#سمی…سامانتا
بعد از خروج دقیقا بالای پله ها می ایستم و نگاه کلی به محوطه میندازم باد گرمی شالم و تکون میده که دم عمیقی ازش میگیرم میتونم از همینجا نم ضعیفی که از بوی دریا و ماهی شهر و برای مسافرای خسته راه ارمغان آورده رو استشمام کنم.
موجی از هوای شرجی و گرم بندرعباس وسط چله زمستون دل یه آدم سرما زده از تهرون و آدماش و حال میاره..
انگشت های مردونه اش دستم و گره کرده و پشت سرش کشیده میشم.
_سد معبر کردی بیا پایین، وقت زیاده ببینی و نفس بکشی..
دنبال مردیکه تنها یه کیف لبتاب دستش گرفته پایین میرم.. به استثنای این، بقیه افرادی که دورمون و گرفتن خیلی راحت لباس پوشیدن و به نظر تنها مرد کت و شلواری جمع بود، که ازش یک مرد تاجر مآب و خوش تیپ ساخته بود که داره به یک جلسه مهم کاری یا وزارت خونه تشریف میبره.
بدون معطلی برای گرفتن چمدون ها که میدونستم زحمتش با افرادشه از سالن خارج میشیم.
به طرف یه ماشین غول پیکر مشکی دیگه شبیه همونایی که معمولا سوار میشه میریم و دری که محافظش باز کرده و هامرز جنتلمنانه عقب میکشه تا سوار شم و هر دو عقب جا گیر میشیم.
_شاسی بلند و مشکی… غیر اینا چیزی چشمت و نمیگیره؟
نگاه گنگ اولش میگه نکته حرفم و نگرفته و با اشاره ام به ماشین سری تکون میده..
_اتفاقا توی انتخاب رنگ یکم سلیقم فرق کرده اما شاسی خیلی باب طبعمه.کلی باهاش حال میکنم جون تو..
اینبار نگاه منه که نامفهومه و اشاره اون به خودم باعث میشه کمی خجالت کشیده و چپ چپ نگاهش کنم.
_آدما ماشین نیستن..
در حینی که گوشیش و چک میکنه میگه..
_و چی اونا رو متمایز میکنه.. بزار خودم بگم یکیش احساس و عواطفه ولی در اصل چیزی که به نظر من مهمه، کاربردی بودنه اونه.. چه انسان چه ماشین..
و باور کن بعضی از ماشینا از خیلی از آدما استفاده بسیار مفیدتری دارن.
گوشه ی لبم کشیده میشه و به طعنه میگم..
_در اینکه تو همه رو به چشم یه وسیله برای پیش برد اهدافت میبینی شکی نیست چه آدم چه هر شیئی که البته هر کدوم تاریخ مصرف خودشون و دارن..
بلاخره گوشی رو کنار میزاره و خونسرد و با حوصله میگه..
_چرا همش فکر میکنم فلسفه خوندی؟ یا انجمن حمایت از هر جک و جونوری که نفس میکشه و حالا ماشین هاروهم باید بهشون اضافه کنم!؟