رمان بوسه‌ی فرانسوی پارت۳۸

 

 

 

 

هر لحظه منتظرم با موافقت احتشام، همه‌چیز تمام شود اما او با جدیت می‌گوید:

 

– حاج‌آقا اجازه بدید بدون محرمیت، مدت کوتاهی برای رفت و آمد و شناخت وقت بذاریم. قول می‌دم دختر شما روی جفت چشمای من جا داره و با تمام توانم ازشون مواظبت می‌کنم. اما خواهشا با محرمیت، مسئله رو نه برای من و دخترم، نه برای دختر عزیزدردونه‌ی خودتون پیچیده نکنید.

 

صلابت کلماتش، باعث می‌شود دهان باز مانده‌ام را جمع کنم و صاف بنشینم.

 

بابا اخمی می‌کند و ناراضی می‌گوید:

 

– نمی‌شه که بدون محرمیت. ما یک عمر با آبرو زندگی کردیم.

 

 

– می‌دونم آبروتون براتون مهمه و حاضرم با جونم قسم بخورم برای حفظ شان خانوادگی شما و دختر خانمتون تمام تلاشم رو می‌کنم. جسارت بنده رو می‌بخشید اما من پسر بچه‌ی بی‌اراده‌ای که اختیار از خودش نداره نیستم. برای من در وهله‌ی اول، در این ازدواج منطق و بعد علاقه اولویت دو‌مه. نمی‌خوام با محرمیت، من یا خانم مجبور به پذیرش چیزی بشیم که برامون ناخوشاینده.

 

 

از زبان چربش وا می‌مانم. مطمئنم توانسته بابا را راضی کند، بابا ذاتا آدم مقاومی هم نیست!

 

 

مامان اما ناراضی و تلخ، درحالی‌که چادرش را روی سرش صاف می‌کند، می‌گوید:

 

– ولی اعتقادات ما همچین اجازه‌ای نمی‌ده اجازه بدیم یه نامحرم با دخترمون بدون نسبت رفت و‌ آمد کنه.

 

آقای احتشام جوری جدی نگاهش می‌کند که اگر من را نگاه می‌کرد، زبانم بند می‌آمد. مامان اما همچنان با اخم، به خواسته‌اش اصرار دارد:

 

– توهین نباشه پسرم اما به ما حق بده نتونیم پاره‌ی تنمون رو همینطوری دستت بسپریم.

 

آقا امیر نهایتا جای برادر کوچک‌تر مامان باشد، هفت سالگی که نمی‌توانسته بچه داشته باشد!

 

مامان رسما دارد من را بدبخت می‌کند و خودش هم نمی‌فهمد.

 

آقای احتشام با چشم‌های ریز کرده نگاهش می‌کند و همچنان باهمان چرب‌زبانی ادامه می‌دهد:

 

– متوجه‌ام خانم، اما باور بفرمایید من به فکر دختر خانم شما هستم. متاسفانه در جامعه‌ی ما، محرمیت به منزله‌ی ازدواجه و بعضا خانم در چنین شرایطی که حرف بین مردم بپیچه، توانایی نه گفتن نخواهد داشت.

 

#پارت‌صدوسی‌ویک

 

 

 

جوری حدی حرف می‌زند و اصرار دارد که به فکر من است، اگر نمی‌دانستم و خودش اعتراف نکرده بود که دنبال پرستار برای دخترش هست، فکر می‌کردم واقعا من و آینده برایش در اولیت قرار داریم!

 

مامان همچنان ناراضی‌ست اما حدس می‌زنم اصرار بیشتر، شک‌برانگیز باشد و دیگر چیزی نمی‌گوید.

 

فقط چشم‌غره‌ای به من می‌رود و می‌گوید:

 

– هرچی حاجی صلاح بدونن.

 

بابا اما انگار کاملا قانع شده و از آقای احتشام خوشش آمده! با حظ نگاهش می‌کند و می‌توانم تحسین را در چشمانش ببینم. تنها امیدم مخالفت بابا بود و حالا انگار او با همین حرف‌ها با احتشام کنار آمده!

 

احتشام و مادرش که می‌روند، من همچنان روی مبل نشسته‌ام، برای بدرقه‌شان هم بلند نمی‌شوم.

 

مامان و بابا که از بدرقه‌ی مهمانان برمی‌گردند، مامان چادرش را از سر برمی‌دارد و با گوله کردنش، محکم روی مبل پرتش می‌کند:

 

– لال مرده بودی که این مرتیکه اومد یه تنه زبون همه‌رو چید رفت؟

 

نگاهش نمی‌کنم، بلند می‌شوم به اتاقم بروم که مامان جری بازویم را می‌گیرد:

 

– با توئم! چرا به این مرتیکه بی‌دین و ایمون همون موقع نگفتی ما از این رسما نداریم!

 

بابا ملایم تشر می‌زند:

 

– نجلا ولش کن، چی بگه این طفلک؟

 

مامان اما همچنان بازویم را می‌چلاند:

 

– نخیر این خیره‌سر باید به من جواب بده. چرا هیچی بهش نگفتی هان؟

 

دیگر طاقت نمی‌آورم، برمی‌گردم سمتش و آرام می‌گویم:

 

– مگه من اجازه‌ی حرف زدن دارم مامان؟ مگه من اجازه دارم اظهار نظری کنم؟ چی می‌گفتم؟ من با اصل اومدن این آقا مخالفم و به حرفم اهمیتی داده نشده، حالا می‌گی من چی می‌گفتم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  ♥️خلاصه: لیا چند وقتیه از استاد تازه واردش خوشش اومده . تا این که با پیشنهاد ازدواج استادش روبه رو میشه و چون محو

  خلاصه: یزدان به دنبال مرگ مشکوک برادرش به ایران می‌آد و به جای اون رئیس کارخونه‌ی نساجی می‌شه؛ اما قبل از هر اقدامی دنبال

  خلاصه : جلد دوم ؛(آبی به رنگ احساس من) درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کند.. وضعیت زندگیشون

      خلاصه: امیر حسین شریعت مرد مذهبی و جدی.. با مرام و اهل زورخونه! همه بهش می گن اقا سید! یه محل سر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای

      خلاصه: نازگل و مادرش طناز با اختلاف سنی چهارده سال به همراه بی بی زندگی می کنند… طناز برای اینکه سالن آرایشگاهش

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x