از خشم نفس نفس میزنم و هنوز فریادهایم توی سینهام هستند.
آرش بعد از چند لحظه سکوت، شوکه میگوید:
– پس از کجا آورده؟
سینهی دردناکم را ماساژ میدهم، قلبم میخواهد پوست و گوشت تنم را بدرد و بیرون بزند، تپشهایش دیوانهوار شده.
نفس عمیقی میکشم و مقابل شکستن همهچیز دور و برم، مقاومت میکنم:
– چی دیدی آرش؟ شاید فقط چسی اومده، ها؟
تلخ میگوید:
– چی چی چسی اومده؟ فیلم کامل دستشه، یکم از سر و تهش نشونم داد!
توی موهایم دست میکشم:
– آخه چطوری؟
نباید برایم مهم باشد، نباید اهمیتی بدهم. اصلا ربطش به من چیست؟ چشمهای ملتمس رز و توصیفی که از حال دریا کرد، به سرم نیشتر میزند.
– نمیدونم، من فکر کردم خودت دادی!
هنوز مشکوک است:
– اگه خودت ندادی چطوری دستشه؟
دیگر توان نشستن ندارم، گویا زیر تنم سرب داغ باشد! گر گرفتهام!
بلند میشوم و چند قدمی، دور خودم میچرخم، به موهایم چنگ میزنم:
– مهم نیست، میخواد با اون فیلم چیکار کنه؟
آرش بیخیال جواب میدهد:
– نمیدونم، برامم مهم نیست، بههرحال من پولو نمیزنم برات. بچهها اصلا از اینکه فیلم دست ماکانه خوششون نیومد.
پول به هیچجایم نیست!
– بچهها به یه ورم! شمارهی ماکانو بفرست برام.
#پارتصدوبیستوسه
آرش همچنان دلخور و ناراحت غر میزند، که حقیقتا برایم ذرهای اهمیت ندارد. خودم هم نمیدانم چرا
آن فیلم درحال حاضر، در صدر مشکلات و دغدغههایم قرار دارد!
با ماکان تماس میگیرم، جواب نمیدهد. حرامزاده میخواهد اینطور آزارم دهد، چرا باید این لذت را به او بدهم؟ نباید پیگیری کنم، نباید به او احساس رضایت بدهم اما دست خودم نیست که برای بار دوم تماس میگیرم و رد میدهد!
مغزم درحال جوشیدن است!
– داداش باهاش حرف زدی؟
صدای رز از بیرون اتاق میآید، دندان قروچه میکنم تا فریاد خشمگینم سر او آوار نشود. یک نفس عمیق میکشم و تند میگویم:
– انقدر فضولی نکن رز. گفتم باشه، دیگه دخالت نکن!
وا رفته در چهارچوب در میایستد و لب برمیچیند:
– باشه خب چرا داد میزنی.
چشمغرهای میروم و به بیرون اشاره میزنم:
– برو بیرون.
میرود و من دوباره توی موهایم دست میکشم. از اضطراب توان نشستم ندارم، نمیتوانم فکر کنم با آن فیلم چه کارها که نمیتواند بکند! انگار فلج شدهام، تمام کارها بیفایده است.
نجات دریا از ازدواج اجباری، بیفایده است چون نمیتوانم از چنگال مرگ بیرون بیاورمش! اگر ماکان حماقت کند، پخش آن فیلم میتواند آیندهی شغلی من را هم تحت تاثیر قرار بدهد، نمیخواهم به اینجاها فکر کنم!
نفس عمیقی میکشم و تصمیم میگیرم پله پله حرکت کنم، اول بایذ بفهمم چطور دریا را از شر خانوادهاش رها کنم.
شمارهاش را میگیرم و بوق دوم نخورده، صدای هیجانزدهی لرزانش در گوشم میپیچد:
– نظرت عوض شد؟
وقتی همهچیز بهم گره میخوره🫠
#پارتصدوبیستوچهارم
پشیمان نشدهام، حوصلهی نالههای رز را ندارم اما اجازه میدهم دریا در خیال خوشش بماند!
سکوت را میشکنم و میگویم:
– هنوز میخوای از ازدواجت فرار کنی؟
بینیاش را بالا میکشد و فین فین میکند:
– مامانم بهم دروغ گفته، زن مرده نیست، زنشو طلاق داده، دوازده سال ازم بزرگتره و یه بچهی پنج ساله داره!
مغزم سوت میکشد، نجلا چه فکری با خودش کرده میخواهد دختر نازک نارنجیاش را در همچین دردسری بیندازد؟
سکوت من اجازه میدهد دریا بیشتر ناله کند:
– کاوه، خواهش میکنم من جز تو هیچکسو ندارم.
اشتباه میکند، نباید من تنها کسش باشم. نمیفهمم چرا انقدر نفهم است که نمیفهمد، من پشت و پناهش نیستم. من هیچچیز برای او نیستم و دریا این را نمیفهمد!
دندان قروچه میکنم و میگویم:
– یهروز جور کن بیا پیشم حرف بزنیم.
صدایش تبدیل به یک پچ پچ ریز میشود:
– نمیتونم، مامان چارچشمی مواظبمه.
– دریا یادت نره اونی که کارش گیره، تویی. برام مهم نیست میتونی بیای یا نه، باید بیای.
باید برای خودم دلیل منطقی داشته باشم که بخواهم کمکش کنم. از این دختر، هیچ منفعتی به من نمیرسد، چرا باید خودم را اذیت کنم؟
بدون حرف دیگری، تماس را قطع میکنم و اجازه میدهم خودش با مشکلاتش کنار بیاید.
موبایلم را در دست میچرخانم که پیامی از تلگرام بالای صفحه میآید. نام ماکان باعث میشود سریع پیام را باز کنم، اسکرین شاتی از قسمتی از فیلم است و پایینش نوشته:
– شرطبندی خلبان جوان و آتیهدار، برای بردن آبروی دختر بچهای که عاشقشه!
– نظرت چیه؟ بهنظرت تیترش به اندازهی کافی جنجالی هست که تو کل ایران وایرال بشه و فیلم سکسیت برسه دست رییسات؟
#پارتصدوبیستوپنجم
***
– دریا جان، چایی رو بیار.
دو روز از آن تماس امیدوار کننده گذشته و کاوه هیچکاری نکرده! هیچ قدمی برنداشته و قصد هیچ کمکی ندارد!
دوروزی که چشمم به صفحهی آن گوشی خشک شد به امید رسیدن دست کمکی اما هیچ! هیچ فایدهای نداشته، هیچ قدمی برنداشته. من را رها کرده تا در باتلاق خودم فرو بروم.
آرنج مامان پهلویم را سوراخ میکند، نالهام را میبلعم و مامان تشر میزند:
– نشنیدی بابات چی گفت؟ یه چایی نمیتونی بریزی؟ به چه امیدی دارم شوهرت میدم.
نه خودش میداند و نه من که به چه امیدی این مجلس را برپا کرده!
تمام تنم میلرزد، نگاه به داماد نینداختهام، به چه نگاه کنم؟ یکی لنگهی خانوادهی خودم، در محدودیت بزرگ شدهام و حالا مامان میخواهد بقیهی عمرم را در زندانی دیگر زندگی کنم مبادا پا خطا بگذارم!
مامان فنجانها را داخل سینی طلایی میگذارد و با ظرافت چایهای خوشرنگ میریزد:
– بردار ببر دریا، این قیافتم درست کن قرار نیست پشیمون بشم! با همین پسره ازدواج میکنی، تمام!
ناله میکنم:
– بچه داره!
سینی را با حرص به دستم میدهد:
– به جهنم! حداقل از زنش بچه داره، نه دوست دخترش!
یک قطره اشک از چشمم میچکد و دستش را مقابل دهانم میگیرد:
– بخوای عر بزنی، یکی میزنم دهنت هم از من بخوری هم از دیوار! خفشو دهنتو ببند لیاقتت همینه، از سرتم زیادیه! گمشو بیرون ببینم.
اشکم را پاک میکنم و بیرون که میروم، نگاهم به مرد جوانی میافتد که با اخمهایی عمیق کلافه روی تک مبل بین پدر من و زن مسنی نشسته. نگاهش به ساعتش است و هیچ از اینجا بودنش راضی نیست.
نگاهش که به من میافتد، اخمهایش باز میشود و ابرو بالا میاندازد. از آن حالت کلافهای که نشسته، خارج میشود و موشکفانه نگاهم میکند.
بریم با آقا پسر خواستگار اشنا شیم🦦
#پارتصدوبیستوشش
نگاه تیزش باعث میشود سرم را پایین بیندازم، مقابلش میایستم و زیرلب بفرماییدی زمزمه میکنم.
با کمی تعلل و بیرغبت، یکی از فنجانها را برمیدارد و بیمیل عقب میکشد.
جلسهی آشناییست، جز مادرش و والدین من، کس دیگری حضور ندارد.
سینی چای را میگردانم، مامان از آشپزخانه بیرون میآید و خندان میگوید:
– دریا مامان از مهمونامون پذیرایی کن.
جز چشم، حرف دیگری ندارم که بگویم.
شیرینی و میوه را مقابلشان میگیرم و لحظهای که بین کجا نشستن تعلل میکنم، صدای بم و عمیقی باعث میشود به آن سمت بچرخم:
– حاجآقا با اجازهتون، من چند کلامی با دختر خانمتون حرف بزنم، باید برم دنبال دخترم.
بابا کمی اخم میکند، میدانم که راضی نیست و دلیل حضور این مرد در خانهمان را درک نمیکند.
اما این مرد انگار رودربایستی ندارد. انگار از اینکه با بچهای پنج ساله خواستگاری من آمده، شرمی ندارد.
میایستد و نگاه پر اخمش هنوز به من است، میخواهد راهنماییاش کنم؟ مستاصل به بابا خیره میشوم که عصبی نفسی میکشد.
– آقا امیرو راهنمایی کن اتاقت باباجان.
آقا امیر با رضایت از به کرسی نشاندن حرفش، جلوتر از من راه میافتد. به اجبار دنبالش میروم و در اتاقم را باز میکنم.
کنار میروم تا داخل شود اما با همان اخمهای ناراضیاش اشاره میزند من اول داخل شوم.
بااجازهای میگویم و داخل که میشوم، در را پشتسرم میبندد.
پر سوال نگاهش میکنم و توضیح میدهد:
– نیاز به حریم خصوصی داریم.
وسط اتاق میایستد و من مستاصل لبهی تخت مینشینم. قد بلندش در این حالت، کشیدهتر بهنظر میرسد. کت و شلوار خوشدوختش، هیکل فیتش را قاب گرفته اما اخمهایش انگار جز جدا نشدنی از او هستند.
نگاهش کنجکاو در اتاقم میچرخد، روی فرش و پردهی صورتی و عروسکهای بالای تختم مکث بیشتری میکند و در آخر نگاه ناراضیاش را به من میدوزد:
– بهتره جواب رد بدی! نمیدونم قصد حاج خانم از اومدن به این خونه چی بوده اما فکر نمیکنم ما دوتا آدمای مناسبی برای هم باشیم.
اقا امیر طوفانی شروع کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه این یکی عقلش میرسه که دریا بدردش نمیخوره