رمان بوسه‌ی فرانسوی پارت ۴۰

 

 

 

وقتی راه می‌افتم، تازه می‌فهمم چه حماقتی کرده‌ام. اگر اصلا در شهر نباشد چه؟ به واسطه‌ی شغلش، امکان دارد هرلحظه هرجا باشد!

 

میانه‌ی راه، در ترافیک مانده‌ام که بالاخره کاوه تماس می‌گیرد. صدای گیرایش که بدون هیچ گرمایی در گوشم می‌پیچد، با خودم فکر می‌کنم من عاشق همین صدا شدم. همین صدای بی‌تفاوت و‌ خونسرد که انگار هیچ‌چیزی برایش مهم نیست! فکر می‌کردم اگر برایش اهمیت داشته باشم و کمی از گرمای دوست داشتنم در رفتارش باشد، چقدر می‌تواند جذاب‌تر باشد! چه فکر می‌کردم و چه‌شد! فکر می‌کردم با سکس می‌توانم او را داشته باشم و عاقبتم…

 

صدای پر تشرش من را به خودم می‌آورم:

 

– دریا با توئم! می‌شنوی؟

 

لب می‌گزم. عاقبتم هرچیزی هست جز دوست‌داشتنی و جذاب!

 

– جانم ببخشید حواسم پرت شد.

 

ناراضی می‌گوید:

 

– تو هپروتی کلا! پرسیدم کی می‌رسی؟

 

 

– یه ربع دیگه.

 

– اکی زود برسون خودتو.

 

بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ی دیگری، تماس را قطع می‌کند.

 

کاش با بد و بیراه گفتن به خودم و انتخابم، چیزی درست می‌شد. کاش با گریه‌زاری و این بغض‌های تمام نشدنی، چیزی تغییر می‌کرد. از خودم متنفرم که حالا اشک توی چشمم حلقه زده، از مامان قدر یک دنیا دلخورم که من را ناچار کرده به کاوه! از تمام دنیا بیزارم و هیچ‌راه پس و پیشی ندارم.

 

دیگر حتی جرات خودکشی کردنم ندارم، دردش فقط با من می‌ماند، در آخر به این زندگی سگی برم می‌گردانند تا خودشان ذره ذره بکشنم!

 

#پارت‌صدوسی‌وشش

 

 

***

 

امروز و این لحظه، اصلا حوصله و اعصاب دریا و مشکلات تمام نشدنی‌اش را ندارم.

 

باید می‌دانستم این خانواده فقط دردسر هستند و از اینها چیزی به من نمی‌ماسد. نباید خودم را درگیر او می‌کردم و حالا نمی‌توانم پا پس بکشم.

 

از طرفی رز که پای نقطه ضعفم گذاشته، از طرفی این حس غریب که دریا را مثل خودم می‌بیند. مثل کاوه‌ی هشت ساله، بی‌پناه و بی‌گناه، با این تفاوت که این‌بار من کسی هستم که آسیب زده، من آنی‌ام که دختر نوجوانی را درهم کوبیدم و باعث این آشفته‌ حالی زندگی‌اش هستم.

 

رز دست روی بد نقطه‌ای گذاشت، نباید اینطور اعصابم را بهم می‌ریخت.

 

از طرفی ماکان هزار پدر که پا روی خرخره‌ام گذاشته، مطمئنم از حرص مادرش هم که شده، فیلم را پخش می‌کند. دیر یا زود دارد، سوخت و سوز نه.

 

باید برای آن موقعی که فیلم پخش می‌شود یک راهی داشته باشم، باید دستم به جایی بند باشد. یک راه هست اما دلم نمی‌خواهد خیلی به آن فکر کنم. راهی که در بند دریا و آن خانواده‌ی رذلش باشم!

 

نمی‌خواهم خیلی به تنها راه باقی مانده فکر کنم. باید ذهنم را باز بگذارم تا بقیه‌ی راه حل‌ها به سرم بزنند.

 

بیست دقیقه شده و هنوز دریا نیامده، بی‌حوصله می‌خواهم شماره‌اش را بگیرم که زنگ خانه به صدا در می‌آید.

 

سر راه باز کردن در، ماگ قهوه‌ام‌ را روی اوپن می‌گذارم.

 

در را که باز می‌کنم، دریا بدون هیچ حرفی، خودش را توی آغوشم می‌اندازد و تعادلم را بهم می‌زند.

 

– خواهش می‌کنم کمکم کن کاوه. من نمی‌دونم باید چیکار کنم.

 

صدایش خشدار و گرفته است اما گریه نمی‌کند، چه خوب.

 

#پارت‌صدوسی‌وهفت

 

 

 

به اجبار دست دور شانه‌اش حلقه می‌کنم تا هردومان باهم روی زمین نیفتیم.

 

– بیا داخل اول ببینم چه‌خبره.

 

بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:

 

– مرده از مامانم فقط هست سال کوچیک‌تره!

 

ابروهایم جدا بالا می‌پرند. نجلا با خودش چه فکری کرده؟ عقلش را از دست داده؟

 

به داخل خانه می‌کشانمش و دریا تند تند می‌گوید:

 

– بچه‌اش پنج سالشه کاوه! مامانم می‌خواد منو بفروشه چون طرف پولداره، چشمشو به همچی بسته!

 

دندان قروچه می‌کنم. حماقت‌ سروستانی‌ها تمام نشدنی است!

 

– باشه دریا، ساکت باش بذار ببینم باید چیکار کنیم.

 

اما ساکت نمی‌شود.

 

– من وقت ندارم زیاد بمونم. حاج بابام حالش بد شده رفتن بیمارستان نمی‌دونم کی برمی‌گردن.

 

 

حقیقتا خبرش حس خوبی دارد!

 

– کفتار پیر داره می‌میره؟ چه خوب.

 

دلخوری واضح در نگاهش برایم اهمیتی ندارد. خودش را از تنم جدا می‌کند و تازه می‌توانم نفسی بکشم.

 

– بشین یه نفس بگیر.

 

مضطرب می‌نشیند و پاهایش را مرتب تکان می‌دهد. به آشپزخانه می‌روم تا افکارم را جمع کنم، نمی‌دانم پیشنهاد بدهم یا نه. از ماکان هنوز خبری نیست.

 

زنگ خانه‌ی کم رفت و آمدم که برای بار دوم در امروز به صدا در می‌آید، نچی می‌کشم و صدا بلند می‌کنم:

 

– دریا درو باز کن سفارش داشتم حتما اونه.

 

یک فنجان چای آماده می‌کنم که صدای وحشت‌زده‌ی دریا را می‌شنوم:

 

– س … سلام حاج آقا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  ژانر: عاشقانه #اجتماعی #کلکلی خلاصه: در مورد یه مرد جوون خودساخته هست که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشته تا اینکه اونم یه روز

خلاصه رمان: پرستو دختر جونیه که ذاتا گوشه گیر و خجالتیه که تنهایی اون و سایه حسادت ها و اذیت های خواهر بزرگش به این

خلاصه: مریم و فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد. در ضمن دارن با هم دیگه صحبت می کنن. تو مترو یه عده

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت

خلاصه   ملیحه که از حرفای مردم و اطرافیانش در شهرشان به ستوه آمده است، برای کار پیش برادرش میرود تا از حرفای پشت سرش

      خلاصه : پریماه دختر بی دست و پایی هست که به خاطر بیماری مادرش حاضره تن به شرایط کاری سخت بده …

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

دریای بدشانس

maryam
3 روز قبل

میشه هر روز پارت بزاری عزیزم

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x