رمان جمعه سی ام اسفند پارت 23

3.3
(3)

 

یک ابرویش بالا رفت و چند لحظه نگاهم کرد .
_من؟
سرم را تکان دادم. لبخند نرمی گوشه لبش امد .
_خیلی چیزها …
دست پیش اورد و روی گودی گردنم گذاشت.
_ولی این تو هستی که باید تعیین کنی که من می تونم به این چیزها برسم، یا نه؟
لبم را گزیدم و سرخ شدم. چشمانش جمع شد و نشان از این داد که لبخندش را فرو خورده
است .
_اما…
مکث کرد. لبانش را جمع کرد و چند لحظه مرا برانداز کرد.
_من ادم اینکه یه رابطه رو خیلی جلو ببرم و بعد طرفم رو ول کنم، نیستم. مگه اینکه بدونم
طرفم چیزی برای از دست دادن نداره. اون وقت میشه یه خوش گذرونی، که باز هم من
اهلش نیستم .
نگاهم را پایین دادم. به انگشتانم نگاه کردم .
_من ازدواج نمی کنم…
اهی کشید و گفت:
_می دونم… قبلا گفتی. می شه بپرسم چرا؟ کلا با زوج شدن و مسئولیتش، مشکل داری؟
همانطور که سرم پایین بود، چشمانم را روی هم فشردم .
_اره…
چانه ام را بالا داد و نگاهی طولانی و عمیق کرد.
_حس می کنم که این فرین رو اصلا نمی شناسم. خیلی غریبه شدی.
چیزی نگفتم .
_نمی دونم چرا احساس می کنم که دیگه روراست نیستی باهام .
سرم را به نشانه نفی تکان دادم. محکم و جدی گفت :
_نگو… ولش کن. حرف نزنی، بهتر از اینه که دروغ بگی .
دیگر نتوانستم و برخاستم و به اشپزخانه رفتم. دستم را مقابل دهانم گرفتم، تا صدای گریه ام
بیرون نرود و همان جا کنار گاز، های های گریه کردم. تا به حال در تمام طول زندگیم، این
قدر حس بیچارگی نکرده بودم. این خواستن و نداشتن. این خواستن و اجازه نداشتن، کشنده
بود .
این درد مرا می کشت و هیچ درمانی هم برایش نبود. حس می کردم که لبه یک پرتگاه
ایستاده ام. پرتگاهی که احتمالا ترس از سقوط در ان، مرا سریعتر از خود سقوط می
کشت .
دیگر از اشپزخانه بیرون نیامدم. انقدر گیج و خراب بودم که باز هم دستم را سوزاندم و یک
استکان قدیمی را هم شکاندم. دست اخر روی موکت رنگ و رو رفته اشپزخانه ولو شدم و
سعی کردم که فقط خودم باشم. سعی کردم درست فکر کنم. این همه درگیری و گریه و حس
بیچارگی، هیچ دردی از من دوا نمی کرد. فقط قدرت یک تصمیم گیری درست را هم، از
من گرفته بود .
باید چه می کردم. در ذهنم تمام راه ها ردیف شد. تمام راه هایی که احتمالا شروع نشده،
محکوم به شکست بود. باید کنار می کشیدم؟ دیگر دیر بود. نصف راه را جلو امده بودم، ان
هم با دروغ. باید جلوتر می رفتم؟ هیچ تغییری در وضع من نمی کرد. باز هم نمی توانستم
او را داشته باشم. باید حقیقت را به او می گفتم؟ باز هم نه تنها هیچ دردی را دوا نمی کرد،
بلکه موضع پگاه و بهروز را هم به خطر می انداخت .
سرم را میان دستانم گرفتم. دلم می خواست می خوابیدم و وقتی بیدار می شدم، فرح زنده
بود و هیچ کدام از این اتفاقها نیافتاده بود .
من هیچ راهی نداشتم. خودم هم می دانستم. من چه به او نزدیک تر می شدم و چه دورتر،
در هر حال او را از دست می دادم. اگر در رابطه با او جلوتر می رفتم، در انتها او را از
دست می دادم و اگر همان لحظه به او می گفتم برود و مرا فراموش کند، در لحظه او را از
دست می دادم. این حقیقت تلخ ماجرا بود. از دست دادن او حتمی بود. در هر شرایط و هر
زمانی، او می رفت. حالا، یا در اینده. مهم نبود. در نهایت او شاید فقط در یک مقطع زمانی
کوتاه، مال من می شد. و اگر همین حالا او را رد می کردم، حسرت عشق اش تا ابد در دلم
می ماند .
با امدنش به اشپزخانه، سریع برخاستم و اشک هایم را پاک کردم. متوجه شد، ولی چیزی
نگفت. به دیوار گچی تکیه داد و دست به سینه، مرا که سعی می کردم خونسرد به کارهای
غذا برسم، تحت نظر گرفته بود.
_میوه خوردی؟
جوابم را نداد. برگشتم و نگاهش کردم. هم چنان دست به سینه بود. در مسیر رفتن به گاز،
مرا گیر انداخت .
_بیا این جا…
دستم را کشید و مرا مقابل خودش نگه داشت .
_می خوای برم؟
باهوش بود. احتمالا متوجه شده بود که من به این نکته هم فکر کرده ام. سرم را بلند کردم و
نگاهش کردم. اخم ملایمی میان ابروانش نشسته بود. اگر می خواستم که این رابطه را همین
جا قطع کنم، حالا بهترین زمان بود. اما همین که به این فکر کردم که شاید دیگر او را نبینم
و با او حرف نزنم و این عاشقانه های زیر پوستی و لطیفش را نچشم، قلبم از جا کنده شد و
بی اراده زمزمه کردم.
_نه…
اخم اش غلیظ تر شد. دستش را دراز کرد و روی گونه ام گذاشت .
_پس یه جوری رفتار نکن که فکر کنم بیخود این همه راه رو اومدم…
لبخندی گوشه لبش امد و با انگشت اشاره و شصت اش، اهسته بینی ام را فشرد.
_من مهمونتم مثلا…
دستم را بلند کردم و دور گردنش حلقه کردم و روی پاهایم بلند شدم و او را بوسیدم. شوکه
شده و حیران، به عقب تاب خورد و کمرش به دیوار برخورد کرد. در میان بوسه مان،
لبانش کش امد و خندید .
_این درسته! اینه رسم مهمون نوازی!
من هم خندیدم .
بعد از شام، چند لحظه ایی بیرون رفت و با تلفن صحبت کرد. وقتی که به داخل برگشت،
من هم یک کاسه انار دانه کرده بودم. برایش نمک و گلپر زدم و به دستش دادم. نگاهی به
در و دیوار قدیمی خانه کرد .
_تغییری ندادین تو این جا، نه؟
_نه. از نوه ها، فقط من و پگاه میام این جا. ما هم از همین فرم روستایی این جا خوشمون
میاد .
چانه اش را بالا داد و گفت:
_اره همین درسته. بعضی چیزها نباید عوض بشن .
صدای تلوزیون را کم کردم و گفتم:
_به کاظم اقا چی گفتی که گفت شیرینی ندادم؟
_هیچی. فکر کرد که نامزد کردیم، من هم نه تایید کردم و نه تکذیب .
خندیدم. به پشتی تکیه داد و دست مرا هم گرفت و کنار خودش کشید. دستش را روی شانه
ام گذاشت و تکیه مرا به خودش داد .
_اصلا باورم نمی شد که بذاری بری .
چیزی نگفتم .
_منتظر موندم تا خانم شاهپوری اومد…
مکث کرد و سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
_خیلی هم از دستت ناراحته.
خندیدم. می دانستم. پگاه دو بار در روز، زنگ می زد و تمام جد و خاندان من را مورد
عنایت قرار می داد .
_می دونم .
_رفتم و ازش ادرس گرفتم .
با موهایم بازی می کرد .
_هنوز جواب درستی به من ندادی. حواست هست؟
تنها سرم را تکان دادم. خنده خرناس مانند کرد .
_اون هفته کلا افتضاح بود…
نفس عمیقی که کشید، باعث شد قفسه سینه اش منبسط شود. سرم را بلند کردم و نگاهش
کردم.
_یاور برات دردسر درست کرد؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد .
_نه…
مکث کوتاهی کرد و کاسه انارش را برداشت و قاشقی خورد و خیلی راحت گفت:
_نمی خوام درباره اش حرف بزنم .
با کمی اخم نگاهش کردم. یک ابرویش را بالا برد و چشمکی زد و گفت:
_باید بفهمم که چی قرار بینمون اتفاق بیفته که از همه دار و ندارم بهت بگم دیگه؟ هوم؟
_پس منم می تونم چیزی نگم؟
سرش را تکان کوتاهی داد .
_اره، مختاری…
بیشتر به طرفش لم دادم. حلقه دستانش را دور شانه اش محکم تر کرد .
_چی می خوای بدونی؟
قاشق دیگری انار خورد جدی پرسید:
_من چقدر می تونم تو این رابطه جلو برم؟
سرم را کج کردم و نگاهش کردم. خونسرد قاشق دیگری خورد و گفت:
_یک کلام… رابطه جنسی هم جز برنامه هست، یا نه؟
دهانم باز ماند. خونسرد و جدی نگاهم کرد .
_شما این رو می خوای؟
چند ثانیه نگاهم کرد. نه یک نگاه معمولی. تمام صورتم را می کاوید. مثل اینکه جواب من،
روی صورتم نوشته شده بود .
_هیچ مردی به این موقعیت، نه نمیگه. ولی…
مکث کرد و کاسه انارش را کنار گذاشت .
_ولی ادامه این جریان، برمیگرده به شخصیت اون مرد. من ادمی نیستم که این گناه که یه
دختر رو بدبخت کنم رو به گردن بگیرم…
مکث کرد. دهانم را باز کردم و دوباره بستم. چند بار حرف نوک زبانم امد و دوباره در
گلویم فرو رفت .
_ولی تو خیال ازدواج نداری…
جمله اش سوالی نبود. سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_و اگه بگم نه؟
دستش را دراز کرد و موهایم را پشت گوشم زد .
_اونوقت رابطه ما، یکی از عجیب غریب ترین رابطه های دنیا میشه. نه یه رابطه دوستی
ساده است. چون که بهت گفتم، من با دوستای خانمی که دارم، بوسه و لاس زدن ندارم. نه
یه رابطه عاشقانه کامل میشه. چون یه رابطه عاشقانه، با یه رابطه جنسی کامل میشه. و نه
حتی یه رابطه دوست پسر دوست دختری قبل از ازدواج، که حالا یه بوسه و دستمالی و
لاس هم جزواش باشه، میشه نادیده گرفت، چون اخرش و تهش، ختم به ازدواج می شه.
پس…
چانه اش را بالا داد و خونسرد ادامه داد.
_رابطه مون یه اش شله قلمکار میشه .
چانه اش را بالا داد و خونسرد ادامه داد.
_رابطه مون یه اش شله قلمکار میشه .
می دانستم که حق با اوست. اما زبانم بسته بود. سرم را زیر انداختم و به دستانمان که در
هم قفل شده بود و روی پای او قرار گرفته بود، نگاه کردم و اهسته گفتم:
_من یه رابطه عاشقانه می خوام.
صدای نفسش بلند شد .
_ببین منو…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. کاملا جدی بود. حتی اخم ملایمی هم میان ابروانش
نشسته بود .
_می تونم بی رودربایستی حرف بزنم؟
سرم را تکان دادم. نفس عیمقی کشید و چند لحظه سکوت کرد. مثل اینکه مشغول سبک و
سنگین کردن موضوع، در ذهنش بود .
_برای اینکه یه همچین تصمیمی بگیری، خیلی جوون هستی فرین. مگه اینکه چیزی برای
از دست دادن نداشته باشی.
تا بناگوش سرخ شدم .
_می ترسی که وبال گردنت بشم؟
چشمانش را تنگ کرد و مرا برانداز کرد. به نظر می رسید که ناراحت شده است، اما
عکس العملی نشان نداد و حتی خم شد و پیشانی ام را بوسید .
_محض اطلاعت، این تو هستی که خیال ازدواج نداری.
با شگفتی گفتم:
_یعنی شما با من ازدواج می کنی؟
اخم بامزه ایی کرد .
_چرا این قدر خودت رو دست کم می گیری؟
_یکی مثل شما ارزوی هر دختریه.
هر دو ابرویش بالا رفت و خندید. از همان تک خنده های دوست داشتنی اش .
_مگه من کیم؟
خجولانه گفتم:
_خاص و جنتلمن…
خنده اش بیشتر شد .
_این جنتلمن یه روی دیگه هم داره…
در حالیکه هم چنان می خندید، کاسه انارش را برداشت و یک قاشق خودش خورد و یک
قاشق هم دهان من گذاشت .
_تحمل کردن من راحت نیست…
مکث کرد و دستش را درون موهای اشفته اش کشید و از روی پیشانی اش کنار زد و ادامه
داد .
_حالا به این چیزها کار نداریم. از بحث اصلی دور نشیم …
خم شد و بوسه کوتاهی به لبانم زد .
_تو اولین دختری هستی که هم صورتش رو پسندیدم و هم اخلاق و رفتار و خصوصیات
اخلاقش رو. تا حالا پای یکی بالاخره لنگ بوده. یا دختری قشنگ بوده و اخلاق نداشته، یا
اخلاق داشته و من از قیافه اش خوشم نیومده. ادمی نیستم که عقلم به چشمم باشه. ولی خیلی
قیافه ها با وجود قشنگی، هم به دلم نمی شینن. تا حالا با یه دختری که صورتش این قدر به
دلم نشسته باشه، اشنا نشده بودم…
مکث کرد و دستش را پشت سرم برد و موهایم را با چابکی باز کرد و پریشان کرد و کش
مو را با انزجار به ان سمت اتاق پرت کرد. غش غش خندیدم. خودش هم لبخند ارامی زد .
_من تو سن ازدواج هستم فرین. هر چند معتقد هستم که برای تو هنوز زوده. ولی من دیگه
دیر هم هستم. پس من اگر تو راضی به ازدواج باشی، دوست دارم که یه مدت با هم وقت
بگذرونیم و بعد هم رابطه مون رو رسمی کنم…
چانه اش را بالا برد و گفت:
_ولی تو ازدواج نمی خوای بکنی. فکر می کنی زوده برات؟
می خواست که با زرنگی از زیر زبانم حرف بکشد. او هیچ چیزی نمی دانست. هیچ چیزی
از بیچارگی من نمی دانست. اگر همان لحظه، همه چیز را به او میگفتم، می رفت و پشت
سرش را هم نگاه نمی کرد. چه رسد به پیشنهاد ازدواج. برای لحظه ایی وسوسه شدم که
همه چیز را به او بگویم. وسوسه شدم که این بار سنگین را از روی شانه هایم بردارم و
روی زمین بگذارم .
_نه… خیال ازدواج ندارم .
چشمانش را تنگ کرد و نگاهم کرد.
_با من؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_با هیچ کس…
اخم کم رنگی کرد. دستش را درون موهای پریشانم برد و نوازش کرد.
_چیزی شده؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_دوست ندارم ازدواج کنم .
سرش را چند مرتبه به پایین و بالا تکان تکان داد .
_که این طور!
_اشکالی داره؟
_نه چه اشکالی. هر کس تو یه چیزی کمال و رستگاری رو می بینه. بعضی زنها عقیده
دارن که با ازدواج و بچه دار شدن، کامل می شن و بعضی از خانمها هم دوست دارن که
موقعیت اجتماعی و شغلی شون رو بالا ببرن. هر دو تاش درسته .
نگاهم را گرفتم و بیهوده به تلوزیون نگاه کردم. اما صدایم کرد .
_فرین…
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم .
_پس رابطه عاشقانه می خوای؟
فقط نگاهش کردم و بعد خیلی ارام سرم را به نشانه مثبت تکان دادم .
_مطمئنی؟
_شما مشکلی داری؟
خنده ی بی حوصله ایی کرد .
_من باید مشکل داشته باشم؟
خجولانه سرم را به زیر انداختم. اهی کشید و گفت:
_شاید اگه یه مرد دیگه بود، این موقعیت رو روی هوا می قاپید. ولی من از خودم میگم. من
می ترسم که بعدها پشیمون بشی و خیال ازدواج به سرت بزنه و یه مورد خوب هم پیدا بشه
و بعد دیگه نتونی ازدواج کنی. اونوقت من عذاب وجدان می گیرم .
زمزمه کردم .
_شاید اون من رو هر جور که هستم، قبول کنه .
چانه ام را بالا داد و با محبت نگاهم کرد .
_مردهای ایرانی فکر می کنن که مدرن شدن. فقط شعارهای قشنگ قشنگ می دن. ولی
هنوز هم یکی سنتی ترین مردهای دنیا هستن. پس شاید قپی بیان و بگن که ما خود اون
دختر برامون مهمه، ولی این جور مردها یک در هزار پیدا میشن. پس به این امید، زندگی
خودت رو خراب نکن .
_شما باشی قبول نمی کنی؟
پرسش چالش برانگیزی بود. چند لحظه طولانی نگاهم کرد و در سکوت فکر کرد .
_بستگی به شخصش داره. نمی دونم …
به عقب تکیه داد و دستانش را پشت سرش در هم گره کرد و ادامه داد .
_سوال سختی پرسیدی.
_اگه اون شخص من باشم؟
یکه خورده و شوکه نگاهم کرد. اخم کم رنگی میان ابروانش نشست. برای لحظه ایی دهانش
را باز کرد، ولی دوباره بست و باز هم به عقب تکیه داد .
_تو این موقعیت و الان، جوابم نه هست. ولی اگه رابطه مون اینقدر طولانی بشه که دیگه
یکی بشیم، شاید من دیگه نتونم حتی خودم رو از تو تفکیک بدم، چه برسه به جدایی .
زمزمه کردم.
_یه همچین عشقی شدنی نیست
همان طور که به پشتی تکیه داده بود، یکی از دستانش را از پشت سرش برداشت و طره
ای از موهایم را نوازش وار میان انگشتانش چرخاند .
_چرا فکر می کنی شدنی نیست؟
اه عمیقی کشیدم. دلم میخواست بگویم چون تو چیزهایی را نمی دانی که من می دانم. چانه
ام را در دست گرفت.
_یه رابطه عاشقانه دلبستگی رو بیشتر می کنه، می دونستی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم .
_پس فکرهات رو کردی؟
با مکث کوتاهی سرم را تکان دادم .
_اگر خانواده ات بفهمن. جوابی داری بهشون بدی؟
به ناخن هایم نگاه کردم و چیزی نگفتم .
_فرین…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .
_مثل اینکه جامون عوض شده. من نگران تر از تو هستم .
چشم راستش با تیک خفیفی کمی تنگ شد و چند لحظه مرا نگاه کرد .
_چیزی هست که نمیخوای به من بگی؟
_مثلا چی؟
کاملا جدی و اخم کرده گفت:
_قبلا با کسی بودی؟
باز هم به ناخن هایم نگاه کردم. نفسش را محکم بیرون داد و دیگر چیزی نگفت. نیم ساعت
بعد، در حالیکه کاملا سکوت کرده بود، لباس پوشید و گفت که می رود تا قدم بزند. وقتی
که خواستم همراهیش کنم، رک و بی رودربایستی گفت که می خواهد تنها باشد .
بعد از رفتنش، برایش در همان اتاق پایین، تشک پهن کردم. با ملحفه های سفید تازه شسته
شده. با پتوی دست دوز مادر بزرگم. خودم هم بالا رفتم و لباس عوض کردم و دراز کشیدم.
نمی دانم چه زمانی به خانه برگشته بود و صبح با سروصدای مرغ ها از خواب بیدار شدم.
صدای صحبت دو نفر هم می امد. از پشت پنجره نگاه کردم. با بتول خانم صحبت می کرد.
کاپشن تنش بود ولی شلوار گرمکن خانگی اش را به پا داشت. در دستش هم نان تازه بود.
احتمالا بتول خانم اورده بود .
لباس عوض کردم و پایین رفتم. نبود. نان را در اشپزخانه گذاشته بود و خودش نبود. بساط
صبحانه را علم کردم و وقتی که به اتاق برگشتم، او هم از دستشویی امده بود و مشغول
خشک کردن صورتش بود. تشک را جمع کرده و گوشه اتاق گذاشته بود. خم شدم تا
بردارم، اما جلو امد و مانع شد و پرسید که کجا بگذارد. در مابین دو اتاق را باز کردم و
اشاره کردم که در اتاق کناری، روی بقیه رختخوابها بگذارد. سفره را پهن کردم و چای
ریختم و برایش شیرین کردم .
امد و کنارم نشست و تکه ایی نان کند و در دهان گذاشت.
_دیشب کجا خوابیدی؟
_بالا…
روی تکه نان دیگرش پنیر گذاشت و سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:
_امشب کجا می خوابی؟
من هم فقط نگاهش کردم. خونسرد لقمه اش را فرو داد .
_چرا یه جوری رفتار می کنی که حس کنم دارم ازت سواستفاده می کنم؟
یک بری نشستم و یک دستم را روی زمین ستون کردم. ان موقعها همیشه وقتی که این
طور می نشستم، فرح به شوخی روی تای ارنجم می زد و من هم ناخوداگاه دستم خم می شد
و پشت بندش فحش بود که نثارش می کردم .
_این طوری نیست. شما هم اینطوری فکر نکن .
چند لحظه موشکافانه نگاهم کرد و بعد چانه اش را بالا برد.
_یعنی منتظر یه چیز خیلی عاشقانه باشم؟
خنده ام گرفت و سرم را تکان دادم. باز هم چانه اش را بالا داد .
_با این قیافه اویزون تو…
با انگشت به صورتم اشاره کرد. بعد اهی کشید و گفت:
_باورم نمی شه تو همون دختری باشی که فقط با حرفهات و موهات، من رو اینقدر وسوسه
کردی که خودم برای بوسه پیشقدم شدم .
لبم را گزیدم و گفتم:
_همون دخترم
با اخم گفت:
_نیستی…
به غیر از چای چیزی نخوردم .
_من فقط یکم ناراحت هستم .
_از چی؟
_فکر می کنم درباره ام چی فکر می کنی؟
چشمانش را برای لحظه ایی روی هم بست و نفس عمیقی کشید .
_ما از هم خوشمون اومده، این اصلا قابل انکار نیست. بهت کشش عاطفه و جنسی دارم،
این هم قابل انکار نیست. ولی واقعا راجع بهت هیچ فکر ناجوری نکردم. اون شب گفتم
مردهای دیگه هم هستن. منظورم در اینده بود. حرفم هم کاملا منطقیه. وقتی که نخوای
ازدواج کنی، بالاخره مریم عذرا که نیستی، می خوای زندگی کنی. احساسات داری، نیاز
داری. پس قطعا مردهای دیگه هم خواهند بود. فقط و فقط منظورم همین بود. اگه مصر
بودم و هستم که رابطه امون رو مرز بندی بکنم، به خاطر خودمه. فرین من از چیزی که
بی برنامه باشه، بدم میاد. تمام زندگی من، بجز یه مقطع کوتاه نوجوونی، با برنامه پیش
رفته. وقتی یکی این طوری من رو پا در هوا نگه می داره، انگار داره با تمام زندگی من
بازی می کنه. من اومدم این جا دنبالت، اول به خاطر اینکه دلم برات تنگ شده بود. دوم هم
به خاطر اینکه تکلیف این رابطه که یه سرش من هستم، مشخص بشه. بدونم باید انتظار چی
رو داشته باشم. دوستی ساده؟ دوستی قبل از ازدواج؟ یا یه رابطه عاشقانه صرف؟ حالا من
نمی دونم این اومدن و حرف زدن من، چه اشکالی داشته که تو رو این قدر بهم ریخته .
زمزمه کردم .
_من به هم نریختم. قدمت هم روی چشمام…
به میان حرفم پرید .
_ممنون… ولی واقعا اون دختری که تو لواسان خودش رو نشون داد، مثل اینکه اصلا رفته
و گم شده.
نفسم را محکم به داخل کشیدم، تا زیر گریه نزنم. او واقعا هیچ چیزی نمی دانست. درد مرا
نمی توانست درک کند. تقصیری هم نداشت. فقط ناراحتی مرا می دید و نمی توانست دلیلی
برایش بتراشد .
_اصلا نمی تونم بفهمم چی می خوای؟ می گم من به سن ازدواجم، از تو هم خوشم اومده.
اگر یه مدت با هم باشیم و ببینم تو همونی که باید، من خیال ازدواج دارم. میگی نه. نمی
خوای ازدواج کنی. میگی رابطه عاشقانه میخوای. منم میگم چشم. ولی اخه مثل یخ سرد
شدی. یه جوری رفتار می کنی، مثل اینکه هر لحظه منتظر یه چیز بد هستی. فکر می کنی
یه دفعه می پرم رو کولت و می برمت تو تخت…
نفسش را با صدا بیرون داد. نان اش را روی سفره انداخت .
_لا اله الا الله !
نفسش را با صدا بیرون داد. نان اش را روی سفره انداخت .
_لا اله الا الله !
از جا پریدم و از اتاق بیرون رفتم. نیم ساعت بعد، وقتی که من در اشپزخانه بساط ابگوشت
برای ناهار را مهیا می کردم، به اشپزخانه امد. همان طور که پای سینک سیب زمینی
پوست می کندم، امد و پشت سرم ایستاد و دست پیش برد و چاقو را از دستم گرفت و درون
کاسه لعابی زشت و رنگ و رو رفته انداخت. مرا چرخاند و موهایم را پشت گوش هایم
فرستاد. بعد از دست دیگرش که پشت کمرش بود، یک لقمه بزرگ نان و پنیر در اورد و
مقابل دهانم گرفت. با تعجب نگاهش کردم. این مدل سورپرایز کردنها، اصلا به او نمی امد.
دهانم را باز کردم و گاز کوچکی زدم. لقمه را به دهان خودش برد و یک گاز بزرگ زد.
دوباره بقیه لقمه را به طرف دهان من گرفت و باز هم خودش. با هم ساندویچ بزرگ را
خوردیم .
_بریم بیرون؟
_بذار غذا رو بذارم.
دستم را کشید و گفت:
_غذا نمی خواد. می ریم کنار دریا، بعد هم یه چیزی می خوریم .
باز هم دستم را کشید. خندیدم و گفتم:
_بذار پس گوشت رو بذارم تو یخچال، خراب نشه .
گفت که می رود دوش بگیرد. گفتم که حمام در بالاست. گوشت را در یخچال نگذاشتم و در
فاصله زمانی که او دوش می گرفت، من ابگوشت را برای شام گذاشتم. در ارام پزی که
مال پگاه بود و با خودش به این جا اورده بود. وقتی که کارم تمام شد، او هنوز بیرون نیامده
بود. از حمام، صدای وز وز ماشین ریش تراشی می امد. لباس عوض کردم و موهایم را
گیس کردم و فقط رژ لب قرمز خوش رنگی به لبم زدم و در کشو به دنبال کلاهم گشتم.
نبود. مجبور بودم مال پگاه را بردارم. ولی وقتی که سر کشوی او رفتم، کلاه خودم را دیدم
که او برداشته بود. با حرص و خنده، کلاه را روی سرم گذاشتم. در حمام باز شد و با بخار
اب، بوی خوش شامپو و صابون هم بیرون امد. حوله اش را به دور کمر بسته بود و حوله
دیگری هم روی شانه اش انداخته بود .
نگاهی در ایینه به او کردم که مشغول تکاندن اب اضافی ریش تراشش بود. حوله از روی
شانه اش سر خورده بود و پایین رفته بود. بالا تنه اش ورزیده بود. احتمالا ورزش بوکسی
که در نوجوانی کار کرده بود، اثر خودش را گذاشته بود و هیکلش را ورزیده کرده بود .
موهایش حالا که خیس شده بود، دیدنی تر شده بود. کاملا مجعد و زیبا بود. مخصوصا حالا
که از همیشه بلند تر شده بود. واقعا در عجب بودم که چرا سشوار می کشید .
سرش را برای لحظه ایی بلند کرد و نگاه مرا دید. یک ابرویش بالا رفت و با پوزخند گفت:
_دید می زنی؟
تا بناگوش سرخ شدم و سرم را سریع چرخاندم .
_نه!
خندید. تک خنده ایی اسوده و سرخوش .
_ببینمت…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. دستش را به طرفم دراز کرد. منتظر بود که دستم را در
دستش بگذارم. به محض اینکه دستم را در دستش گذاشتم، مرا به طرف خودش کشید.
معترضانه گفتم:
_یاری…خیس شدم.
لبخندی پر از بدجنسی زد و مرا بوسید. عاقبت وقتی که من برای بار دوم، رژ لبم را تمدید
کردم، او هم مقابل ایینه ایستاد و یقه پلیورش را صاف کرد و لبخندی متکبرانه تحویلم داد .
با هم به کنار دریا رفتیم. ساعت ها قدم زدیم. از بچگی اش تعریف می کرد. از نوجوانی و
جوانی اش. گاهی هم از کلاسهایش. وقتی که از دانشجوهای دخترش پرسیدم، نگاه بامزه
ایی کرد و پرسید که حسودی می کنم؟ وقتی که با حرکت سر جوابش را دادم لبخند زد و
دستم را در دستش فشرد .
برای ناهار به رستورانی محلی رفتیم. هوا سرد بود و فصل مسافرت به شمال نبود. دریا
خلوت بود و بالطبع رستورانها و جاده هم خلوت. بعد از ناهار، وقتی قدم زنان و در حاشیه
جنگل راه می رفتیم. صحبت به مهیار و محراب کشیده شد .
در حالکیه دستم را در جیب پالتوی خودش گذاشته بود و با ناخن هایم بازی می کرد گفت:
_اگه یه کار برات پیدا کنم، شرکت رو بیخیال میشی؟
با تعجب نگاهش کردم. نگاهش به اطراف بود.
_چرا؟
نیم نگاهی کرد و گفت:
_گفتم بهت… من با سیاست کاری محراب موافق نیستم .
_خب چه ربطی به من داره؟
دست دیگرش را از جیب در اورد و چانه اش را خاراند .
_مگه با محراب کار نمی کنید؟
سرم را به نشانه مثبت تکان داد .
_پس تمام دیگه…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_وقتی این جوری تلگرافی حرف می زنی، من واقعا چیزی نمی فهمم .
سرش را چرخاند و نیم نگاهی کوتاه به من کرد. اخم کم رنگی داشت. ولی روی لبانش،
لبخندی دیده می شد .
_من تلگرافی حرف می زنم؟
نیشخند زدم.
_اره… همیشه.
یک ابرویش بالا رفت .
_پس شما که باید برای حرف کشیدن ازت، این همه راه سفر کرد، چی هستی؟
خندیدم .
_در سفر باید شناخت!
چانه اش را بالا داد .
_باریکلا!
دستش را که در جیبش، در دستم گره خورده بود، فشردم .
_بگو…
با چشمکی پرسید:
_چی رو؟
_من چرا باید از شرکت دربیام؟
اه عمیقی کشید و چند لحظه ایی را سکوت کرد. به درختان نگاه می کرد .
_یاور بعد از اینکه از اسارت ازاد شد، اومد و گشت و خانواده احمدرضا تهامی، رفیق
دیرینش رو پیدا کرد. اولش از اینکه زن احمدرضا شوهر کرده بود، خیلی ناراحت شد، ولی
کاری نمی تونست بکنه. سعی کرد برای پدر من بزنه. از همه طریقی اقدام کرد. بنیاد شهید،
بسیج، بنیاد ازادگان… ولی خب پدر من هم کم ادمی نبود. ادم معتبر و خوش نامی بود. یه
ادمی که چندین سال بود که نسل اندر نسل، تو کار نشر بودن. نشر کتابهای خوب و
معروف. پدرم تو بازار کتاب، ادمی نبود که بشه به این راحتی بهش چیزی بست. خلاصه
وقتی نتونست از این طریق اقدام کنه، افتاد به جون محراب. اون زمان محراب نوجوون
بود. پیش بابام کار می کرد، ولی مخفیانه با یاور رفت و امد می کرد. بابا و مامان از یاور
خوششون نمی اومد. ولی محراب گوشش بدهکار نبود. فتاح یه مدتی بود که به جنوب منتقل
شده بود. مامان رفت دیدنش. گفت که یه سفر بیاد تهران و یه گفتمان با یاور بکنه. فتاح
همون موقع مرخصی گرفت و با مامان اومد تهران. رفت دیدن یاور. از گفتمان به در شد.
یه دعوا و درگیری حسابی با هم کردن. اونقدر شدید که اگر بابام نرسیده بود، احتمالا فتاح
یاور رو خفه کرده بود…
مکث کرد و اشاره کرد که روی کنده درختانی که افتاده بودند، یا قطع شده بودند، بشینیم.
من نشستم، ولی او ننشست و بالای سر من ایستاد .
_فتاح به جنوب برگشت و یاور هم پاش رو از خانواده ما بیرون کشید. ولی فقط ظاهرا.
زمانی که مامان و بابا فکر می کردن که یاور رفته، اون زیر پوستی، روی ذهن و عقاید
محراب کار می کرد. بعد هم محراب اومد و گفت که می خواد شغل خودش رو داشته باشه.
درس درست و حسابی نخوند. با اینکه می تونست از سهمیه اسفتاده کنه، ولی نکرد، چون
علاقه ایی نداشت. بابام بهش پیشنهاد داد که بهش سرمایه می ده که بیفته تو کار نشر. ولی
محراب نظرش چیز دیگه ایی بود. یک دفعه و در عرض زمان چند ماه، از تمام ما کَند و
جدا شد و رفت. مامانم داشت دیوانه می شد. شب و روز گریه می کرد، ولی محراب رفت
که رفت. بعد از اون، اصلا برنامه کار و زندگیش معلوم نبود. یه روز دبی بود و یه روز
جنوب، یه روز چابهار و یه روز بازرگان. درامدش به مرور زمان زیاد شد. خانمش می
امد شکایت و ناراحتی پیش مامان، ولی کار از دست مامانم برنمی امد. محراب واقعا از ما
کَنده و رفته بود. فتاح دوباره منتقل شد تهران. یه مدت کار و زندگیش رو ول کرد و افتاد
دنبال محراب…
دستش را از جیبش بیرون اورد و روی دهانش کشید. صورتش در هم بود و ان حالت ارام
و خونسرد همیشه را نداشت. مثل اینکه حرف زدن از گذشته، برایش دردناک بود .
_یاور معلوم نبود از کدوم جهنم دره ایی، برای محراب پول زیاد جور کرده بود. یه پول
خیلی هنگفت. میگفت که وامه. ولی چه وامی؟ مگه اصلا یه همچین رقمی رو وام می
دادن؟ با همون پول، محراب کارش رو شروع کرده بود. ولی کاری که به قول فتاح معلوم
نیست چیه، معلوم نیست پولش از کجا میاد. معلوم هم نیست حلال یا حرومه …
به من نگاه کرد. نفس عمیقی کشید .
_بعد از فوت مامان و بابام، مهیار رفت وردست محراب. فتاح خودش رو کشت، ولی کاری
از دستش برنمی اومد…
باز هم مکث کرد. دستش را درون موهای اشفته اش کشید .
_این هم از زندگی ما…
برخاستم و مقابلش ایستادم. دستم را روی لبه پالتویش گذاشتم .
_برای همین کرایه رو بخشیدی؟
چانه اش را بالا داد .
_خیلی وقته که از اون کرایه، اصلا استفاده نمی کردم. فقط می رفت تو حسابم. یه بار مقدار
خیلی زیادش رو به یه دوست که نیاز مالی داشت، قرض دادم و پس هم نگرفتم. ولی حالا
دیگه حتی نمی خوام که بیاد تو حسابم…
خنده ی تلخی کرد و سرش را برای لحظه ایی به اسمان برد و نوک درختان را نگاه کرد .
_یه بار با محراب بحثم شد. گفت من کثیفم. شراب می خورم و نماز نمی خونم. گفت که
دیگه نمی ذاره دخترش بیاد پیش من. گفت که رفت و امد با من کراهت داره. منم گفتم
کراهت تمام هیکلش داره. اون که از خون باباش استفاده کرد. سما حتی از سهمیه استفاده هم
نکرد .
زمزمه کردم .
_من و خواهرم هم استفاده نکردیم. من سه سال پشت کنکور موندم .
_از اون زمان همیشه یه جنگ دایمی بین فتاح و یاور و محراب بوده .
_مهیار چی؟
دستم را گرفت و اشاره کرد که قدم بزنیم .
_مهیار اخلاقهاش با محراب کلا و از بیخ فرق داره. وگرنه تا حالا شده بود یکی لنگه
محراب و یاور. سعی کردم تا رابطه ام رو با مهیار حفظ کنم. به همین خاطر مهیار هیچ
وقت کاملا از اون سر بوم نیفتاد .
_یه سوال بپرسم؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x