هامرز از توضیح اضافه مرد ابرویی بالا داده و بدون حرف دوباره دستش و دور کمرم انداخته و راه میفتیم طرف سالن..
نگاهم روی لباسای هامرز میچرخه و خندم میگیره. مرد بیچاره اشتباهی نکرده بود و شاید برای همه این توضیح و میده اما اگر سرو وضع من خیلی داغون بود و شاید حتی محتاج مساعدت هم دیده میشدم، هامرز شبیه اون مهندسای باکلاس و اتیکت دار بود که به سایه خودشون میگفت دنبالم نیا بو میدی.
آهی میکشم و دلم میخواد با مشت سالمم بخوابونم زیر چشم همین مهندس باکلاس که چش همه زنا بهش مثل دیدن یه تیکه استیک آبدار بود.
برعکس تیپ و قیافه اش امان از زبون تند و تیز و بی ادبش که هرچی دلش میخواد بارت میکنه و ثانیه ای نگذشته جوری رفتار میکرد انگار نه انگار طرف و با خاک یکسان کرده.
دستم و محکمتر به خودم میچسبونم تا هم از برخورد به مردم جلوگیری کنه هم شاید دردش کمتر من و عذاب بده.
_بشین اینجا تا ببینم این خراب شده برای اینم نوبت میخواد یا نه..
با خوشحالی نشیمن مبارک و میزارم روی صندلی.. همین حرص کوچیکی هم که بابت دوندگیش میخورد روان منو شاد میکرد.
بلاخره بعد دو ساعت برو بیا من با یک آتل و دو بسته مسکن و یه عکس زیر بغل زده از بیمارستان به همراهی یک عدد هامرز عبوس خارج میشم.
ماشین دقیقا جلوی خروجی پایین پله ها پارک شده و هامرز و محافظ مثل یک محموله منو بار گیری میکنن طوری که حس ریاست جمهوری بهم دست میده.
حس میکنم مسیر برگشت یکم طولانی تر از اومدنه و با دیدن خیابونی که به نظر دفعه دومه داخلش دور میزنیم سوالی به هامرز نگاه میکنم.
_کسی دنبالمونه؟
_چطور!
نگاه چپی بهش میرم.
_چون به نظر نمیاد راه خونه رو گم کرده باشین.. یا وقت اضافه برای دور دور..!
جوابم و نمیده اما رو به راننده میگه..
_بسه برو خونه امشب راه میفتیم.
_هامرز!…
رو میکنه طرفم..
_اگر چیزی مربوط به منه رو میخوام بدونم..
_چی مثلا!
_ خطری، هشداری، کلا هرچی که ممکنه باز یکی مثل اون آدم توی بیمارستان و به طرفم بکشونه رو میخوام بدونم.
من عادت ندارم به مردمی که اطرافمن به چشم افراد خطرناک و جانی نگاه کنم و هر حرکت و گفتاری رو با تجزیه تحلیل پلیسی یا جنایی برا خودم پردازش کنم.
باید بدونم اطرافم چه خبره تا حواسم جمع باشه توی دردسر نیفتم.
چه عرض کنم ظاهرا این سامانتا آلزایمر داره اینکه بخاطر فرار از دست خانواده پدریش چند ساله بصورت مخفیانه و تعقیب و گریز و مشکوک وار زندگی کرده بعد راحت با یه غریبه تو شهر غریب فقط چون گفت معلمم میخواست بره سر قرار؟؟؟؟
کدوم حرکت رو باور کنیم
ساده لوحی رو یا حماقت رو یا ریست شدن حافظه این و نویسنده
یعنی اصلا تو این چند سال فرار شک کردن و احتیاط رو یاد نگرفته
من که فاز سامی و نویسنده رو درک نمیکنم