چقدر زیبا تو خال زدی پسر عمو…
وسط بحبوحه بازخوانی حرف هایی که بارم کرد لبخندی کنج لبم میشینه و نگاه منتظر سروش و به اخمی غلیظ تر میکشونه.
و من خنده ای پررنگتر تحویلش میدم.. فکر میکرد دیوونه شدم!؟ شایدم بودم و خبر نداشتم وگرنه الان اینجا و با این حال چه غلطی میکردم.!؟
دیشب با مردی بودم که فکر میکردم بهم تعلق خاطر داره تنها چیزی که داشتم شخصیت و نجابتم بود، تنها ثمره مهم زندگیم.
با تمام احساس پاکی که بهش داشتم دو دستی تقدیمش کردم و تنها چیزی که نصیبم شد دوست عزیزش بود تا دستمال چرک رفیقش و از خونش جمع کنه.
برعکس دری که برام باز میکنه عقب میشینم، به هیچ وجه دلم نمیخواد جلوی چشمش باشم.
به اندازه کافی قوی نبودم که بتونم خودم و جمع و جور کنم.
یه چینی شکسته و ترک خورده که ارزشی نداره هرچند مارک معتبری روش خورده باشه.
متوجه میزون کردن آینه روی خودم میشم..
_بزار به حال خودم باشم.
نگاهش و با لحظه ای مکث ازم میگیره و ماشین و روشن میکنه.
_کجا میریم؟
دور میزنه و از پارکینگ خارج میشه..
_عمارت..
پوزخندی روی لبم میشینه..مثلا کجا رو داشتم برم. حتی تنها کسم هم زیر چتر هامرز و توی خونش بود… آخ مامان.
یاد خوابی که شب اول دیدم افتادم.. مطمئنم چیزی حس کرده که اینطور توی خوابم آشفته حال سراغم اومده بود.
آه سنگینی که از سینم بالا میاد چرخش نامحسوس سرو چشم های سروش و جون میخره و لعنت به من و دهانی که بی موقع باز میشه.. من ترحم هیچکس و نمیخوام.
لباس عروس و یکی دیگه پوشید و من به حجله رفتم. پیامکی به مریم میدم و منتظر جواب میمونم.
انتظار ندارم همون لحظه جواب بده سفر ماه عسلش به جنوب از امروز صبح شروع میشد.
خب چندان هم سرش شلوغ نیست و به دقیقه نکشیده با آه و ناله پیامش میاد و تو خود تهرانه..
مریض دکتر بهرامی نیمه شب بدحال میشه و نتونستن بلیط هاشون و اوکی کنن و مریمی که داره نقشه قتل آقا داماد بیچاره رو میکشه.
کمال بدجنسی، اما خوشحالم که نتونسته بره.. احساس غربت و تنهایی بدجور داره دلم و میسوزونه.
خیابونای خلوت و مردمی که هنوز یا از خواب بیدار نشدن یا رفتن سر کار..
_دلم میخواد برم مدرسه..
شکستن سکوتم بعد بیست دقیقه خودش غیرعادی هست اما جمله عجیبم بیشتر..
_کدوم مدرسه؟
رد نگاهم روی دو دختر یونیفرم پوش که با کوله های رنگیشون از روی خط عابر رد میشن میمونه.. پیکسل های آویزونی که با هر قدم شیطنت وار تاب میخورن.
_فرقی نمیکنه.. فقط بعد تعطیلیش منو به یک خونه برسونه، این مهمه..
_یه خونه..!
انگشتم روی شیشه بخار گرفته کشیده میشه..
_یه خونه… که مال ما باشه.. بزرگ نباشه.. قشنگ نباشه.. اون بالا ها نباشه.. فقط بوی غذاش پیچیده باشه توی هال چهل متریش، با یک مامان نگران و غرغرو تو آشپزخونه در حال پخت و پز و پدری که ساعتی بعد خسته از کارو ترافیک با اوقات تلخی میرسه خونه..
بگه براش چایی ببرم از امتحانا و معلمام بپرسه.. مامانم چشم غره بره که کارناممو نشونش میده تا پوستم و بکنه.
منم عین خیالم نباشه براش ادا بیام و برم دنبال گوشی و اس بازی با دوستم.
انقدر محو حسرتها و رد پای محو شده دخترام که متوجه نمیشم سروش برگشته به عقب و داره نگاهم میکنه.
_یه زندگی معمولی با پدریکه زنده ست و مادری سرپا که حرف میزنه ؟! خواسته زیادیه؟
_نه..
_خوبه..
طرح خونه با دو تا پنجره مربعی و یه دودکش که ازش بخار مارپیچی بالا میره روی شیشه ی مات گرفته رد انداخته..
نفس بلند راننده و بوق هایی که بلاخره ماشین و از جا کنده و طرف مسیر آشنایی که هیچ شباهتی به خونه نداره میره.
عمارت شلوغ تر از هر وقت دیگه ست و تعداد نگهبانا بیشتر از ساکنین، توی حیاط و دور ساختمونا گشت میزنن.
سروش جلوی پله ها نگه میداره و من خیره به مسیری که به اجبار باید طی کنمش دست به دستگیره میبرم.
_سامانتا..
چشم میبندم و هیچکس جز مادرم و مردی که ناعادلانه باهام بازی کرد اسم کاملم و صدا نکرد.
_بگو سامی..
برگشتش طرفم و دستی که روی دستم جا خوش میکنه. حساسیت هام و میدونست اما این لمس آگاهانه!..
بدون واکنشی نگاهش و جواب میدم..
_منو مثه هیچکس نبین.. من فقط سروشم بخوای برات پدر میشم، عمو میشم، برادر میشم. فقط کافی بخوای…