جلوی سرویس وایمیسته و برمیگرده طرفم و نگاه مغموم و افسرده اش و با اون هاله پر آب گره میزنه به چشمام…
_وقتی مادرت رفت و میدونستی دیگه نمی بینیش چه حالی داشتی؟
خیره به چشمهاش پلک میزنم..
_وقتی تنها و بی کس شدی چه حالی داشتی؟
لب هام چفت میشه روهم…
_وقتی خودتو مقصر نبودش بدونی چه حالی میشی؟
فشار بیشتر دستم و..
_وقتی احساس بدبختی کنی و دنیا برات به آخر رسیده باشه چه حالی داری؟
اشکی که از چشمش سرازیر میشه رو دنبال میکنم و انگشتی که بی شباهت به یکی از اعضای بدن من نیست گونه اش رو پاک میکنه.
_دوست داشتم توی یک قبر باهاش بخوابم اما نزارم ازم دورش کنن.. من حالی نداشتم چون تکه هایی از وجود منم یه جورایی باهاش مُردن..
پر بغض لبخند بی رنگ و رویی به روم میزنه و جدا شده از حصار دستم میره طرف سرویس بهداشتی.
سکوت میز و صدای قاشق و چنگال هایی که به نظر فقط برای ایجاد کنش و واکنش با غذا در رفت و آمد بودن و میشکنه.
مجبورش کرده بودم بشینه سر میز و مطمئن بودم اگر میپرسیدم چند دونه برنج توی بشقابش هست و بدون کم و کاست جواب میداد.
_یه چیزی بزار دهنت عزیزم باز ضعف میکنی..
با جمله خاتون همون همزدن روهم کنار میزاره و جرعه ای از دلستر توی لیوانش و مزه مزه میکنه.
_ممنون…
با اون صحبت کوتاهی که جلوی سرویس داشتیم حالا منم رفتم تو لاک سکوت و پشت دیوار های نقابم فرو رفتم.
_میخوای از فردا بیای کارخونه؟
_سروش؟!
شونه ای بالا میندازه..
_خب چیه مگه!؟ با این اوضاع بمونه تو عمارت که سر دو روز دیوونه میشه.
راست میگفت اما… نگاهم و از روی سروش طرف سامانتای بی حواس میدم و انگار اصلا متوجه نشد سروش چی گفت!
_تازه اون مرده کی بود زنش زایید تو کارخونه اونم سراغت و میگرفت و میگفت زنش میخواد ببنتت.
بلاخره بعد چند روز لبخند واقعی رو روی صورتش دیدم و انگار ایده اومدن به کارخونه هم چندان بد نیست.