فکر نمیکردم تا آخر عمرم به این مردک جز احساس چندش و رو اعصاب بودن چیز دیگه ای حس کنم اما الان به شخصه خودم و مدیونش میدونستم اونم به خاطر مردی که خودخواهیش باعث از هم پاشیدن زندگیم شد.
_اینا به تو ربطی نداره سامانتا.. خودتو سرزنش نکن.
نیشخند پر تمسخری میزنم..
_باشه همونی که تو میگی..هر چند سال یکبار امکان داره یک کارخونه دچار سوختگی بشه اونم دقیقا یک شب بعد اینکه طرفِ تهدید یه نفر قرار بگیره!؟
و خرابکاری توی یه شهر دیگه و در کوتاهترین زمان نسبت به حادثه قبلی.؟ بازم بگو همه چی آرومه من چقدر بی خیالم.
باز هم گوشی دوباره به صدا درمیاد و اینبار بدون بلند شدن جوابش و میده.
_بلللله…!
دستی به سرش میکشه و مشخصه از حرف های طرف پشت خط عاصی شده..
_از سر شب روی اعصابمی هامرز.. نگرانی خودت میومدی چرا منو فرستادی؟
با شنیدن اسمش گوشام تیز میشه..
_الان چیکار کنم؟.. بگم درو پنجره هارو تخته کنن؟! دیگه هر یک قدم یکی رو کاشتم دارن حیاط و وجب میکنن کم مونده تو هر رفت و برگشت برن تو بغل همدیگه.
نگاه سروش طرفم میچرخه و یکم دیر خودم و میزنم به اون راه که چشمم به دهنت نیست تا بفهمم موضوع چیه و از مرد پست خطی خبری بگیرم.
_میخوای بدم با خودش صحبت کنی؟
ابرویی بالا میندازم که ابروهای سروش توهم فرو میره و پشت گوشی میغره..
_دیگه شورش و درآوری مرتیکه.. معلوم نیست با خودت چند چندی.
گوشی رو خاموش کرده روی مبل کناری میندازه.
_پاک زده به سرش پسره..
طاقت نمیارم و میپرسم..
_قضیه چیه سروش..
_هیچی ولش کن.. یکم اعصابش خرابه اونم درست میشه.
_کاش دست تنها ولش نمیکردی اونجا..
اینبار چپ چپی بهم میره..
_شبیه اون زنای مرد ذلیل صحبت نکن.. خوبه جفتتون دماغتون و برا هم سر بالا میگیرین و عالم و آدم روهم گاو فرض میکنین.
از این طرفم اینجور مثلا غیر مستقیم نگران همین.. ماهم که عرعر اصلا نمیفهمیم این وسط چه خبره!
ابرو توهم میکشم و سعی میکنم از تهمتی که بهم زده مبرا بشم..
_من همون اندازه هم نگران تو میشم چه ربطی داره آسمون ریسمونِ گاو و به خر میبافی!؟
چه زیبا خر شد و گفت..
_آره جون عمت.. منم باورم شد.
8