کیانمهری که توی صفحه های مجازیش مثل یک اسطوره جذاب میدرخشید و روی سن خدای دخترای رویا پرداز بود، حالا برای دادخواست طلبش همراه پدر بزرگ و افرادش توی خیابون صف کشیده بودن و بدون اجازه اش حتی حرف هم نمیزد.
زمانی منم رویا پرداز بودم اما نه روی سن دیده بودمش نه صدای جادوییش و از ورای میکروفن شنیدم بلکه با نجواهای عاشقانه و استادانه اش روزگار میگذروندم.
هوای کابین با حالت نیمه خوابیده ای که داشتم نفسم و تنگ میکرد و هجوم احساسات باعث بهم ریختگی روانم میشد.
کس و کارای من دنبالم بودن و تنها یک مرد بین ما قرار داشت.
میدونم هیچکدوم از دو طرف از چیزی که طلب دارن دست نمیکشن و دعا میکنم امشب و خدا ختم بخیر کنه.
همیشه همین بود تمام اوامر خان بی چون و چرا اجرا میشد و این سرکشی اصلا به مزاقش خوش نمیومد.
_پس میدونی کیم.؟ از اصل و نسبم خبر داری اما فکر کنم از مال و اموالم بهتر خبر داری..
به هر حال آقا، بهتره توی روشنایی روز و جای دیگه دنبال چیز میزای گمشده تون بگردین اونم نه درِ خونه این و اون.
سهراب با خشم و عصبانیت قدمی جلو میزاره و نفسم بند میره.. دست آقا بزرگ بالا میاد و مانع پیشرویش میشه.
زمزمه ای که بینشون رد و بدل میشه و گوش هام تشخیص نمیدن و کلام آخر..
_ببین پسر جون تا اوضاع از این بدتر نشده بهتر کوتاه بیای جرمت و بیشتر نکنی..
میدونی که تو هیچ حقی نسبت به اون دختر نداری و قیم قانونیش منم. اگر تا حالا خواستم با گفتگو موضوع و حل و فصل کنم دلیل نمیشه برای من دور برداری.
دست هایی که هامرز به پشت رسوند و مشت شد نشون از عصبانیت و خشم زیادش داشت اما مطمئن بودم روی چهره یه نگاه خنثی و نیشخند اعصاب خورد کن داره.
_نخواستم به خاطر شیر پاک خورده ای مثل هرمزان بهت سخت بگیرم.برای نون و نمکی که خوردیم احترام قائل شدم اما از این به بعد منتظر پیامدهای کارت باش.
سکوت جمع بعد خط و نشون خان و سری که بالا بردم تا اوضاع و بسنجم.. اشتباه نمیکردم چرخش نگاه آقا بزرگ طرف ماشین و خیره گی نگاهش نفسم و بند آورد..
میخوابم روی صندلی و وحشت زده ام.. میدونست اینجام به خدا که میدونست. اصلا نصف حرفاش و به در گفت تا دیوار بشنوه..
مرسی و ممنون و متشکر قاصدک جونم 😘قیم دختر ۳۰ ساله!!!?من کوتاه نمیام😊