رمان از کفر من تا دین تو پارت 191

4.5
(62)

 

 

 

هنوزم بعد نیم ساعت طوری خودش و روی مبل جمع کرده و مؤدب پا جفت کرده نشسته که خنده ام میگیره.

_یه چیزی بخور مریم.

چشم ها و سرش هر لحظه به یک گوشه سرک میکشن و باز روز از نو روزی از نو..

_میگم سمی… شبیه موزه ست.

 

نگاهم و چرخی داده و سری تکون میدم.

_آره فکر کنم..

_میگم سمی… تو چرا تنهایی؟! پس صاحبش کو؟ نیاد ببینه داریم مهمون بازی می‌کنیم بندازمون بیرون؟

با خیال دیدن هامرز با چشم های وق زده مریم لبخندی میزنم.

_حالا تا نیومده یه چیزی بزار دهنت.. گردنت شکست از بس چرخش دادی یا کفترای گیج میفتم.

 

حین برداشتن موز شاکی میشه..

_میگن آناناس و نارگیل نداشتن؟ یا اون میوه گرونا که اسمشم بلد نیستم. سیب و پرتقال و موز که تو خونه خودمونم پیدا میشه.

این مریم همیشه حالم و خوب میکرد و چقدر از اون روزای خوش بیمارستان با شیفت های خسته کننده اش و کلاس های طولانی دانشکده فاصله گرفتم.!

زندگیم شده بود مثل یه قایق طوفان زده که مقصد مشخصی نداشت.

_فکر نمیکردم بیای. استاد چطوره؟

 

اینبار به پشت سر برمیگرده و اشاره میکنه به پله ها…

_اونجا کجا میره؟ مسعود و میگی! اونم خوبه.. بهش نگفتم میام اینجا وگرنه پوستم و میکند.

_طبقه دوم و سوم.. باهات خوبه؟ عمو و  پسر عموت دیگه مزاحمت نشدن؟

 

خیلی مرتب موزش و پوست میکنه و یه گاز بزرگ ازش میزنه و نیمه جوییده میگه.

_اوه خبر نداری.. اونا که بعد قشقرق مسعود دمشون و گذاشتن رو کولشون و در رفتن..

اما علی وقتی فهمیده از کارخونه باباش یه مقدار سهام به اسم من ثبته، انگار مادره تیرش میکنه بیاد سر وقت من که یه جورایی از چنگم در بیاره.

اوزگل فک کروه گاگول گیر آورده.. دماغش و به خاک مالوندم همچین که مثه اون معینی گور به گور جراحی لازم شد.

 

با شنیدن اسمش حالم بد شد اما نفسی تازه میکنم و تیکه میندازم.

_پس من بودم داشتم اون مسعود بیچاره رو دق میدادم و طاقچه بالا میزاشتم.

تیکه دوم موزم میکنه تو دهنش و با همون قیافه چپر چلاغش بهم چشم غره میره.

_توکه غلط بکنی کاری با آقامون داشته باشی.. اما چه انتظاری از من داشتی!؟

از وقتی یادم میومد مثل طفیلی ها در به در یه نگاه علی بودم و همیشه بی تفاوتی و با دیوار یکی بودن نصیبم شده بود.

وقتی اومد سراغم اونم با اون حرفای قشنگ و نگاه های مریم خر کن… خب منم چند صباحی خرش شدم.

 

 

 

 

مریم از خودش گفت و مسعود، از روزهای خوبی که این روزها میگذروندن و علاقه ای که ذره ذره تو وجودش نسبت به استاد حس میکرد و تفاوت زیادی با عشقی که به علی حس میکرد داشت و…

اما من تو آیینه صحبت هاش به خودم فکر میکردم و هامرز، کش واکشی که این روزها بیشتر بینمون به وجود میومد و موضع منطق و احساسمون نسبت بهم این وسط گم بود و تفاوت زمین تا آسمون علاقه یا وابستگی منو کیانمهر نسبت به منو هامرز ..

 

انگار مریم و من هر دو داشتیم پیله کرمی که از بچگی دور خودمون پیچیده بودیم و میشکافتیم و به بلوغ و رهایی پروانه واری می‌رسیدیم به دور از هر عادت و وابستگی.

_راستی برات کارت آوردم دختره ی بیشعور عوضی… انقدر به حرفم گرفتی و جو گیر قصر از ما بهترون شدم به کل یادم رفت اینجا چه غلطی میکنم.

 

جیغ خفه ای میکشم و بغلش میزنم.

_وای وای… بلاخره استاد خر شد گرفتت.

_گمشو اونور بابا امروز ویار بغل گرفتیا.. خر منم که دوستم تو باشی.

کارت و از دستش میکشم و تای زیبایی که به فرم گل رز داره رو باز میکنم.

خط خرچنگ غورباقه مریم و خوب میشناسم.

_فکر نکنم کسی بیاد مریم..

_چه غلطا!

_به جون تو هیچکی نمی‌فهمه چهارتا خط کج و معوجی که اینجا کشیدی آدرسه یا نقاشی.! چرا ندادی چاپ کنن…

 

کارت و میخواد به زور از دستم بکشه که مقاومت میکنم.

_گمشو بابا.. خر چه داند قیمت نقل و نبات.. برا تو یکی با خط خودم نوشتم خاص باشه یادگاری بزنی گوشه درآور اتاق خوابت، صبحا و شبات بشه کعبه آمالت وگرنه همه رو از دم چاپ میدم.

 

بوس محکمی از گونه اش میگیرم.

_مرسی عزیزم.. ولی نگران نباش غیر آدمای عادی همه بیمارستان آدرس و میتونن بخونن.

_به جان خودم تو امروز یه چیزیت میشه ها.. یوبس تر از اینا بودی که اینجوری بوس و بغل بدی.

صورتم و ازش میگیرم و آهسته اشک گوشه چشمم و پاک میکنم.

_هی هی… من دیدما چه خبره اینجا سمی؟ اذیتت میکنن؟ اصلا چرا هیچکی اینجا نیست.

چندتا کلفت نوکر که میخواد عمارت به این بزرگی؟ نکنه صاحبش یکی از شیخای سادیسمی عربه؟ برده گرفتت صبح تا شب چند نفری بهت تجاوز میکنن.

 

وسط بغض و نم اشکی که تو چشمامه خنده ام میگیره و میزنم تو سرش.

_خاک تو سرت هنوزم منحرفی…

_آقا من منحرف.. خوبه؟ … بخواب یه معاینه ات بکنم ببینم چیکارت کردن.

اینبار قهقهه بلندی زده و از شر دست هایی که میخوان لختم کنن پا به فرار میزارم.

 

 

 

 

صدای قربون صدقه مریم تا بیرون اتاق هم ولوم داشت. لبخندی به جوش و خروشی که یک تنه توی این عمارت بی درو پیکرِ ساکت انداخته بود میزنم.

داخل میرم و انگار از اعتراض به پارکینگ مشاع همسایه رسیده بود به تفسیر اوضاع سیاسی کشورو همسایه هاش!

 

با آب و تابی که برای مادر بی زبون من روی منبر رفته بود هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد یه کاره این مملکته یا باباش از وزیر وزراست.

_آره دیگه خاله جون، منم همین و میگم.. همچین لایحه رو زرتی با چندتا رای زپرتی تصویب کردن هیچکی نگفت خرت به چند من!

آخه اینم شد قانون؟ عوض تو رو اون صندلی، مترسک میزاشتن سر جالیز فایده بیشتری داشت مرتیکه غاز چرون.

 

میشینم روی تخت کنار مامان و دستش و میگیریم که انگشتهاش و تکون ریزی میده.

_خب علیا مخدره هم تشریف آورد.

مامان نگاه مهربونی روونم میکنه.

_سمی فک کنم از بس فک زدم خاله سر سام گرفت.

_ترک عادت موجب مرض است.

_خفه بابا… رو دادم بهت جلو مامانت دور برندار.. بیا تا خاله یکم به چشما و گوشاش استراحت میده اینجا رو نشونم بده مُردم از فضولی..

 

از همین میترسیدم اومدن مریم یه چیز بود اینکه به همه جا سرک بکشه تا بفهمه چه خبره یه طرف و این فقط نمای قضیه بود.

خنده زورکی تحویلش میدم و موقتاً مامان و تنها میزاریم تا به قول مریم یکم استراحت کنه و به اتفاق هم میزنیم بیرون.

_هی تا من هیچی نگم نمیخوای یه چیزی بدی بخوریم؟

 

آهی میکشم و انگار امشب این شام ول کن من نیست.

_قراره شامم وایستی مگه؟

_جدی خیلی بی ادب شدیا… ناراحت بشم میزارم میرما…

نیشخندی میزنم..

_واقعاً؟..

_خفه شو.. راه و نشون بده.

 

به طرف راه پله میرم و تذکر بی فایده ای هم میکنم.

_گفته باشم هر دری باز دیدی نپری توش صاحاب دارن بعضیاشونم بدجور وحشی ان.

_جووووون که بابا، من وحشی رو عاشششق… بببینم صاحب خونه چی انقده جنون آمیزه که با زنجیر ببندنش؟

طوری هست جنس مونث ببینه بپره بالاش؟! red room ( اتاق قرمز ) هم دارین؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😍داره ذوق و شوقم برای این رمان تَه می کشه😔.از بس این نویسنده خساست به خرج میده.😉

camellia
پاسخ به  قاصدک
10 ماه قبل

آره,متوجه شدم,ولی کاش این یکی رو تموم میکرد,بعدش میرفت سراغ بعدی.😔

تارا فرهادی
10 ماه قبل

من چطور این رمان رو از اول بخونم
واسه خوندن هر پارت پدرم در میاد🥺😔
قاصدکی بقیه رمان ها رو بزار از صبح تا حالا وقت هیلر رو خوندم
خسته نباشی 🤩❤️

Seti
10 ماه قبل

این رمان به شدت قشنگه فقط کاش بیشتر گذاشته بشه البته واضح هست که شما بی تقصیر هستید
اسم رمان جدید نویسنده چیه؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x