#آس…هامرز
بازویی که زیر فشار انگشت هام منقبض میشه رو محکمتر میگیرم..از لمسم، صدام و حضورم فراری و من باید گردن اون سروش دهن لقی که گم و گور شده رو بشکنم.
_بخور..
چشم های شیشه ای و صورت بی حس و حالش خالی از هر ری اکشنی اعصابم و خورد میکنه.
بشقاب و جلوتر میکشم و دست میندازم زیر چونش.. امتناع نمیکنه و در عوض در سکوت سنگینش زل میزنه به چشم هام.
_مادرت دیروز مرد..
لرزش خفیفی تو عمق مردمکش حس میکنم و بیزارم از اینکه شاید بیشتر ازم متنفر بشه.
_امروز دو روزه که نداریش.. توی همین اتاق خوابیده بود روی این تخت….
چشم هاش هنوز میخ منه و حتی گردشی به اطراف نمیکنه.. دقیقا ساعتی قبل همینجا پیداش کردم نشسته در تاریکی و زل زده به تختی که دیگه صاحبی نداشت.
_دلت براش تنگ نشده؟… دوست نداشتی الان جلوت بود و باز نگاش میکردی؟ صداش میکردی!
غم و نم چشم هاش کم کم جای اون خیرگی شیشه ای و بیحالی رو میگیره.
اما بازم کافی نیست..
_باهات حرف میزد.!
شال سرش و عقب میکشم و موهای کوتاه و لخت جلوش میریزه و یک طرف صورتش و قاب میگیره .. نوک انگشت هام و دلتنگ روی تار تار نرمی موهاش میکشم..
_سرت و روی دامنش میزاشتی و نوازشت میکرد.
صدای خش دارش میتونه بهترین صوتی باشه که این چند روزه شنیدم..
_حرف نمیزد.. دستاشم کار نمیکرد..
_یه زمانی که همه اینکارا رو میکرد و تو قدرش و ندونستی.. باهاش وقت نگذروندی..
الان دیگه چشم هاشم نداری که بهشون زل بزنی و از روزهات بگی..
از خودم متنفر شدم وقتی اولین قطره اشکش از گوشه چشم های پر آبش سرریز شد و لعنت به منکه هوش و حواسم پی سیاهی سگ چشماش رفت.
دونه های قلطونی که یکی بعد دیگری روی شیار گونه اش جای هم و گرفتن.. صورتش و اون چشم های گود آفتاده و گونه های آب شده رو کف دست هام گرفته و میچسبونم به سینم.
_مطمئن باش الان جاش خیلی بهتر از جای منو توی…
چنگی به بازوم میزنه و با صدای خفه و بغض دارش عصبی میشم..
_دختر خوبی براش نبودم.. میخواستم بهم افتخار کنه..
_حتی منم با دیدنش میفهمیدم تمام دنیاش و افتخارش تو بودی.