا بیامرزدش حنانه گفت
نگاهم سمت در غار می رود و نفس عمیقی میکشم
زیر انداز را پهن میکنم
_بشین آوازم
می نشیند و با دقت اطراف را نگاه میکند
_آواز
_جانم
_هیچ جنازه ای اونجا دفن نشده چون نامزد مریم هنوز زندست!
از تعجب دهانش نیمه باز می ماند
_چی؟
به تایید سر تکان میدهم
_ حنانه دروغ گفته! ما منصورو نکشتیم…یعنی…یعنی پدرت نذاشت بکشیم…
دست روی قلبش میگذارد و تمام بدنش شل میشود
_چی؟ نامزد مریم منصور بود؟
_آواز
اب دهانش را صدا دار قورت می دهد و وحشت زده دست روی دهانش میگذارد
_چی؟ باورم نمیشه بابای نازدار…نازدار…وای…وای محمد…چی میگی؟ پس چرا هزار بار بهت گفتم قاتل اعتراضی نکردی؟ اصلا حنانه چرا به من دروغ گفت؟
_حنانه که دیگه مرده! بماند! ولی من ترجیح میدادم فکر کنی واقعا انتقامم رو گرفتم فکر میکردم اینجوری غرور له شدمو پیش تو سر پا نگه میدارم
با همه ی غمی که در درونم غلغل میکند دستش را میگیرم و سرش را روی سینه ام میگذارم
_بزار برات تعریف کنم اون روز چی شد آوازم…
** بچه ها شرمنده نویسنده چند پارت نداده و جامونده الانم دیگه بش دسترسی ندارم 4 پارت دیگه تموم میشه رمان :))
بعدی>>> رمان خیالت
چاره چیه 🫥 دستت درد نکنه گلم
علاجی نیس