هنوز که هنوزه با دیدن صورت و چشم هاش پس می افتم و خدارو شکر میکنم که من یکی اگر تو جبهه خودش نباشم روبه روش هم نیستم.
وقتی اسم معینی رو جلوش بردم تمام عضلاتش اعم از صورتش مثل سنگ سفت و سخت شدن فکر میکنم اسم هرکس و میبردم این شخص انقدر عکس العمل نشون نمیداد.
_ معینی.. پرهام معینی گفت حالا که.. که…
_میخوام واو به واو.. مو به مو کلمات و حرکاتی که انجام داده رو بهم بگی بدون کم و کاست.
به سختی دهن باز و چشم های گرد شده ام رو جمع کردم اگر با این کار حسابش و میزاشت کف دستش چرا که نه..!
خجالت و کنار گذاشته و تمام چیزی که اون موقع از حرف هاش توی خاطرم بود و گفتم.
_روت و اونور کن..
_چی!
آب دهن خشک شده ام رو قورت میدم و با شرمندگی مینالم.
_آخه حرفاش خیلی زشته..
ساییدن دندون هاش و از روی فک سفت شده اش متوجه شدم ولی بدون حرف رو برمیگردونه و من چند ثانیه بعد با کسیدن نفس عمیقی شروع به گفتن میکنم.
_حالا که زیر خواب اون مرتیکه لاشی شدی در حد همون هرزه های خودشی دلم برا بکر بودنت رفته بود دیگه چه فرقی با امثال شایسته و شهلا و مهلای خیابونی .. داری!
میدونی چیه خوشگله چطوره حالا که پلمپت باز شده یه تری سام با خودمون و ایرج بریم؟ ها! نظرت چیه؟ اونقدری زیر هامرز بودی که گشاد بشی و بشه چند نفری ترتیب و داد!؟
از پشت شونه های پهنش اونم توی کتی که تنش بود جز سیخ نشستنش چیزی متوجه نمیشم.
_ایرج همونی بود که دم در واستاده بود یه چند ساعتی غیبش زد و اینبار با چند تا بطری اومد سراغم میگفت میخواد حسابی حال کنه.
یکی از بطری رو تنهایی خورد یکی دیگه روهم داده بود به اون مرده ولی کمتر خورد.
بطری سوم وسط بود اولش اصرار داشت به من بخورونش ولی وقتی دید حریفم نمیشه ول کرد.
چنان تو بحر تعریف رفته بودم که دیگه اهمیت نمیدادم کی جلوم نشینه و چی میشنوه..
_خودش نیمه مست بود ولی اون یکی حواسش جمع بود و چشماش منو میپایید از نگاه هاش مشخص بود منتظره پرهام به وعده ش عمل کنه.
پرهامم هی پیاز داغش و اضاف میکرد و از کارهایی که میخواستن باهام بکنن با آب و تاب تعریف میکرد.
وقتی طاقتش طاق شد و طرفم خیز برداشت بطری که وسط مونده بود و کم کم نزدیکتر کشیده بودمش رو برداشتم و…
با به یاد آوردن اون لحظه نفس عمیقی میکشم.. گفتن این چیزها مثل جون کندن بود.
_با همون دستی که باز بود کوبیدم توی سرش بطری شکست و سرش پر خون شد افتاد یه طرف.
بغض و کینه گلوم و گرفته بود با صدای خفه ادامه میدم.
_اون یکی ایرج با لگد سنگینش کوبید به پهلوم، احساس کردم صدای شکستن دنده هام و شنیدم، نیم متری روی زمین پرت شدم و چون دستم گیر بود آویزون موندم و مچم پیچ خورد.
منو ول کرد رفت طرف پرهام، بیهوش افتاده بود و خون از سرش میریخت، مرده دست و پاش و گم کرده دوباره اومد طرفم و دست انداخت به مانتوم و شروع کرد به سیلی زدن و مشت و لگد پرتاب کردن کلا هرجایی گیر میاورد و مورد عنایت قرار داده و فحش کشم میکرد لحظه ای بعد با ناله پرهام کشید عقب و دست انداخت زیر بغلش بردش بیرون.
انگار تمام دردهایی که کشیده بودم با هر ضربه رو دوباره حس میکردم و از پهلوم گرفته تا صورتم و دستم و تمام جوارح داخلی و خارجیم شروع به فغان کردن و حالا احساس میکردم تمام تنم از گرما گر گرفته و خیس عرق شدم.
_چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم از جام تکون بخورم مرده یادش رفته بود درو ببنده کشون کشون خودم و به بطری شکسته رسوندم و طناب دستم و پاره کردم و از اون ساختمون زدم بیرون…
چشم های بسته م و موقعی باز میکنم که صدای در بلند میشه و من و یه اتاق خالی با ردی از بوی عطر مردانه ای که رفت تا به گفته خودش حقم از ناحقا بگیره.
آهسته دراز میکشم و دست سالمم و زیر گونم میزارم و زل میزنم به صندلی خالی، برای اولین بار یه جور حس آرامش و راحتی خیال دارم.
نمیدونم شایدم تحت تاثیر حرف های مردی نشسته روی صندلی با شونه های پهنه که این آرامش کاذب بهم دست داده!
ولی هرچی که هست فکر داشتن و به یادآوردن یک حامی و پشت و پناه بعد چندین سال عجیب بهم مزه کرده.
طوری که با این ذهن مغشوش و اضطرابی که هنوز ارمغان اتفاقاتی که برام افتاده چشم هام گرم میشه و یه خواب شیرین کلید آف همه چیز و میزنه و به شهر فراموشی میبرتم.
باند کشی رو از دور مچم باز میکنم و هنوز، وقتی چیزی هرچند سبک باهاش بلند میکنم تیر میکشه و کارایی زیادی نداره ولی چه میشه کرد منم و کارهایی که وظیفمه..
خاتون با دیدنم ابرو درهم میکشه و با آذر دارن خونه تمیز میکنن.
_تو چه پوست کلفتی دختر.. مگه نگفتم از تو تخت بیرون نیا.!
لبخند نیم بندی میزنم و با خودم میگم.. در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته.
_حالم خوبه دو روزه دارم استراحت میکنم.
چپ چپی بهم میره و برمیگرده سر گردگیری قاب تابلو فرش نفیس روی دیوار.
_از کج کج راه رفتنت مشخصه تا چه حد بهتری. نترس قراره نیست برای استراحتت ازت پول اضافه بگیریم.
میرم طرف آذری که داره چند متر اونورتر جارو برقی میکشه. من جایگاهم و فراموش نکردم یکی مثل آذر یا آزاده ام خوردن و خوابیدن بسه. بیشتر از کپنم از موقعیتم استفاده کردم.
_بده من آذر جون این یه کار و بلدم انجام بدم شما به کارهای دیگه برس بی زحمت.
چشم هاش و روی صورتی که هنوز آثار ضرب اون غول تشن و به نمایش گذاشته میچرخونه و روی کمر کجم استپ میکنه.
_مطمئنی خوبی! بهتر نیست یکم دیگه استراحت کنی؟
دسته رو ازش گرفته و لبخندی بهش میزنم و ادامه کار و لنگ لنگان ادامه میدم.
روی فرش ها، گوشه کنار سرامیکا گلدون های طبیعی و مصنوعی و عتیقه رو جارو میکشم..
دقیقا از وقتی درو پشت سرش بست چهل و هشت ساعت میگذره و خبری ازش ندارم.
انواع مختلفی از اتفاق ها توی ذهنم میچرخه و با گفتن اون هامرزه بابا، برا خودش کم کسی نیست پرهام نمیتونه بهش آسیبی برسونه عماد و داره، سروش.. با کلی خدم و حشم.
زیر مبل ها رو با دقت و فشاری که به پهلوهام نرسه خم میشم و آخم هوا میره..
پس چرا تقریبا دو روزه ازش خبری نیست؟! با اون ذات نامرده اش، نکنه زده این پسره روهم ناکار کرده حالا بیان یقه منو بگیرن تو باعث و بانیش بودی!؟
چقدرم که من خر شانسم.. دلم جوش میزنه و نمیتونم سراغش و مستقیم از کسی بگیرم..
که چی! صاجبکارم چرا دو روزه منزل نیومده؟ نمیگن به تو چه!؟ تو رو سنه نه!
تو یه حرکت دسته جارو برقی به یکی از پایه ها گیر میکنه و با خم شدنم و صدای آخی که ازم در میاد فحشی روونه خودم میکنم و جارو برقی کلا صدا و مکشش خاموش میشه!
با دیدن یه لنگه کفشی براق و واکس خورده که روی دکمه آفه نگاهم به چشم های خیره و اخم های درهم هامرز میفته.