لاخره سروش و تنها گیر میارم و خاتون به بهانه تدارکات غذای فردا رفته سراغ خواهرا توی خونه باغ..
زنگ های پی در پی که مدام گوشی سروش و میلرزوند و برای جواب دادن بهشون به اندازه ای از ما فاصله میگرفت تا صدای حرف زدنش و متوجه نشیم، منو نگران تر از قبل کرده شروع به خودخوری میکنم.
با برگشتش بدون اینکه دیگه مهلتی برای نقاب” همه چی آرومه ای که به چهره میزنه ” رو بهش بدم سریع میپرسم..
_آتیش سوزی کار اتابک خان بود؟
نگاهش و روی صورتم نگه میداره و میشینه روی مبل روبه روم..
_الان انتظار داری چی بگم.!
_حقیقتو..
سری تکون میده و کمی سبک سنگین کرده در آخر میگه..
_کار خودش که نه.. به احتمال زیاد کار یکی از گماشته هاش بوده اما مدرکی نداریم.. پس عملا فقط یک فرضیه باقی میمونه.
_اما میدونین که عمدی بوده..
نه تایید میکنه نه رد..
با کمی مِن مِن بلاخره میپرسم..
_حالش چطوره؟!..
_خوب نیست..
لب های خشکم و زبون زده و انتظار داشتم چی بشنوم!..
_کاش.. کاش تنهاش نمیزاشتی..
گوشی رو توی دستش تاب میده و چند دقیقه ست دیگه از اون سروش سرخوش و خنده رو خبری نیست.
_کاری از دستم برنمیومد.. اینجا روهم نمیشد بی سروسامون ول کرد.
رنگم میپره و دهنم باز میمونه.
_منظورت اینه.. ممکنه اینجارو هم آتیش بزنن؟. یا بلایی سر کارخونه بیارن!
نفس بلندی کشیده و لب هاش و به داخل میکشه..
_میدونی سامی… ما فقط یک دشمن نداریم کافی یک لحظه غفلت کنیم و بعد…
بووم… همه چی میره رو هوا.. قرار نیست همه چی با آتیش سوزی نابود بشه.
کافی دو تا دستگاه یک هفته از کار بیفته و توی تولید وقفه ایجاد بشه، یعنی میلیار ها ضرر مالی و اعتباری به کارخونه و برندش.. بازار رقابت خیلی بی رحمه.
خیره به چهره درهمش به زحمت میگم..
_اینجا روهم؟!
کلافه گوشی رو که باز به لرزش افتاده رو خاموش میکنه.
_خدا بخیر گذروند وگرنه آره خرابکاری داشتیم اونم وقتی من و هامرز هردو سرگرم کارخونه مازندران بودیم.
خوشبختانه امیر حواسش جمع بوده و به موقع همه چی رو راست و ریست کرده.