_مریم… های مریم!
_چیه؟
_ببین طرف رفته خودتو خسته نکن.
_به درک اسفالسافلین.. ببین دامنم کثیف نشده به جایی نخورده؟
نگاهی به اداهاش میکنم که داره سوتینش و بالا میکشه و لباس و تو تنش میزون میکنه.
_میدونی عاشقتم؟
_آره چون اسکل تر از من پیدا نمیکنی.
زیر لب با خودش غرولند میکنه و میاد طرفم..
_ رحمت به شیر پاکی که خوردی سامانتای مهربان حالا دستانت را بالا بیاور تا پاداش تو رو بدهم.
_مسخره..
_نه جدی.. اون نایلون مشکیت و وا کن ببینم.
چیز مچاله ای که توش انداخت نمیتونست هیچی به جز شورتی که پاش بود، باشه.
_خدا خفت کنه مریم ..
مستقیم پرتابش میکنم توی سطل زباله ای که کنارمه.
_دیووونه چیکار کردی! مارک بود.
_خب برو برش دار.. میتونی تا صبح همینجا چنگش بزنی بلکه قابل پوشیدن بشه.
صورتش و چین میندازه و با نگاهی به آینه میگه..
_خوبم؟ دامنم لکه نیست؟
_بسه بیا بریم دیر شد..
_آره فک کن میگن عروس فراری شده.!؟
پشت سرش بیرون میرم..
_هیچکی انقده خل نیست.. تازه میگن داماد بیچاره نجات پیدا کرده.
توی اولین پیچ یک متری سرویس نزدیکه بخورم به مریمی که سر راه ایستاده..
_برو دیگه دیر شد..
_خفه..
گردن میکشم و شایسته رو ایستاده در مقابل مردی که توی سالن سجاد معرفیش کرد میبینم.
_چه خبره؟
زیر لب میگه..
_تو چی حدس میزنی؟
_حرفامون و شنیده؟!
_دقیقآ.. و حالا یک دو و اینم سه…
پسره با حالت عصبی و ناراحتی آخرین نگاهش و به شایسته میندازه و راهش و کشیده میزنه بیرون..
_سجاد… ترو خدا واستا…همش الکی بود.. دروغه..
و رفتن دنبال مردی که به نظر نمیومد برگشتی تو کارش باشه.
نیش باز مریم و…
_نه دیگه این گوهی که خوردی جای واستادن نمیزاره به شوهر من حال میدی آشغال کثافت؟
دستم و گرفته میکشه طرف سالن..
_آخ جیگرم حال اومد سمی.. بیا بریم میخوام دورتا دور سالن و مثه اسب یورتمه برم.