رمان بوسه‌ی فرانسوی پارت ۳۹

 

 

 

این وسط، درحالی‌که مامان با چشم‌هابش برایم خط و نشان می‌کشد و می‌خواهد تکه تکه‌ام کند، بابا شوکه و بلند می‌گوید:

 

– چی می‌گی دریا؟ یعنی چی راضی نیستی؟

 

بازویم را از چنگ مامان خارج می‌کنم، بغضم اجازه نمی‌دهد حرف بزنم. بابا این‌بار صدایش بالاتر می‌رود:

 

– یکی جواب منو بده!

 

پر از بغض به مامان که حالا سکوت کرده، پوزخند می‌زنم و در جواب سوال آشفته‌ی بابا، می‌گویم:

 

– جواب می‌خواد بابا؟ من چرا باید یه مرد بچه‌دارو بخوام؟

 

بابا هنوز هضم نکرده و مامان زود می‌گوید:

 

– انقدر داره که ده تای مارو می‌خره آزاد می‌کنه! چرا نباید بخوای؟ بچه‌اش چه ربطی به تو داره؟ مگه تو قراره بزرگش کنی؟ مادرشم هست، اکثرا پیش اونه.

 

این‌بار منم که بهت‌زده می‌شوم، بابا ظاهرا خبر دارد که می‌خواهند من را بفروشند، هیچ نمی‌گوید.

 

می‌خواهند در یک سینی زر، تقدیمم کنند به امیرعباس احتشام برای پرستاری از دخترش!

 

دهانم باز مانده و مامان با لحن بدی می‌گوید:

 

– از سرتم زیادیه! باید جای جفتک‌ انداختن سجده‌ی شکر کنی که همچین مردی اومده خواستگاریت! هیچ می‌دونی چقدر داره؟

 

نمی‌خواهم گریه کنم، گریه بی‌فایده‌است، دل هیچکس را به رحم نمی‌آورد، فقط نشان می‌دهم چقدر ضعیفم! برخلاف خواسته‌ام، اشک توی چشمم حلقه زده و صدایم می‌لرزد:

 

– داری منو می‌فروشی؟

 

سکوت و خشم توی نگاهش، باید دهانم را ببندد. یک قطره اشک درشت روی صورتم سر می‌خورد و نفسم سخت بالا می‌آید:

 

– داری چیکار می‌کنی مامان؟

 

خشک و خشن‌ می‌گوید:

 

– من به فکرتم، به حرفم گوش کن و انقدر جفتک ننداز!

 

#پارت‌صدوسی‌وسه

 

 

 

حرف زدن با مامان هیچ فایده‌ای ندارد. رو می‌کنم به بابا، می‌دانم که تمام غم و غصه‌ام توی چشم‌هایم جا گرفته‌اند، بابا چشم می‌دزدد و با سرفه‌ای، آرام می‌گوید:

 

– ما صلاحتو می‌خواییم دریا. بهتره به حرف مامانت گوش کنی!

 

باورم نمی‌شود او هم حرف مامان را می‌زند.

 

ناباور می‌خندم و یک قطره اشک دیگر روی صورتم می‌چکد:

 

– صلاح من تو ازدواج با یه مرد چهارده سال بزرگ‌تره که دنبال پرستار برای بچشه؟

 

از ته گلویم ناله می‌کنم:

 

– این صلاحه؟

 

مامان که پیروز میدان شده، فقط می‌گوید:

 

– بعدا که سنت بالاتر رفت می‌فهمی ما به فکر آینده‌اتیم و حق داریم که نگران باشیم. برو تو اتاقت نمی‌خواد چیزی جمع کنی.

 

 

به اتاقم پناه می‌برم، زیر پتویی که حس می‌کنم از دید تمام دنیا پنهانم می‌روم و با هق هق، موبایل اهدایی کاوه را از زیر تشک در می‌آورم.

 

نوک انگشتانم یخ زده و نمی‌دانم چرا باید این مرد امیدم باشد. از بی‌پناهی، به دردم پناه می‌برم!

 

برایش می‌نویسم:

 

– مامانم می‌خواد شوهرم بده، مرده بچه داره. توروخدا یه‌کاری بکن دارن می‌کشنم.

 

آنقدر خیره‌ی صفحه‌ی چت می‌مانم که چشمانم می‌سوزند.

 

چانه‌ام می‌لرزد، یک ساعتی گذشته و جوابی نگرفته‌ام، هیچکس قرار نیست به من کمک کند. هیچکس قرار نیست من را از منجلاب خارج کند!

 

سوزش چشمم، باعث می‌شود اشکم سرازیر شود. ناامید گوشی را می‌اندازم و طاق باز همچنان زیر پتو، با فکر به آینده‌ام می‌لرزم.

 

#پارت‌صدوسی‌وچهار

 

 

 

 

– دریا؟ دریا بیدارشو حاج بابات حالش بد شده بردنش بیمارستان.

 

چشم‌هایم همچنان می‌سوزند، سرما انگار تا عمق جانم نفوذ کرده، جرات بیرون آمدن از زیر پتو را ندارم.

 

فقط سرم را بیرون می‌آورم و مامان را می‌بینم وحشت‌زده دور خودش می‌چرخد. چادرش در دستش است و بابا سعی دارد آرامش کند.

 

– خانم آروم باش با این حالت که نمی‌تونیم بریم بیمارستان! به خودت مسلط باش، الان مادرت بهت احتیاج داره!

 

کامل از زیر پتو در می‌آیم و صاف می‌نشینم. قسمتی از من، می‌داند که فرصت بیرون رفتن جور شده.

 

خشدار می‌گویم:

 

– چی‌شده؟

 

بابا با آرامش توضیح می‌دهد:

 

– هنوز خبر نداریم دقیق! ما می‌ریم بیمارستان، حواست به خونه باشه اگه خبری شد.

 

دختر بدی هستم که منتظرم خانه خالی شود تا سراغ کاوه بروم؟ مطمئنا.

 

قیافه‌ای نگران به خودم می‌گیرم و لب می‌زنم:

 

– بی‌خبرم نذارید!

 

به محض خروجشان، سراغ کیف مامان که می‌دانم پول‌های نقد و احتمالا کارت‌های من را آنجا گذاشته می‌روم. خبری از کارت‌ها نیست و به اجبار، با عذاب وجدان و حالی بد، چند تراول برمی‌دارم.

 

با گوشی جدید، به مقصد خانه‌ی کاوه اسنپ می‌گیرم و تمام مدتی که منتظرم ماشین برسد، مثل مرغی پر کنده دور خودم می‌چرخم. نمی‌توانم بشینم، استرس و اضطراب کاری که دارم می‌کنم، حالم را بد کرده.

 

داخل ماشین که می‌نشینم، به کاوه پیام می‌دهم:

 

– من دارم می‌آم اونجا، امیدوارم خونه باشی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

      خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر

    خلاصه رمان آسوی: آسوی دختر زیبای موقرمز معلم مدرسه است و برای احتیاج مالی، بصورت خصوصی هم تدریس می‌کند. اتفاقی وارد خانه آقای

    خلاصه رمان سودا : دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن

خلاصه: ویدا فرخ دانشجوی 25 ساله ی پرستاریه و زندگی آرومی داره …. داره برای مرحله ی مهم زندگیش یعنی ازدواج آماده میشه که ناگهان

  خلاصه:   نهال، دختری ۲۸ ساله، تنها در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کند و صاحب یک کتاب‌فروشی دنج و دوست‌داشتنی است. اما گذشته‌ای که پشت

  خلاصه : شش سال از یک ازدواج قرار دادی و بدون رابطه گذشته بود و هنوز ساشا باکره بود. در تمام این سالها تلاشش

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 روز قبل

هرچی کاوه محلش نمی‌ذاره ای دختره ول کن نیست امیدوارم کاوه خونه نباشه دست از پا درازتر برگرده

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x