گلناز
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم عملا با هم رابطه دارن حتی اگه یک در هزار شک داشتم حالا با شنیدن این حرف شکم به یقین تبدیل شده بود.. سرتو بزار رو پام.. وای خدایا باورم نمیشد.. فقط خدا حالمو میدونه.. بلند شدم و از پنجره نیم نگاهی کردم
افراخان:اگه تو نبودی چه جوری آروم میشدم؟ هر دفعه میام پیشت میگم خدایا شکرت که دارمش.. شکرت که آوردمش اینجا..
+ افرا جان.. منم دوست دارم تو این دنیا تو تنها کسمی.. تو اون دوره ی سختی نجاتم دادی.. حالا فقط تو رو دارم.. تو هم برام بسی.. هیچ وقت از اینکه تو رو دارم پشیمون نشدم فقط..
افراخان: فقط چی؟
+فقط نمیدونی چه قدر نگران زندگیتم.. با گلناز زندگیتو جفت و جور کن افرا… اینجوری نکن باهاش گناه داره..
افراخان: هیس.. نمیخوام در موردش حرف بزنم..
صدای یه بوسه اومد.. انگار که لپش یا صورتشو بوسیده باشه… دیگه طاقت نیاوردم دوون دوون از اونجا دور شدم.. یه نفس دوویدم چند بار به شاخه ها گیر کردم اما اصلا واینستادم…
تو تاریکی اصلا چیزی نمیدیدم..
به زور راهمو از بین درختا تشخیص میدادم و در حالی که نفسم یخ زده بود میدویدم..
اشکام تو صورتم یخ میزد یاد قیافه ی افرا میوفتادم وقتایی که خشن میشد.. داد میزد.. یاد روز ازدواجمون.. یاد اولین کتکی که ازش خوردم.. یاد موهام که چیده شد.. یاد اولین رابطه ای که با خشونت داشتیم.. رسما بهم تجاوز کرده بود.. به منی که یه بچه بودم.. یه دختر بچه ی بی دفاع… و حالا تو دل جنگل با معشوقش..
یه دفعه پام گرفت به یه شاخه و پرت شدم رو زمین.. از درد دل و قلبم و از درد لبم صدای گریه هام بیشتر شد..
حالا با خیال راحت زار میزدم میدونستم از افراخان و معشوقش کلی فاصله دارم.. تازه اونا الان سرشون گرم بود.. اه.. لعنتی حتی فکرشم عذاب بود..
گلناز
اونقدر اونجا نشستم و گریه کردم که هوا گرگ و میش شد.. حالا یه کم چشمم راهو میدید.. از تنهایی نمیترسیدم..تنها زیاد جنگل اومده بودم.. یه کم مسیرو ادامه دادم تا بلاخره به رودخونه رسیدم.. همونجایی که چند وقت پیش با افراخان خوشجال و خندون بودیم.. همونجا که بذر امید تو دلم کاشته شده بود.. لعنت بهش.. تو اب رودخونه صورتمو شستم و پاهامو گذاشتم بین سنگا.. یه کم دلم آروم شد.. دیگه هوا داشت روشن میشد… مسیرو دوون دوون طی کردم که تا مردم بیدار نشدن برسم خونه..
وقتی رسیدم از خونه صدایی نمیومد مطمئن شدم همه خوابن و آروم رفتم بالا…
لباسمو عوض کردم دلم میخواست بخوابم.. اندازه ی کل باقی مونده ی عمرم بخوابم..
وقتی چشمم اتفاقی به خودم تو آینه افتاد زبونم بند اومد..
جیغ خفه ای کشیدم و به صورتم دقیق شدم زیر چشمام از حجم گریه کاملا کبود شده بود و صورتم از برخورد با شاخه ها زخمی و خراش خورده بود و گوشه ی لبم وقتی افتاده بودم زمین پاره شده بود.. هر کی منو میدید فکر میکرد حسابی کتک خوردم..
به صورتم پماد زدمو و پیش خودم گفتم اگه بپرسن میگم دیشب که خواستم برم پایین به تمنا سر بزنم از پله ها افتادم بعدم خودمو کشوندم بالا و خوابیدم چون تنم کوفته شده بود.. امله خانوم و نازگل که احتمالا فکر میکردن من کتک خوردم و حرفی نمیزدن و وانمود میکردن باور کردن اما افراخان.. ممکن بود باور نکنه.. تو همین فکرا بودم که خواب پلکامو سنگین کرد…
صبح با صدای آمله خانوم از خواب بیدار شدم.. لحافو کشیده بودم سرم خیلی خوابم میومد اما آمله خانوم دست بردار نبود و هی میگفت
افراخان گفتن سر میز صبحونه تشریف بیارید صبونه بخوریید فکر کنم آقا دلشون برای زنشون غش میره…بدون شما لب به چایی هم نزدن..
لحافو از سرم کشیدم کنار که آمله خانوم دو دستی تو سرش زد و گفت
یا امام غریب.. صورتتون چیشده ه ه ه گلناز خانوم..
در حالی که سعی داشتم آمله خانومو ساکت کنم تا همه رو خبر نکنه گفتم
هیسسس.. هیسس.. هیچی نیستتت
آمله خانوم تو سر و صورتش میزد و جیغ جیغ میکرد.. یه دفعه افراخان تو قاب در ظاهر شد …
یه هفته گذشته بود تو این یه هفته به نازگل گفته بودم نیاد.. بهونه کرده بودم که من و افراخان قهریم و اگه بیای اینجا اوقاتت تلخ میشه.. نازگل انگار بهش برخورده بود اما دیگه به هیچ کس اعتماد نداشتم.. اما نه.. معلومه که به خواهرم اعتماد داشتم این افراخان بود که اون شب خواسته نازگل و اذیت کنه و اون بچه هم ترسیده و هیچی بهم نگفته.. از این دیو سفت هر چی بگی برمیاد..
خوب فکرامو کرده بودم.. مصمم مصمم بودم که برم… برناممو چیده بودم اول از همه یه سری چیزارو آماده کرده بودم که ببرم یه متنی هم تو ذهنم بود که بنویسم.. اگه چیزی نمیذاشتم می رفت سراغ خواهر و مادرم و اونارو اذیت میکرد.. دلم میخواست بهشون بگم و اونارو هم با خودم ببرم ولی مردد بودم.. هنوز در این مورد تصمیم نگرفته بودم..
از پله ها رفتم بالا و شیر خشکای جدیدی که از شهر برای تمنا خریده بود و تو ساک و بقچه ای که جمع کرده بودم پیچیدم و گذاشتم تو گنجه.. طلاهامم برداشته بودم.. این طلاهارو طی این سالا عید به عید افراخان خریده بود..هیچ وقت حتی یه دونشم دستم ننداخته بودم با اینکه ازشون متنفر بودم اما چاره ای نداشتم.. کلی طلا بود فکر کنم میشد باهاش یه اتاق کوچیک خرید..
خونه رو اگه پولم میرسید بخرم دیگه بقیش کاری نداشت.. با خیاطی روزگار میگذروندم.. میتونستم سبزی هم بیارم خونه پاک کنم.. لباس بشورم.. هرکاری بود میکردم..
باید تصمیم آخرو میگرفتم.. دلشو نداشتم بی نازگل و مامان برم..
افراخان این روزا کاری با کارم نداشت نقطه اشتراکمون فقط تمنا بود.. صدای درو شنیدم فهمیدم اومده خونه تمنا رو بغل کردم و رفتم پایین
گلناز: سلام..
افراخان سری تکون داد
گلناز: میشه بریم خونه مادرم؟
افراخان: بچه رو بده دست آمله برو
گلناز: اخه دل مادرم برای تمنا..
پرید تو حرفم
افراخان: حرفو یه بار میزنن..
با نفرت نگاهی بهش انداختم و بچه رو دادم به امله خانوم روسریمو سفت کردم و راه افتادم.. تو دلم گفتم نگران نباش گلناز… فردا پس فرداس که دیگه ریخت این مردو نبینی…
با دو رفتم سمت خونه مادرم رسیدم مامان جان سر نماز بود رفتم تو و از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پاش
مامان: گلناز مادر.. چه بی خبر اومدی
گلناز: میگم برات.. نازگل کجاست..
مامان: خونه همسایه.. رفته آش بپزن.. دعوا کردی؟
گلناز: نه.. دعوا نه..
بلند شدم چفت درو بستم و نشستم رو به روش… با ترس و تعجب نگاهم میکرد
گلناز: مامان این قرآن.. قسم بخور اگه حرفمو بهت بگم.. نه جلومو بگیری نه به کسی بگی
مامان جان: میترسونی منو.. چی شده مادر؟
گلناز
مکثی کردم.. آب گلومو به سختی قورت دادم و گفتم
اول قول بده..
مامان: لعنت بر شیطون.. باشه قول میدم
گلناز: به جون تمنا قسم بخور
مامان: گلناز..
گلناز: قسم بخور مامااان
مامان: باشه.. قسم میخورم.. حالا بگو نصف عمرم کردی دختر
بغضمو فرو دادم با اینکه میدونستم بعد از این حرف خیلی میشکنم اما گفتم
میخوام.. میخوام افراخان و ترکش کنم.. میخوام دست بچمو بگیرم و برم.. تا تمنا بزرگ نشده… تا نفهمیده باباش که آدمیه میخوام برم.. میرم شهر.. کار میکنم.. پول در میارم.. شرف دارم جنم دارم
مامان خنده ای کرد و گفت
مامان: شوخی نکننن
جا خورده بودم.. با عصبانیت داد زدم
گلناز: شوخی؟ من با چشم خودم دیدمش.. با یه زن دیگه رابطه داره.. مرتیکه معشوقه داره.. عمرمو.. جوونیمو .. زیباییمو سوزوند.. یه عمر با ترس کنارش بودم دلم خوش بود اگه اخلاق نداره لااقل مرده.. دیدم نه.. نامرده روزگاره… نامرد…
مامان حالا تو چشماش پر از ترس شده بود نگاهم کرد و گفت
مامان: دخترم.. عزیزکم.. بشین.. بشین اینجا پیشم.. درسته افرا خان تنده.. خشن.. اما حالا دعواتونم شده .. دست بلند کرده.. خودش پشیمون میشه.. مگه اینهمه سال برات کم گذاشت ؟ خونه.. لباس.. غذات به راه بود.. الحمد الله اونقدر پول داره که تا نوه هاتم نیاز نباشه کار کنن…
پریدم تو حرفش
گلناز: مامان .. چی داری میگی؟ فقط بخورم و بخوابم زندگیه؟ من عشق میخوام.. احترام.. وفا..
مامان: دختر ما رنگشو ندیدیم… تو هم نبین.. گوشت از قصه پر شده.. من راضی به ازدواجت نبودم.. اما عین من سیاه بخت میشدی.. یه عمری میدویدی پی نون و آخرم گشنه میموندی .. بچه تو به خاطر نداری شوهر میدادی و سر جوونی بیوه میشدی خوب بود..
مامان یه دفعه لب گزید…
جا خوردم..
تکرار کردم
گلناز: بیوه ؟. تو چی داری میگی..
مامان: منظورم اینه که..
دستم و گرفتم به دیوار و بلند شدم.. در خونه رو باز کردم و دوون دوون رفتم سمت خونمون..
درو با وحشت باز کردم افراخان داشت تو حیاط سیگار میکشید رفتم جلو و با بلندترین صدایی که از گلوم در میومد داد زدم
گلناز: بابامو کشتیییییی.. کشتی آره؟ کشتیش قاتل
به سمتش حمله ور شدم و در حالی که از درد و گریه جیغ میکشیدم بهش مشت میکوبیدم افرا خان ترسیده بود وحشت تو چشماش موج میزد.. با صدای بلند گریه میکردم و داد میزدم اما اون لال شده بود.. نمیتونست جلو مشتمو بگیره.. دستمو نگه میداشت جیغ میزدم…
گلناز: ولممممن کن.. ول کن.. کصااافط.. ولم کن.
افراخان: باشه گلناز.. باشه آروم باش.. صبر کن..
آمله خانوم اومد جلو تمنا بغلش بود
آمله: یا جد سید چی شده ه ه
افراخان: برو تو.. بچه رو ببر تو بروووو… واینستا
افراخان
از ترس خشکم زده بود و لال شده بودم گلناز انقدر جیغ زده بود نشسته بود رو زمین و بی حال شده بود.. به تمام صورتش چنگ زده بود.. لعنتی اخه کی بهش حرفی زده بود این همه براشون خط و نشون کشیده بودم که دهنشونو ببندن.. آخر لو دادن..
رفتم جلو که بلندش کنم داد زد
بهم دست نزن… دست نزن خدا لعنتت کنه.. همه مارو بیچاره کردی خدا لعنتت کنهههه..
افراخان: بسه.. بسهههه.. گوش کن.. باید گوش کنی.. هیس.. هیس.. گوش کن
بازوشو گرفتم و تکون دادم.. تو چشمام خیره شد.. نفرتو تو صورتش میدیدم..
گلناز: ازت نمیگذرم.. انتقام هممونو میگیرم.. بابام… بابای خوبممم
افراخان: من مقصر نبودم گلناز.. من وقتی پیداشون کردم پدرت مرده بود.. به خاطر قلبش.. قلبش درد گرفته بود مامانت برده بودش دکتر.. دکتر گفت باید مراقب باشه.. بعد چند وقت سکته کرد.. تقصیر هیچکس نیست عمرش به دنیا نبود..
گلناز خنده ی عصبی کرد و گفت
اره.. تقصیر هیچ کس نیست.. بسههه معلومه که قلبش گرفت.. از غصه ی من آب شد.. طاقت نیاورد.. تو .. تو با بی رحمی مجبورشون کردی از دخترشون دور باشن.. ازت متنفرمممم
اینو گفت و بلند شد و رفت تو خونه انگار با داد زدن این که از من متنفره یه جون تازه گرفته بود.. دیگه جیغ نزد.. صاف راه میرفت.. شبیه آدمای پر از کینه که آماده ی انتقامن..
نشستم رو چوب و یه سیگار روشن کردم.. سرم داشت می ترکید.. دیگه بد تر از این نمیشد.. لعنت به من همه چیو به هم ریختم..
یه کم که گذشت رفتم داخل آمله خانوم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که گلناز بالاست و تمنارو داره میخوابونه..
یه کم که گذشت برو تمنارو بزار تو گهوارش برای گلنازم شربت بهار و آب قند ببر آروم بشه.. برای منم یه چایی بیار..
فکرمو جمع کردم.. باید با گلناز حرف میزدم اینجوری که پیش رفته بود تا اخر عمر از من متنفر میموند.. باید بهش میگفتم من دوسش دارم.. من آرامش میخوام خسته ام… اشتباه کردم تنهام.. دیگه آدم سابق نیستم..
مکثی کردم و تو دلم گفتم چه غلطا.. این حرفارو بهش بزنم که پررو بشه.. نه امکان نداشت.. عوضش میتونستم بهش بگم میخوام جبران کنم اره آروم که بشه اینو بهش میگم.. اره اره.. همین حرف و می زنم…
یه ساعتی گذشته بود که آمله خانوم اومد و با صدای آروم گفت
اقا ،خانوم خیلی ساکت شدن.. دوراز جون انگار سکته کردن.. به رو به روشون خیره میشن…
افراخان
با تردید به سمت اتاق گلناز راه افتادم می ترسیدم اگه دوباره منو ببینه جیغ و داد و شروع کنه..
رفتم و تقه ای به در زدم.. هیچ وقت برای ورود در نمیزدم برعکس چیزی که فکر میکردم صدای گلناز به گوش رسید
بیا تو افراخان.. خوش اومدی
افراخان: گلناز.. بزار حرف بزنیم..
گلناز: آره حرف میزنیم.. بیا.. بیا بشیییین.. نمیبینی چقدر آرومم؟!!! انگار پوست کلفت شدم… عادت کردم به غمی که سایش رو سرم افتاده..
افراخان: حاضر شو بریم..
گلناز: کجا؟
افراخان: اول بریم سر خاک پدرت.. بعد حرف میزنیم..
گلناز: من نمیام… با تو دیگه هیچ جا نمیام..
افراخان: خیل خب با احمد و آمله برو.. تمنارو هم میزاریم خونه مادرت..
گلناز: آره این خوبه… در حالی که من سر قبر پدرم.. که اصلا حتی نمیدونم کی مرده گریه میکنم.. تو خونه رو خالی و مهیا بکنی که معشوقتو بیاری.. خجالت نمیکشی؟
در حالی که چشمام از تعجب گرد شده بود گفتم
افراخان: دیوونه شدی؟ من کی دختر باز بودم که بار دومم باشه؟
گلناز: البته.. البته که نیستی همونقدر که تو مرگ پدرم بی تقصیری دختر باز هم نیستی..
افراخان: کفریم نکن گلناز بلند شو…خودم میبرمت…
گلناز نگاهشو ازم گرفت و بدون اینکه توجهی به حرفم کنه تو سکوت اشکاش جاری شد..
رفتم جلو و بازوشو گرفتم.. محل نداد .. بغلش کردم و سرشو تو سینم گرفتم
افراخان: به خاطر خودت نگفتم.. باور کن نمیخواستم قایم کنم..
گلناز چیزی نمیگفت و حتی خودشو از بغل من رها نمیکرد.. فقط اشک میریخت…
یه کم که گذشت بدون هیچ حرفی بلند شد رو سریشو سرش گذاشت و شال به تن کشید که بریم… اما حتی یک کلمه هم حرف نزد..
ماشینو داده بودم احمد سرویس کرده بود.. تا جایی که پدرش دفن بود خیلی راه بود اشاره کردم و سوار ماشین شدیم…
تو راه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما من فکرم درگیر این بود که گلناز از کجا حرف معشوقه رو پیش کشیده بود اما
حتی فکرشم نمیکردم که منو با اون.. نه.. نه از کجا میخواست منو با اون دیده باشه که حالا بگه معشوقه.. عصبانی بوده به چیزی پرونده…
گلناز به بیرون خیره شده بود
افراخان: میخوای چشماتو ببند.. مسیر طولانیه..
حرفی نزد.. انگار تا مجبور نبود نمیخواست حرف بزنه… حرف نزدنش بیشتر ازارم میده تا اینکه داد زده بود حداقل اونجوری میدونستم عصبانیه اما الان انگار بود و نبودم فرقی نداره…
گلناز
ماشین ایستاد چشمامو باز کردم یادم نبود که کی چشمامو بسته بودم اما الان فقط یه چیز مهم بود.. اونم این بود که خودمو برسونم سر مزار بابا تا باور کنم.. دلم داشت می ترکید..
افراخان: بیا دنبالم..
یه مسیر کوتاهو طی کردیم سنگ های قبرستون رو یکی یکی نگاه میکردم تا بلاخره رسیدیم زیر یه درخت چنار
افراخان به یه سنگ مشکی خاک گرفته اشاره کرد که تا دیدم دل به باد دادم و داد زدم
بمیرم برات که کسی نیست حتی سنگو تمیز کنه…
افراخان چند قدم دور شد.. نشستم به گریه کردن… شاید یه ساعت دو ساعت گریه کردم و زیر لبی با بابا حرف زدم افراخان هیچ اعتراضی نکرد حتی نگفت پاشو بریم دیره.. من خودم بلند شدم که بریم.. تصمیممو گرفته بودم.. وقتی برگردیم خونه منتظر فرصت میشم تو اولین فرصت میرم..
گلناز: بریم خونه…
افرا خان بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و راه افتاد تو مسیر زبونش باز شد و گفت
چیکار کنم باور کنی منم نمیخواستم اینجوری بشه؟
گلناز: دیگه باور کردن و نکردنم چه فرقی داره؟ اینجوری شده.. هیچی دیگه درستش نمیکنه…
افراخان: اما خیلی چیزا هست که بدترش میکنه.. گلناز الان ناراحتی.. میفهمم اینو.. من خودمم پدر از دست دادم.. خیلی درده.. اما از این بدترش نکنیم..
گلناز: من نمیکنم..
افراخان: منم نمیکنم.. خیل خب لا اقل تلاش میکنم که بدترش نکنم.. شاید زیاد موفق نبوده باشم اما دارم تلاش میکنم گلناز کوتاه بیا..
گلناز: گلناز این همه سال کوتاه اومده که وضیتش اینه.. ای خاک بر سر لعنت…
افراخان: درستش کنیم..
دیدم بهترین کار اینه که نرم تر رفتار کنم تا بهم شک نکنه و اذیت آزاری در پیش نگیره….
گلناز: الان تحت فشارم.. بزار حالم بهتر بشه.. الان نمیتونم.. نمیتونم حتی فکر کنم که مشکل از کجاست
افرا خان دستشو گذاشت رو دستم و در حالی که با یک دست فرمونو گرفته بود… دستمو آورد بالا و گذاشت رو لبش
دستمو کشیدم و گفتم
گلناز: ول کن… ادای ادمای احساستیو در نیار…
افراخان زیر لب گفت : ادا اره؟
دیگه چیزی نگفتم تا خونه هر دو زبون به دهن بستیم!..
رسیدیم خونه.. دیدم مامان وسط اتاق نشسته به گریه کردن رفتم سمتش
گلناز: چرا اومدی اینجا؟
مامان: پیر شدم دخترم.. با اون حال که رفتی گفتم حتما سر خودت بلایی آوردی.. دلم هزار راه رفت
گلناز: نگران شدی ؟ نگران نباش..من پیش همون کسی بودم که باهاش همدستی کردی.. همون کسی که به حرفش گوش دادی و مرگ پدرمو باهاش ازم پنهون کردی.. برو خونت مامان.. برو.. دلمو شکستی
مامان: گلناز به خاطر حال خودت بود مادر..
مامان به پهنای صورت اشک میریخت
مامان: بابات راضی نیست اینجوری کنی..
همون آن تصمیمم برای نبردن مامان و گلنار قطعی شد.. این همه سال از من دور بودن این همه راحت به من دروغ گفته بودن.. من تنهاییمو باید تنها به دوش بکشم.. اونا همدیگه رو دارن منم تمنا رو.. همین امشب میرم آره.. مرگ یه بار شیونم یه بار..
بدون اینکه نیم نگاهی به مامان که هنوز داشت بی صدا گریه می کرد و نگاهش دنبال من بود بکنم رفتم بالا.. شنیدم که افراخان داره باهاش حرف میزنه.. دلداریش میداد.. خوبه با همه مهربون بود انگار فقط من اینجا تافته ی جدا بافته بودم..
رفتم تو آشپزخونه تا یک لیوان اّب بخورم دیدم آمله خانوم داره غذا درست میکنه با تحکم گفتم
برو به تمنا سر بزن.. بچه رو ول کردی به امون خدا؟
آمله: بچه خوابیده گلناز خانوم شما بهتری؟ خدا صبرت بده منم خبر نداشتم..
گلناز: چه قدر حرف میزنی؟ کاری که بهت گفتم بکن..
آمله خانوم که انگار بهش برخورده بود پشت چشمی نازک کرد و رفت..
فهمیدم که ناراحتش کردم واسه همین خواستم از دلش درارم
صداش کردم
آمله خانوم که برگشت قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم
ببخشید.. اعصابم داغونه.. خودت که میدونی داغ دیدم.. باورم نمیشه.. دیوونه شدم
آمله خانوم اومد جلو و بغلم کرد..
تا آمله خانوم رفت رفتم سراغ دخترم.. عین بره خواب بود بغلش کردم و خواستم از جلوشون رد بشم برم تو اتاقم با مظلوم نمایی گفتم
ببخشید مامان جان.. دست خودم نبود.. من برم بالا با تمنا بخوابم.. حالم دست خودم نیست
مامان: برو دخترم.. فردا حرف میزنیم.. عیب نداره مادر.. عیب نداره عزیزم من رو سیاهم.. من مقصرم.. بابات…
نذاشتم ادامه بده دلم نمیخواست هیچ کدومشون حتی اسم بابا جان و بیارن
گلناز
رسیدیم خونه.. دیدم مامان وسط اتاق نشسته به گریه کردن رفتم سمتش
گلناز: چرا اومدی اینجا؟
مامان: پیر شدم دخترم.. با اون حال که رفتی گفتم حتما سر خودت بلایی آوردی.. دلم هزار راه رفت
گلناز: نگران شدی؟ نگران نباش..من پیش همون کسی بودم که باهاش همدستی کردی.. همون کسی که به حرفش گوش دادی و مرگ پدرمو باهاش ازم پنهون کردی.. برو خونت مامان.. برو.. دلمو شکستی
گلناز به خاطر حال خودت بود مادر..
مامان به پهنای صورت اشک میریخت
بابات راضی نیست اینجوری کنی..
همون آن تصمیمم برای نبردن مامان و گلنار قطعی شد.. این همه سال از من دور بودن این همه راحت به من دروغ گفته بودن.. من تنهاییمو باید تنها به دوش بکشم.. اونا همدیگه رو دارن منم تمنا رو.. همین امشب میرم آره.. مرگ یه بار شیونم یه بار..
بدون اینکه نیم نگاهی به مامان که هنوز داشت بی صدا گریه می کرد و نگاهش دنبال من بود بکنم رفتم بالا.. شنیدم که افراخان داره باهاش حرف میزنه.. دلداریش میداد.. خوبه با همه مهربون بود انگار فقط من اینجا تافته ی جدا بافته بودم.. یه فکری به سرعت به ذهنم رسید رفتم از تو گنجه شربتی که دکتر موقع حاملگی که حالم بد شده بود بهم داده بود آوردم بیرون.. آرام بخش بود.. خیلی هم خواب آور بود.. رفتم تو آشپزخونه دیدم آمله خانوم داره غذا درست میکنه با تحکم گفتم
برو به تمنا سر بزن.. بچه رو ول کردی به امون خدا؟
آمله: بچه خوابیده گلناز خانوم شما بهتری؟ خدا صبرت بده منم خبر نداشتم..
چه قدر حرف میزنی؟ کاری که بهت گفتم بکن..
آمله خانوم که انگار بهش برخورده بود پشت چشمی نازک کرد و رفت.. فوری شربت شیره ی انجیرو در آوردم چون حسابی شیرین بود طعم این دارو توش پنهون میشد یه پارچ درست کردم و کل دارو رو ریختم توش..
آمله خانوم که برگشت قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم
گلناز: ببخشید.. اعصابم داغونه.. خودت که میدونی داغ دیدم.. باورم نمیشه.. دیوونه شدم
آمله خانوم اومد جلو و بغلم کرد..
ممنونم.. بیا این شربتو ببر بده بخورن.. باهاشون دعوا کردم هر دوشونو ناراحت کردم حتما فشارشون افتاده.. مخصوصا افراخان که از صبح هیچی نخورده.. خودتم بخور
آمله خانوم با لبخند گفت
دلت همیشه مهربونه گلنازخانوم بزار برای خودتم بریزم
نه.. من خوردم برو.. برو بگو گلناز درست کرده براتون بده بخورن.. بگو شرمنده شده بد حرف زده روش نمیشه بیاد بیرون..
تا آمله خانوم رفت رفتم سراغ دخترم.. عین بره خواب بود بغلش کردم و خواستم از جلوشون رد بشم برم تو اتاقم با مظلوم نمایی گفتم
نوش جون.. ببخشید مامان جان.. دست خودم نبود.. من برم بالا با تمنا بخوابم.. حالم دست خودم نیست
برو دخترم.. فردا حرف میزنیم.. عیب نداره مادر.. عیب نداره عزیزم من رو سیاهم.. من مقصرم.. بابات…
نذاشتم ادامه بده دلم نمیخواست هیچ کدومشون حتی اسم بابا جان و بیارن
فردا حرف میزنیم.. خودتو اذیت نکن.. شب به خیر..
وقتی داشتم میرفتم افراخان لیوان شربتشو لا جرعه سر کشید…
تمنا رو گذاشتم تو گهواره از شدت استرس به سختی آب گلومو قورت می دادم … تقریبا یک ساعتی گذشته بود
گوشمو تیز کردم هیچ صدایی از پایین به گوش نمی رسید.. دل به دریا زدم و رفتم پایین خدا خدا می کردم نقشه گرفته باشه.. ازبالای پله ها سرک کشیدم و دیدم افراخان رو مبل خوابه خوابه اما اثری از آمله خانوم و مامان نبود..
رفتم به اتاق آمله خانوم سر زدم تو جاش خوابیده بود مامان اما نبود که نبود مهم نبود شاید همون موقع رفته بود خونه رفتم بالای سر افراخان و با دست تکونش دادم نفسش عمیق بود و جواب نداد فهمیدم حسابی خوابه…
وقتش رسیده بود نقشمو باید عملی می کردم عین برق رفتم بالا و بقچه و ساکی که بسته بودم زدم زیر بغل.. اما یه دفعه یادم اومد این وقت شب حتی اگه خودمو به سر جاده هم می رسوندم بازم ماشین نبود.. چه جوری تا شهر می رفتم..
آخ گلناز آخ.. اما نمی تونستم صبر کنم.. اگه صبح می شد ممکن بود افرا خان بفهمه که خواب آور به خوردشون دادم اون وقت حسابمو می رسید..
بقچه رو به کولم بستم و تمنا رو پتو پیچ کردم و بغل گرفتم یه نگاهی به چهره ی افراخان انداختم و مصمم تر شدم .. دیگه فقط من بودم و یه دل شکسته…
راه افتادم رفتم بیرون اولین قدمی که گذاشتم بیرون ترس تو دلم نشست اما وقتی یاد پدر بی گناهم یاد نوجوونی از دست رفته و یاد شادابی که تو خونه افراخان هیچ شده بود افتادم قدم بعدیو مصمم تر برداشتم..فانوسو روشن کردم و تو مسیر جنگل راه افتادم این مسیر امن تر از مسیر روستا بود امیدوار بودم بهتور حیوونی نخورم.. تقریبا چهل دقیقه بدون توقف راه رفتم تا بلاخره به سر جاده رسیدم..
جاده خلوت خلوت.. پرنده پر نمی زد.. این وقت شب حتی اگه ماشینی هم بود نمی شد اطمینان کرد.. یه کم ایستادم بعدش پیش خودم گفتم اگه برگردم تو جنگل امن تره…
آره باید اونجا پنهون می شدم تا صبح بشه… اما قبل از این که برم نور شدیدی خورد تو صورتم جوری که فانوس از دستم افتاد و شکست از صدای شکستن فانوس و ترمز ماشین تمنا ترسید و به گریه افتاد.. همونجور که توی بغلم محکم گرفته بودمش چند قدم عقب رفتم ….
چشمم از نور زیاد جایی رو نمیدید داد زدم
هر کی هستی جلو نیا… ماشینو خاموش کن کورم کردی
نور ماشین خاموش شد و بعد از چند تا پلک زدن بلاخره چشمم باز شد یه مرد جوون با موهای خرمایی و قد متوسط و چشمای عسلی رو به روم ایستاده بود مدل ماشینو نمی دونستم اما خیلی شیک و تر و تمیز بود اومد جلو و گفت
نزدیک بود بزنم بهتون.. این وقت شب.. وسط جاده تنهایی چیکار میکنید؟
مکثی کرد و ادامه داد
+ با یه بچه؟
نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت
+ بچه ی خودتونه؟
ترسیده بودم بدون این که متوجه شده باشم که چی میگم فقط گفتم
مزاحم نشو.. من.. من چاقو دارما.. برو پی کارت
ناخودآگاه از حرفم خندش گرفت و گفت:
+ کو؟ ببینم…
با تعجب گفتم
چیو؟
+ چاقور رو..
گلناز: برو پی کارت.. اعصابمو خورد نکن..
تمنا تو بغلم آروم شده بود صدامو آوردم پایین و ادامه دادم
بچم مریضه.. نمی دونستم چیکار کنم اومدم تا صبح بشه و ماشین بگیرم برم شهر.. اگه هم اذیت و آزاری داری جیغ میزنم.. این جا روستاس جیغ بزنم همه میریزن سر جاده تا جا داری میزننتا
پسره خودشو جمع و جور کرد و گفت
+ قیافه ی من شبیه آزاری ها مزاحماس؟ بیا بشین من دارم میرم شهر می رسونمت..
با تردید بهش نگاه کردم و گفتم
لازم نکرده .. صبر می کنم ماشین میاد..
+ تا صبح هیچ ماشینی نمیاد فردا جمعه حتی مینی بوس هم نیست تازه هر ماشینی هم بیاد باید عین همین الان بهش اعتماد کنی.. از من مطمئن تر گیرت نمیاد.. خیالت راحت من بچه شهرم چشمم از دختر پره.. بپر بالا…
با تردید سوار شدم .. نشستم عقب و وسیله هارو از کولم باز کردم و گذاشتم زیر پام چاره ی دیگه ای نداشتم باید بهش اعتماد می کردم..
پسره حتی از تو آینه به من نگاهم نمی کرد اما تو دلم گفتم خوش تیپه لابد یا زن داره یا معشوقه معلومه که چشمش دنبال یه دختر داهاتی با یه بچه کوچیک نیست… تو دلم الحمدلله گفتم و نفس راحتی کشیدم …
گلناز: تا شهر چه قدر راهه؟
با تعجب از آینه نگاهم کرد و گفت
+ تا حالا شهر نرفتی؟ اصلا کدوم شهر میخوای بری؟ آها گفتی می خوای بری بیمارستان.. پس فرقی نداره برات آره؟ فقط برسونمت بیمارستان؟
یه لحظه موندم چی بگم.. آخه من که شهر اطراف نمیخواستم برم اولین جایی که می گشتن اونجا بود تازه دهنمو پیش مامان هم باز کرده بودم و گفته بودم میخوام فرار کنم اگه شهر نزدیک میموندم پیدام می کردن
گناز: تهران.. میخوام برم تهران…
ابروهاشو بالا داد و گفت
+ تهران و بلدی؟ حالا چرا تهران ؟ این همه شهر نزدیک بیمارستان داره.. نیم ساعت دیگه به اولیش می رسیم.. می دونی خیلی مشکوکی.. اصلا این بچه بچه ی تو هست؟ من که بعید می دونم.. خیلی بچه ای بهت نمیاد بچه ی انقدری داشته باشی…
گلناز
بچه ام؟ نه خیر.. بیست سالمه چه بچه بودنی.. بعدشم تو چیکار به این کارا داری.. تو کجا میری تا هر جا میری منو ببر بقیشو خودم میرم..
+ نه دیگه اشتباه کردی.. یا به من میگی جریان چیه و تو نصفه شب وسط جاده چیکار می کردی.. یا من اولین شهری که برسیم میدمت دست پلیس.. یه ربع دیگه هم میرسیم به اولین شهر.. حالا فکراتو بکن .. خودت می دونی..
رنگمو باختم از قیافش معلوم بود داره راست میگه چون به خاطر بچه حسابی بهم شک کرده بود و می ترسید بچه دزد باشم صد در صد منو میداد دست پلیس.. بدبخت می شدم باید هر جوری بود یه دروغی بهش می گفتم که باور کنه..
یه کم فکر کردم و گفتم..
من گلنازم.. اینم بچه خودمه.. تمنا.. اگه قیافمو ببینی می فهمی که از گریه چشمام کبوده.. شوهرم کارگر خان بود.. اسمش افرا بود مال ده بالا.. سر چشمه..
یه لحظه از اینکه افرارو کارگر معرفی کرده بودم خندم گرفت اما فوری خندمو خوردم
+ خب؟
گلناز: دیشب شوهرم مرد.. از بالای الوار تو طویله افتاد..
پسره با تعجب و تاسف نگاهم کرد و گفت
+ داری جدی میگی؟ متاسفم… خدا بیامرزه خب حالا چرا داری میری شهر؟ مگه واسه مراسم شوهرت نمیمونی؟
گلناز: همین که بهم خبر دادن تو سر زنون رفتم خونه ی مادر شوهرم اما همین که رسیدم شنیدم خان تو خونست و داره میگه نگران نباشین چون کارگر من بوده و از بالای الواری که مال طویله من بوده افتاده من زن پسرتونو به زنی می گیرم نوه شما هم میشه دختر خان.. آخه خان ده ما بچش نمیشه…
+عجبا.. من شنیده بودم تو روستا هنوز از این عقب مونده بازی ها در میارن اما باورم نمی شد.. بعدش فرار کردی؟
گلناز: حتی جنازه شوهرمو ندیدم از همون راه نفس زنون برگشتم خونه ی خودم و بچمو وسایلمو گرفتم و فرار کردم تو جنگل اونقدر گریه کردم تا رسیدم سر جاده.. حالا هم که اینجام..
پسره مکثی کرد انگار داشت حرف های منو تحلیل می کرد بعد گفت
+ از کجا باور کنم؟ شاید بچه دزد باشی.. بچه رو دزدیدی و داری در میری..
گلناز: ببین آقا..
+ من امیرم.. پدرم چند تا روستا این طرفا زمین داره.. هر چند وقت یه بار میومد اینجاها سر می زد الان شیش ماهه که فوت کرده.. چهلش که رد شد مادرم برای اینکه زمینا بی صاحب نمونه اصرار کرد برم.. منم اومدم روستا.. اما چون باید می رفتم بیمارستان شبونه راه افتادم که زودتر برسم..
بعله خانوم کوچولو من درس پزشکی می خونم همون اولم فهمیدم بچه مرض نیست.. نمیدونم چرا سوارت کردم شاید نخواستم این وقت شب گیر یه گرگ بیوفتی ببین من باهات راست و حسینی تا کردم تو هم راست و حسینی بگو این حرفایی که زدی راسته یا نه؟
گلناز
مکثی کردم .. از مردونگیش خوشم اومد.. می تونست همون اول که فهمید بچه مریض نیست سوارم نکنه.. اما نمی تونستم راستش رو هم بگم.. چیزی که تعریف کرده بودم راست نبود اما به حقیقت نزدیک بود بدون اینکه جواب سوالشو بدم تمنا رو گذاشتم رو صندلی خم شدم و از بقچه سجلد خودم و تمنا رو پیدا کردم و دادم بهش
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به صفحه ها..
+ شوهرت و فوت نزده اما خب گفتی این اتفاقا امروز افتاد.. نبایدم نوشته باشه..
پوفی کشید و گفت
امیر: خدا رحمت کنه شوهرتو.. خب حالا چی؟ می خوای چیکار کنی؟ با من تا تهران میای؟
گلناز: شما تهران میری؟
امیر: آره.. اما تو رو نمیبرم.. هرجا بگی میریم.. بگو کس و کارت کجان.. پدرت .. مادرت..
گلناز: نه .. تو رو خدا منو ببر.. من کس و کاری ندارم پدر و مادرم مردن.. اگه پیش خاله و عمه و عمو و اینا ببری همه منو میدن دست خان.. تازه اگه دست خان ندن.. میوفتم دست برادر شوهرم اونجا زن شوهر مرده تنها نمیمونه.. به زور شوهرش میدن یا به برادر شوهر یا به خان… منو ببر همین که برسیم میرم پی کارم.. قول می دم برات دردسر نشم..
امیر: ببین من اگه از دردسرش می ترسیدم اصلا یه زن و یه بچه رو نصفه شب سوار نمی کردم من به خاطر خودت می گم.. تهران عین روستاتون نیست همه گرگن.. همه دزد و مشروب خور و زنبازن.. میوفتی تو راه بد.. تو یه زن تنها.. چه جوری می خوای از پس خودت و این بچه بربیای؟
گلناز: کار میکنم.. رخت میشورم.. ظرف می شورم.. هرکاری باشه..
امیر: ببین نه… انگار نمیتونم بهت بفهمونم اونجا چه جوریه.. اونجا یه زن تنها رو اذیت می کنن دختر.. حتی نمیشه به یکی عین الان اعتماد کنی و سوار ماشینش بشی.. شاید بهتره همین الان برت گردونم.. اگه زن خان بشی بهتر از اینه که کلفت بشی..
اشکام جاری شد و بدون اینکه تلاشی برای پنهون کردنشون بکنم گفتم
گلناز: من دل ندارم؟ شونزده سالم بود به زور دادنم به افرا حالا از دست یه دیو بیوفتم دست یه دیو دیگه؟ من از عشق و زندگی هیچی نفهمیدم.. حاضرم برم تو تهران ظرف شوری اما دیگه برنگردم اونجا.. تو رو خدا کمکم کن.. فقط منو از اونجا دور کن دیگه چیزی ازت نمی خوام..
نفس عمیقی کشید و گفت
امیر: بچه خوابیده.. تو هم بخواب.. چشماتو ببند خیلی راه مونده.. تا صبح که برسیم یه فکری میکنیم…
نفس راحتی کشیدم و اشکامو پاک کردم… چشمامو بستم اما ترس اینو داشتم که نکنه منو خواب کنه و برگردونه.. یه نیم نگاه بهش انداختم انگار حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود خیالم راحت شد و چشمامو بستم.. فوری پلکام سنگین شد و خوابم برد…
چشمامو که باز کردم صبح بود.. با صدای گریه تمنا بیدار شده بودم وگرنه حالا حالاها میخوابیدم.. صدای شلوغی میومد.. ماشین گوشه خیابون ایستاده بود و امیر توش نبود.. یه کم ترسیدم.. نمیدونستم کجاییم مردم با سر و وضع جالب رد میشدن همه جا خیابون بود و ماشین های قرمز و سفید شیک درشکه هم رد میشد.. خانوما کلاه و دامن داشتن.. و لباس هاشون کوتاه بود.. از تعجب چشمام چهارتا شده بود.. به تمنا شیر دادم و چهار چشمی از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکردم که امیر اومد سوار ماشین شد..
گلناز
فوری خودمو جمع و جور کردم که تنم دیده نشه امیر هم برای اینکه موذب نشم بر نگشت و از شیشه به رو به رو خیره شد منم زیاد شیر نداشتم اونقدری نبود که تمنا رو سیر کنه همیشه شیر خشک هم کنار شیر خودم بهش میدادم.. اما چون صبح زود بود یه کم که شیر خورد چشمای گرد کوچولوشو بست و خوابید.. به روش لبخند زدم.. نمیذاشتم سرنوشت اون مثل من بشه اصلا شاید نصف دلیل فرار کردنم همین بود.. لباسمو بستم و تمنا رو گذاشتم پایین امیر گفت
امیر: رسیدیم تهران.. رفته بودم خوراکی بگیرم.. اخه چیزی تو خونه ندارم..
با ترس و تعجب گفتم
گلناز: نه.. نه من خونه ی شما نمیام..تا همین جا هم ممنون
امیر: مزخرف نگو.. اولا من تو رو میزارم و میرم بیمارستان چون کار دارم.. بعدشم تنها نیستی صدیقه خانوم و شوهرش سرایدار خونه ی ما هستن.. اونا خونه ان.. مادرمم رفته مشهد میاد به زودی.. خونه میمونی تا من بیام.. حرف می زنیم و یه فکری برات می کنیم فهمیدی؟
ترسیده بودم دلم نمی خواست قبول کنم به هیچ مردی اعتماد نداشتم اگه همه ی اینارو گفته باشه که گولم بزنه چی؟ اما نه این همه زن رنگاوارنگ و خوشگل چیکار با من داشت… چاره ای نداشتم تو این شهر بی در و پیکر تنها نمی تونستم که.. شب که میشد میموندم تو خیابون.. به این زودی هم نمی تونستم طلاهامو ببرم بفروشم تازه اگه کسی می فهمید اون همه طلا دارم یحتمل منو می کشتن و بچه و طلاهارو می بردن می فروختن… آره بهتر بود با همین برم..
با سر تایید کردم.. چاره ی دیگه ای نداشتم…
امیر: خیل خب برا بچه چیزی نمی خوای؟
گلناز: نه.. اما نمی دونم چه جوری تشکر کنم..
امیر: هیچ جوری.. فقط از الان به بعد تو تهرونیم.. قول بده حتی دیگه به منم کاملا اعتماد نکنی باشه؟
گلناز: باشه… اینا چادر سر نمی کنن؟ یا روسری؟ من شهر رفته بودم قبلا.. لباساشون اینجوری نبود که…
امیر خنده ای کرد و گفت
اونجایی که تو زندگی میکنی خیلی خیلی روستاس فکر کنم اگه زن خان می شدی عین همین الان که لباست دامن و روسریه می تونستی بگردی و دیگه چادر چاقچور نمی خواست… اما من دیدم اکثر زنا چادر داشتن
تو دلم گفتم دقیقا الان لباسم لباس زن خان روستاس.. امیر ادامه داد..
شهر اطراف روستاتون هم دامن بلند و روسری وتک و توک کلاه خیلی کم بی حجاب بودن.. گفتم که زندگی اونجا با اینجا فرق داره.. بزار اول یه فکری به حالت کنیم بعد می گم صدیقه خانوم و شوهرش ببرن تهرانو بگردوننت
یه کم بهم برخورد حس کردم چون دختر روستایی هستم نگفت خودم میبرمت… یا شایدم نخواست فکر بدی کنم.. به هر حال خدا خیرش بده..
💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚
پارت بعدی کیه
امروز میزارم
سلام پس پارت جدید چی شد؟؟؟
فعلا فصل دو یکمی زمان میبره دو هفته