صدای پاره شدن لباسم لرز به تنم انداخت و ضربان قلبم رو بالا میبرد.
وقتی بی توجه به خواسته م کار خودش رو میکرد خوشم میاومد،اون وادارم میکرد در برابرش مطیع و رام باشم در حالیکه دلم میخواست با دندونام پاره ش کنم.
ما چند روز پیش عشق بازی کرده بودیم و این خیلی حس خوبی بهم میداد،طوری که بارها خاطرات اون شب رو مرور کرده بودم و حالا نمی خواستم عصبانیش کنم.
ولی حق نداشتم خودم عصبانی بشم؟
اون مرد رسما خواسته هام رو نادیده میگرفت.
بدون حرف لباسام رو با خشونت در آورد و گوشه ای پرت کرد.
با اخم و عصبانیت غریدم:
-با اجازه کی داری لختم میکنی؟
نیشخندی زد و کنار گوشم گفت:
-واسه لخت کردن زنم به اجازه نیاز ندارم
فقط با لباس زیر جلوش وایساده بودم، مقابل مردی که همسرم محسوب میشد و من برای یکی شدن باهاش لحظه شماری میکردم.
هر چند نمیخواستم متوجه بشه.
انگشت هاش رو روی بازوی لختم کشید و تنم که مور مور شد نیشخندی زد و گفت:
-هنوز زوده…تو امروز شکارمی
هرمز خان عادت داره قبل از کشتن شکار خوب باهاش بازی کنه
لعنت فرستادم به خودم و بدن بی جنبه م.
به غیر از اون تجاوز وحشیانه من هرگز توسط یه مرد لمس نشده بودم.
نه اینکه این رو نخوام،یا از مرد ها فراری باشم،نه.
ولی هرگز نمی تونستم تصور کنم که اونقدر حد خودم رو پایین ببرم که به یه مرد که همسرم نبود اجازه بدم باهام رابطه داشته باشه و بهم آسیب بزنه!
چیزهایی که تو رمان های عاشقانه میخوندم فقط در حد فانتزی و رویا باقی مونده بودن.
اون نگاه شرور و مغرورش رو از بالا بهم دوخته بود و انگار میخواست بهم بفهمونه در برابرش هیچ زوری ندارم.
انگشتاش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو تا آخرین حد بالا گرفت.
مجبور بودم توی اون حالت بهش مستقیم نگاه کنم.
با حالت خاصی نگاهش توی صورتم چرخید و سرش رو آروم جلو آورد.
از تصور بوسیده شدن توسط اون لب ها آب دهنم رو پر صدا قورت دادم.
تشنه ی لمس و بوسه هاش بودم.
وقتی بیش از حد بهم نزدیک شد چشمام رو بستم و لب هام رو یکم جلو دادم.
این کاملا غیر ارادی بود.
نفس های داغش که روی صورتم پخش شد دیگه نفس نمیکشیدم،دم و بازدمم قطع شده بود.
هر لحظه انتظار یه بوسه ی داغ و وحشیانه رو داشتم، لب هاش بهم نزدیک شد اما بدون بوسیدنم مسیر رو عوض کرد و کنار گوشم متوقف شد.
با خباثت گفت:
-خودت و خشک کن تا بیام!
دلم میخواست جیغ بکشم،میخواستم موهاش رو دونه دونه بکنم.
چطور یه آدم تا اون حد بدجنس و خبیث میشد.
عقب که کشید به سرعت چشم باز کردم و با نفرت بهش خیره شدم:
-میدونستی ازت متنفرم؟
چشماش از شدت خباثت برق میزد وقتی ازم رو گرفت و وارد آشپزخونه شد:
-اره چند باری گفتی!
پام رو روی زمین کوبیدم و حرصی به طرف مبل رفتم و روش نشستم تا بفهمه تحت اختیارش نیستم.
صداهایی از آشپزخونه میومد و بوهای خوبی به مشام میرسید.
دلم ضعف میرفت چون از صبح که از خونه بیرون زدم چیزی نخورده بودم.
صدای شکمم که بلند شد نفس کلافه ای کشیدم .
حتی شکمم با من همراهی نمیکرد و ابروم رو میبرد.
از لای در باد ملایمی وزید و یهو بدن خیسم لرزید، وقتی عطسه کردم صدای زنگدار و تهدید آمیز هرمز خان رو از توی آشپزخونه شنیدم :
-من از دخترای لجباز خوشم نمیاد
بهت گفتم برو کنار شومینه بشین و خودت و گرم کن
اگه سرما بخوری مجبورت میکنم تا خوب بشی همینجا بمونی
این تنبیه دخترای لجباز و کله شقه
وقتی دوباره عطسه کردم بی خیال حرفاش شدم.
پتوی نازکی که روی مبل بود رو دورم پیچیدم و جلوی شومینه نشستم:
-شما اگه مثل راهزنا منو نمیدزدیدی و زیر بارون اینجا نمیاوردی منم سرما نمیخوردم
از آشپزخونه که بیرون اومد نگاهم روی نیم تنه لختش چرخید،مرد من زیادی جذاب و با ابهت بود.
حالا عشقی که بهش داشتم خیلی بیشتر اذیتم میکرد.
چشمام حریصانه روی بدن قوی و خوش فرمش چرخید.
نگاهم رو به شونه های پهن و عضلات محکم و بزرگش دوختم.
به تتوی بازوش خیره شدم.
تهریش هاش رو همیشه مرتب نگه میداشت و همین صورتش رو مردونه تر میکرد.
به سختی آب دهنم رو قورت دادم.
زمزمه وار گفتم:
-لعنتیِ خوشتیپ
فکر میکردم خیلی آروم گفتم اما یادم رفته بود با کی طرفم.
یه تای ابروش رو بالا داد و همون طور با سینی غذا روبروم مینشست گفت:
-پس به نظرت شوهرت خوشتیپه؟
نمیخواستم باهاش گرم بگیرم،نمیخواستم فکر کنه خبریه.
از اونجایی که معده ام از گرسنگی بهم می پیچید، این رو به نشونه ی خوب دونستم.
برای فرار دستم رو جلو بردم تا از اون کباب هایی که نفهمیدم کی آماده کرده بود یه لقمه بردارم اما سینی رو عقب کشید .
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_ بیا اینجا…
دندون روی هم سابیدم:
-نمیخورم،اصلا گرسنم نیست
اخم هاش رو توی هم کشید و با لحن خوفناکی گفت:
-شاید یکم بهت آزادی دادم
اما امکان نداره بهت اجازه بدم رو دستورم حرف بزنی
لجم در اومده بود،چون فکر میکردم من همون دلارای مظلوم و آروم چند ماه پیشم.
با تمسخر نیشخندی زدم و گفتم:
-من ازت نمیترسم ارباب هر…
هنوز حرفم تموم نشده بود که دستش بالا اومد و من به خیال اینکه میخواد بهم سیلی بزنه جیغ خفه ای کشیدم و دستام رو روی صورتم گذاشتم.
از ترس حتی نفس هم نمیکشیدم، پلکام تند تند میپرید و هر آن آماده درد بودم که بازوهام اسیر پنجه هاش شد.
من رو به طرف خودش کشید و با تمسخر گفت:
-آخه جوجه…تو که اینقدر میترسی چرا پررو بازی در میاری ؟
هنوز ضربان قلبم تند بود،نفسم بالا نمیاومد.
از اینکه اونقدر راحت باهام بازی میکرد حرص میخوردم.
خسته نباشی قاصدک خانم🙏🩷