گلناز
امیر رفت لباسشو عوض کرد و اومد تمام این مدت استرس داشتم که با اومدن امیر حتما سوال ها در مورد من بیشتر میشه خصوصاً سروین که همش به چشم خریدار نگاه می کرد و برام چشم و ابرو میومد اما در کمال تعجب وقتی امیر اومد هیچ حرفی از من زده نشد بلکه کلا بحث و عوض کرد و کشوند به خاطرات خوب جوانی و خنده های کودکی و نوجوانی و کلا همه اش در مورد خاطراتشون حرف میزد انگار که میخواست امیر و به یاد روزهای خوش گذشته بندازه و اصلا منو آدم حساب نمی کرد که در مورد من یک کلمه حرف نزد حتی مادرش که خواست در مورد عروسی سوال بپرسه سروین با سقلمه ای که فقط از چشم تیزبین من دور نمانده بود بحث و عوض کرد و اجازه نداد مادرش بحث عروسی ما رو پیش بکشه..
بالاخره صدیقه خانم آمد و بحث شیرین امیر و سروین در مورد خاطرات نوجوانی شون رو کوتاه کرد و ما رو برای ناهار صدا کرد نهار از همه قلم غذای بود خانم حسابی سفارش داده بود که صدیقه تدارک ببینه بوقلمون و اردک و فسنجون و خلاصه که حسابی ریخت و پاش کرده بود … تا به حال ندیده بودم که خانم برای مهمونی انقدر غذا تدارکات در نظر بگیره اما زن عمو چشمش رو به غذاها گردوند و اصلا محل نداد مثلا اینکه ما خیلی از این غذاها دیدیم پشت چشمی نازک کرد که یعنی اینکه میزیه که زیادم در شان ما نیست ..
با اشاره ی چشم خانم نشستم کنار امیر براش غذا کشیدم سعی کردم هر از چندی بهش لبخند بزنم و قربون صدقش برم یا حواسم به غذاش باشه و براش غذا بکشم که هر کدوم از حرکت هایی که میکردم با اخم و پشت چشم نازک کردن سروین همراه بود خیلی علنی این رفتارو میکرد حتی براش مهم نبود که من و خانوم ببینیم .. البته امیر خیلی حواسش به من بود اما مشخص بود که ناخواسته و نادانسته بدون اینکه متوجه لوندی های بیش از حد سروین باشه باهاش خیلی راحت برخورد میکرد مثل یه دوست صمیمی و این باعث می شد قلبم به چنگ کشیده بشه… بعد از ناهار اونا رفتن تو اتاقشون استراحت کنن و من و امیرم رفتیم تو اتاق خودمون.. دراز کشیدم کنارش و گفتم
امیر.. تو چه قدر با سروین صمیمی هستی؟
امیر با تعجب نگاهم کرد و گفت
همینقدری که داری میبینی.. چه طور مگه؟ خب دختر عمومه.. از بچگی با هم بزرگ شدیم
لبخندی زدم و جواب ندادم چه جوری میشه که خانوم گفته بود سروین جوری رفتار کرده و جوری برنامه ریزی کرده که لاله فکر کنه امیر بهش خیانت کرده در واقع سروین تو مرگ لاله یه جورایی دخیل بوده اما الان امیر اصلا از دستش ناراحت نیست.. مگه میشه انقدر عادی با کسی که مقصر خراب شدن رابطه با عشق زندگی ادمه انقدر عادی برخورد کرد…
اما الان شرایط جوری نبود که چیزی ازش بپرسم برای همین گذاشتم واسه یه وقت دیگه و ترجیح دادم چیزی نگم
گلناز
امیر خوابش برده بود از هیچ جای خونه صدایی نمیومد احتمالا اون جادوگر و مادرشم خواب بودن من خودمو زده بودم به خواب ولی فکرم مشغول بود اونقدر فکر کردم تا مغزم خسته شد و خوابم برد…
تو گوشم صداهای پیچیده بود که گنگ و نامفهوم بود به سختی چشمامو باز کردم… از دیدن صحنه ای که دقیقا جلوی چشمم بود زبونم بند اومد در اتاق نیمه باز بود سروین لبه تخت بود و یه پاشو از زانو گذاشته بود لبه تخت و داشت با امیر پچ پچ میکرد.. با صدای بلند گفتم
دقیقا اینجا چیکار میکنی سروین خانوم؟
امیر و سروین و حتی خودم از بلند بودن صدام جا خوردیم… سروین خودشو جمع و جور کرد و گفت
اومدم برای چای صداتون کنم.. دیدم خیلی وقت شد خوابین.. گفتم بیام بگم با ما چای بخورین
گلناز: شما اینجا مهمونین.. اگه قرار باشه کسی کسیو صدا کنه ما باید شمارو صدا کنیم.. بفرمایید..ما راه خونه خودمونو بلدیم..
سروین که از جواب بی پرده ی من جا خورده بود خودشو جمع کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.. اما وقتی به چهره ی امیر نگاه کردم جا خوردم.. ناراحت شده بود..
امیر: گلناز .. فکر نمیکنی زیاده روی کردی؟ اومده بود صدامون کنه.. فقط همین
با اخم نگاهش کردم و گفتم
چه زیاده روی؟ به نظرم هنوز متوجه نشده ما ازدواج کردیم .. بعدم امیر حس نمیکنی زیاد صمیمیه؟
امیر: گلناز اینجوری که میگی بهم بر میخوره.. ما جدا از دختر عمو پسر عمو از بچگی دوستای صمیمی هستیم.. البته حق میدم بهت تو توی محیط بسته بزرگ شدی این مدل دوست بودنا برات تعریف نشده.. نگران نباش کم کم اوکی میشی.. فقط ازت توقع دارم یه کم بیشتر مراعات کنی..
انقدر از این حرفش جا خوردم هیچ جوابی ندادم.. روستایی بودنمو بلاخره به رخم کشید.. نمیدونم از عمد این حرفو زد یا بی منظور بود اما خیلی به دلم اومد برای همین وقتی گفت بریم پایین گفتم برم میخوام لباسمو عوض کنم و خودم میام.. وقتی رفت نا خود اگاه اشکم سرازیر شد اما فوری خودمو جمع و جور کردم و یه دست لباس جدید انتخاب کردم داشتم لباسو عوض میکرذم که تقه ای به در خورد و در باز شد…
گلناز
از اینکه خانومو تو طاق در دیدم جا خوردم با عصبانیت و در حالی که دندوناشو به هم میفشرد گفت
خانوم: چرا نیومدی پایین؟ مگه نگفتم از کنارش جم نخور.. صبر کن ببینم.. منو نگاه کن.. گریه کردی؟
گلناز: چیزی نیست.. شما برین الان فوری میام
خانوم: یالا تعریف کن.. چیشده؟
گلناز: خانوم.. بین امیر و این دختره چیزی هست ،!!منظورم اینه چرا انقدر امیر طرفداریشو میکنه! واقعا فقط به چشم دختر عمو نگاهش میکنه …پس چرا باید به خاطر دخترعموش روستایی بودن منو تو سرم بکوبه…
خانوم ابروهاشو بالا برد و با تعجب گفت
خانوم: واقعا اینکارو کرده؟
گلناز: خانوم اگه سروین با بازی که کرده کاری کرده لاله خانوم به امیر شک کنه و دق کنه یا مریض بشه.. یا.. یا نمیدونم.. به هر دلیلی فوت کنه پس امیر باید از سروین متنفر باشه.. خانوم یه چیزی هست که بهم نگفتین نه؟ تو رو خدا راستشو بگین پس چرا امیر از این دختره متنفر نیست؟
خانوم: چون اون مار خوش خط و خال خیلی خوب بلده چه جوری باید خودشو تو دل هر کسی جا کنه و بی گناه نشون بده.. ببین الان جای حرف نیست اونا پایین تنهان.. مادرشم دستش با دختره تو یه کاسه گلناز.. نفرت ما ریشه ی چندین ساله داره الان خودتو جمع کن یه ذره سرخاب سفیداب بزن.. تو چشماتم سرمه بکش بیا پایین باشه? شب که همه خوابیدن بیا اتاق من همه چیو بهت میگم باشه؟ گلناز سر این مساله بی دست و پا نباش موضوع جدی تر از این حرفاس خیل خب دخترم؟
از گفتن کلمه ی دخترم تعجب کردم.. چون سر قضیه طلاها از دستم حسابی عصبانی شده بود فکر نمیکردم حالا حالا ها بخواد کوتاه بیاد و دوباره با من مهربون بشه…با سر حرفشو تایید کردم و وقتی رفت شروع کردم به ارایش کردن چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم اومدم.. وقتی رفتم پایین امیر بدون اینکه متوجه باشه چه قدر ناراحتم کرده خیلی عادی لبخند زد و گفت بیا بشین عزیزم .. کنارش نشستم سروین با نفرت نگاهی بهم انداخت و شروع کرد به حرف زدن
سروین: امیر جون نگفتی بلاخره.. خانومت چیکارس؟ کجا درس خونده.. چرا انقد پنهون کاری می کنید بابا.. قول میدیم چشمش نزنیم..
بعد با مادرش شروع کردن به خندیدن..
امیر: پنهون کاری نیست قطعا من به خاطر تحصیلات و شغل گلنازو انتخاب نکردم.. به خاطر خودش بوده.. گلناز هنرمنده..
سروین: عالیه.. چه هنری اون وقت؟
امیر: گلدوزی.. سوزندوزی..
سروین خنده ای کرد و رو به مادرش گفت
سروین: عجبببب هنری.. خیلی عالیه…
به مسخره گفت اما امیر متوجه نشد و منم اهمیت ندادم چون فکرم درگیر اون کینه ی شتری بود که بین خانوم و زن عمو بود..منتظر بودم شب بشه و از ماجرا سر در بیارم..
گلناز
بلاخره بعد از تحمل کلی نیش و کنایه و خوش گذرونی سروین و مادرش از مسخره کردن من وقت خواب رسید.. اونا رفتن تو اتاق خودشون اما من تا دم در اتاق با امیر رفتم و بعد گفتم
بزار یه سر به مامانت بزنم.. فکر کنم امشب سرش گرم بود یادش رفت قرصاشو بخوره…
امیر: إ.. جدی میگی ؟خب شاید فشارش رفته بالا پس بزار خودم بیام..
گلناز: نه بابا چرا نگران میشی تو اخه.. خودم میرم سر میزنم.. اگه چیزی بود صدات میکنم.. خسته شدی صبح باید بری بیمارستان برو استراحت کن..
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم رفتم طبقه پایین تقه ای به در زدم و رفتم تو خانوم با تعجب نگاهم کرد و گفت
بهت گفتم هر موقع همه خوابیدن.. چرا زود اومدی…
گلناز: دیگه طاقت نداشتم.. تو رو خدا بهم بگین ماجرا چیه من این دخترو نمیتونم تحمل کنم.. اینا تا کی میخوان بمونن ! اخه دردم اینه امیرم طرفداریشو میکنه…
خانوم: تو فکر میکنی من از اینجا بودنشون راضی ام ؟!
بیا بشین اینجا برات تعریف کنم که ببینی جیگرم خونه…
نشستم کنارش خوشحال از اینکه ماجرای طلاهارو فراموش کرده و خوش اخلاق شده..
خانوم: خیلی سال پیش وقتی جوون بودیم من و زن عموی امیر همسایه بودیم.. این خونه نه ها.. خونه های پدریمون تو محله ی قدیمی دیوار به دیوار بود… با هم دوستای صمیمی بودیم… مادرشوهر خدابیامرزم تو دوره ی خونه ی مادر پروین.. پروین اسم زن عمو إ میدونی دیگه؟ منو دید و از من برای پسرش خوشش اومد.. البته برای پسر بزرگش یعنی عموی امیر نه شوهر من.. حالا این پروین خانوم خیال کرده بود برای پسر کوچیکه دنبال زن میگردن..
وقتی مادر شوهرم میره از مادر پروین در مورد من تحقیق کنه پروین به مادرش اصرار و اصرار میکنه که یه جوری بد بگه که به جای اینکه منو بگیرن برای پسرشون اونو بگیرن… مادر پروینم میره میگه اون دختره شیرینی خورده ی کسیه.. خلاصه بالا و پایین میکنه و میگه دختر منم هست و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن به مادر شوهرم میفهمونه که دختر خودشو میخواد عروس اونا بکنه.. اون موقع که عین حالا نبود دختر پسر همو دیده باشن و شناخته باشن.. بار میبرن و میارن.. تازه شب عقد و بله برون میفهمه ای دل غافل که این پسره اون پسره نیست و برادرشه… از قضا تو همون بله برون دوباره مادر شوهره منو میبینه به مادرم میگه دوست داشتم دخترم عروسم بشه حیف که شیرینی خوردس مادر منم از همونجا شصتش خبردار شد که ماجرا چی بوده… فوری گفت نه و نبوده و کی گفته مادر شوهرمم فهمید جریان چی بوده و گفت نگران نباش که پسر کوچیکمو میخوام داماد کنم کی بهتر از دخترت… این شد که با اینکه پروین چوب بدخواهی خودشو خورده بود با این حال دشمن خونی من شد…
با چشمای گرد شده فقط به خانوم نگاه میکردم ادامه داد..
از اون روز به بعد زندگی من شد خاری تو چشم پروین… با به دنیا اومدن امیر.. با هر بار خندیدنمون.. با هر بار مهمونی گرفتنمون.. نفرتو تو چشم پروین میدیدم..
گلناز
من ساکت نشسته بودم خانوم ادامه داد
کلا هم به نظر مادر شوهر خدا بیامرزم عروس سوگلی و خوب من بودم.. پروین هرکاری میکرد به چشمم نمیومد به من میگفت من ذات پروینو شناختم.. دیگه این اداهاش فایده نداره..ما دوستای صمیمی بودیم اما بعد از ازدواج شدیم دشمن خونی.. من مقصر نبودم اما از یه جایی به بعد کوتاهم نیومدم.. سال ها گذشت.. بچه ها بزرگ شدن.. اول شوهر اون فوت کرد این اخیرم شوهر خدابیامرز من.. شوهر پروین خوب مردی بود.. نمیدونم این زن چرا انقدر ناسازگاری میکرد.. تک و توک از زبون شوهرم میشنیدم که تو خونه برادرش با پروین همش جنگ اعصاب دارن..
گلناز: پس چه طور انقدر سروین و امیر صمیمی هستن؟
خانوم: این دیگه از سیاست پروین خانومه.. دور و بر امیر تو بچگی خلوت بود کلا بچه ای بود که همیشه سرش تو درس و مشق بود از همون اول پروین خانوم انقدر بچه هارو با هم این طرف اون طرف برد که اخت شدن.. من میدونم هدفش چی بود. چیزی که حتی امیرم نمیدونه… میخواست امیر عاشق سروین بشه تا بعد نزاره ازدواج کنن و اینجوری انتقام نرسیدن خودش به عشقشو از من و پسرم بگیره…
گلناز: شما چرا جلوشو نگرفتین؟
خانوم: البته که گرفتم .. هرچی اون سعی میکرد با دخترش دل امیرو ببره.. من از همون نوجوونی برای امیر جا انداختم که سروین عین خواهرشه.. خداروشکر پسرم هیچ وقت عاشق این مار خوش خط و خال نشد و در عوض محاسبات پروین خانوم اشتباه از آب در اومد.. سروین عاشق امیر شد.. منم همون موقع دست به کار شدم.. لاله رواز اول پسندیده بودم .. یعنی چاره ای هم نداشتم باید می پسندیدم.. بابای خدابیامرز امیرم راضی کردم.. میخواستم زودتر ازدواج کنن.. وقتی خبر به گوش سروین و مادرش رسید که امیر نامزد کرده دیوونه شدن…اما میگم سیاست دارن اینجاست.. خودشو عین یه خواهر جا کرد بین امیر و لاله ی خدابیامرز..
گلناز: امیر رابطشو باهاش کم نکرد؟ یعنی بیشتر وقت و حواسشو به لاله نداد؟
خانوم: چرااا.. معلومه که داد ولی سروین خودشو تو دل لاله جا کرده بود.. عین یه خواهر و همینجور خواهرانه به لاله راز های مگو رو گفت.. البته یه چیزی این وسط بود.. اونم این که همچین رازهایی اصلا وجود نداشت.. گفت وقتی جوون تر بودن عاشق و معشوق بودن با امیر.. از لاله خواسته بود چیزی به امیر نگه که معذب نشه و اون دوران یادش نیاد.. لاله هم چون صمیمیت سروینو دیده بود باور کرده بود.. این سروین کامل زمینه چینی کرده بود واسه نقشه ای که داشت.. میخواست وقتی صحنه سازی کرد لاله کاملا باور کنه…
خواستم چیزی بگم که شنیدم از بیرون سر و صدا میاد
گلناز: صدای چی بود ؟یعنی امیر بیدار شده؟
خانوم: بعید میدونم.. شاید صدیقه رفته تو اشپزخونه..
از سر جام بلند شدم و همین که درو باز کردم یه سایه دیدم که داشت به سرعت از پله ها میرفت بالا چون تاریک بود نمیتونستم تشخیص بدم که کیه.. فوری دنبالش رفتم..
گلناز
خانوم صدا رسوند
خانوم: گلناز بیا.. دخترم بیاااا برگرد
تعجب کردم با اینکه میخواستم برم طبقه ی بالا ببینم امیر بوده یا سروین مجبور شدم برگردم پایین
گلناز: خانوم چیشده؟ یه نفر گوش ایستاده بود بزارین برم بالا ببینم کی بوده..
خانوم: نه.. نمیخواد سروین بوده لابد یا مادرش.. امیر که از این کارا نمیکنه… میخوای بری بخوابی؟
با اینکه اعصابم از اینکه نتونسته بودم مچ کسی که گوش ایستاده بودو بگیرم اما هنوز تو ذهنم پر از سوال بود.. برای همین مجبور بودم با خانوم راه بیام..
گلناز: خوابم که نمیاد.. راستش هنوز جواب سوال اصلیو نگرفتم…
خانوم: سوال اصلی چی بود؟
گلناز: چرا امیر از سروین بدش نمیاد؟!… اون ماجرارو کامل برام تعریف کنید.. اخه چرا لاله خانوم به امیر چیزی نگفت.. من پاک گیج شدم بزارین همین الان برم همه چیو بهش بگم…
امیر: نمیخواد خودم شنیدم ..
من و خانوم هر دو جا خوردیم.. نفسم بند اومده بود امیر با چشمای خون گرفته به مادرش نگاه میکرد
گلناز: امیر.. تو.. تو پشت در بودی؟!…
امیر: همون موقع اومدم.. گفتی مامان قرصاشو نخورده نگران شدم.. اومدم ببینم جریان چیه که ..
رو کرد به مادرش و با عصبانیت پرسید…
امیر: هرچی شنیدم راست بود؟
خانوم: پسرم… بزار برات… توضیح میدم..
امیر با عصبانیت از پله ها رفت بالا..
پریدم دنبالش…. دستشو کشیدم..
گلناز: امیر.. امیر بزار اول جریانو کامل بشنویم.. منم نفهمیده بودم چیشده.. بزار الان مامانت توضیح میده امیر.. امیرررر
امیر دستشو از دستم کشید سکندری خوردم و افتادم رو پله ها.. یه دفعه پهلوم درد شدیدی گرفت و نتونستم بلند بشم از سر و صدا ما سروین از اتاق پرید بیرون.. مادرش اما نبود.. احتمالا خوابش سنگین بود.. خواستم امیر و صدا کنم اما نتونستم
خانوم از پایین پله ها با عصا داشت میومدبالا و هن هن کنان میگفت
امیر.. مادر امیر.. تو رو به روح اقات صبر کن.. یا اباالفضل.. گلناززز.. گلناز چیشدی دخترم… امیر بیا حالش بد شده.. چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی یادم نیست…
گلناز
سرم بدجوری درد میکرد.. چشمامو باز کردم امیر بالای سرم بود و هنوز چشماش از خشم قرمز بود احساس کردم وقتی از پله افتادم سرم هم محکم به پله خورده.. چون بدجوری درد میکرد
گلناز: امیر..
امیر: به هوش اومدی الان پرستارو صدا میکنم.. نگران نباش شیفت دوست منه… ازمایش ازت گرفتن سرم زدن تقصیر من شد.. خیلی اعصابم بهم ریخت
گلناز: مهم نیست.. اونا کجان؟ مامانت کجاست؟
امیر: همه خونه هستن.. سروینو تهدید کردم که تا ما برمیگردیم جایی نره.. امیدوارم مامانم فراریش نده.. گلناز تو بگو .. ماجرا چی بود؟ سروین به لاله گفته بود من عاشقشم ؟یه چیزایی در مورد عشق نوجوونی گفتین.. بعدم مامانم گفت اینارو گفت که بعدا نقشه بگیره و لاله باور کنه.. چیو؟ اینو نفهمیدم
جرات نکردم چیزی بگم تازه خودمم دقیق نمیدونستم اون شبی که سروین وانمود کرده با امیر رابطه داشته دقیقا چه اتفاقی افتاده که امیر روحشم خبر نداره…
گلناز: من نمیدونم.. نذاشتی بفهمم که یهو پریدی تو اتاق.. منم نفهمیدم
امیر مشکوک بهم نگاه کرد و گفت
گلناااز.. میدونی نگو نه..
تا خواستم از خودم دفاع کنم دکتر شیفت اومد تو و امیرو بغل کرد و روبوسی کرد من و امیر هاج و واج شدیم
امیر: چیشده احسان؟! چرا اینجوری میکنی!…
احسان: عجب خری هستی بابا ناسلامتی تو خودت دکتریییی.. خانومت یه ماه و نیم بارداره..
چشمام گرد شد هم زمان با امیر دلد زدیم چیییی؟
احسان: از همه جا بی خبرارو ببین.. یالا برو شیرینی بخر.. بدووو
امیر: جون من داری راست میگی؟ بده من ببینم.. برگه ازمایشو بده..
احسان: بفرما.. الان دم صبحه تا یکی دو ساعت دیگه شیرینی میگیری گفته باشمااا تا شیفتم تموم نشده شیرینی رو میاری بعدم شام.. اصلا راه نداره.. بارداره خوبم بارداره ببین دیگه .. ولی خیلی باید مراقب باشی گلناز خانوم.. حاملگی حساسه دیگه پله هارو بالا پایین نری ها…
امیر یه نگاهش به من بود یه نگاهش به برگه و یه نگاه به احسان.. تو چشماش اشک جمع شده بود منم هاج و واج داشتم نگاهش میکردم
احسان: ای بابااا چه قدربی ذوقی امیر یه دادی خوشحالی فریادی.. بیا زنتو بغل کن من جای هر دوتاتون هیجان دارم..
امیر اشکشوپاک کرد و بغلم کرد و هیجانزده گفت
امیر: بابا شدم؟ گلنازززز.. بابا شدمممم وای خدایا حامله ای خوشگلمممم
احسان: من دارم میرم راحت به هندی بازیتون برسین فقط حتما صبح که شد پیش یه متخصص زنان برو .. فعلا…
من و امیر همچنان از هیجان زبونمون بند اومده بود…
افراخان
یه هفته از رفتن نعنا گذشته بود من هنوز با گلاب تو قیافه بودم قهر نبودم اما یه کم خودمو گرفته بودم که حرف تهران رفتنو نندازه اخه گلاب خیلی به پدرش وابسته بود قبل از این ماجراها تقریبا یا هر روز یا یه روز در میون همش خونه پدرش بود یا باباش اینجا بود اگه گیر میداد بریم بهشون سر بزنیم و چند روزی اونجا بمونیم نمیتونستم نه بیارم.. نمیدونستم تا چند وقت میتونم وانمود کنم از رابطه پدر و مادرم ناراحتم.. بلاخره طاقت گلاب تموم شد و گفت
گلاب: ارسلان .. میخوام یه چیزی بگم ولی تو رو خدا دیوونه بازی در نیار.. منطقی حرف میزنم منطقی جواب بده..
ارسلان: خب.. اما اگه در مورد پدرته از الان بگم من پامو اونجا نمیزارم.. تو هم بدون شوهرت جایی نمیتونی بری
گلاب: ای بابا.. هنوز نگفتم که شروع کردی ارسلان این حرفا چیه عین مردای داهاتی و قدیمی.. مگه عصر حجره.. خوبه تو تهرون زندگی کردی.. اونجا این همه مرد مسن با زن جوون تو مهمونیای دربار یا اصلا تو خیابون میپرن.. پدر بیچاره من گشته یه همسن خودشش پیدا کرده جرمه؟
از اینکه بهم گفت داهاتی و قدیمی بهم برخورد برای اینکه بیشتر لجشو در بیارم گفتم
ارسلان: اینایی که میگی داهاتی بودن نیست غیرته.. غیرتم اجازه نمیده نمیخوام چشمم تو چشم بابات بیوفته… تموم شد و رفت حرفشم نزن…
اینو گفتم و پشتم و کردم رفتم از همه بیشتر از نبود نعنا و سکوت خونه عصبی بودم بعد این همه سال بی مادری چند وقتی که با نعنا زندگی کردم بدجوری بهش عادت کردم..
یه هفته ی دیگه هم گلاب دندون سر جیگر گذاشت اما حالا اونم با من تو قیافه بود بدجوری قهر کرده بود بلاخره یه روز که از سر زدن به حجره ها اومده بودم و مشغول سر و کله زدن با تمنا بودم که گلاب با یه ساک تو دستش اومد با تعجب گفتم
ارسلان: کجا به سلامتی.. جایی میری؟
گلاب: اکرم.. سمیه.. یه خدمتکار تو این خونه نیست بیاین تمنا رو ببرین حموم..
اکرم خانوم اومد و تمنارو برد
گلاب: دارم میرم خونه پدرم.. یعنی خونه ی سابق شما.. با من میاین? تو و تمنا.. یا اینکه خودم برم..
ارسلان: هیچ کدوم.. اعصابمو خورد نکن
گلاب: یا با من میای.. یا من میرم تموم شد
ارسلان: اگه رفتی دیگه برنگرد..
گلاب: باشه.. تو تصمیم بگیر.. با من میای یا از زندگیت برم..
از این حرفش…جا خوردم…
💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚
ادمین پارت بعدی کی میاد؟!❤️
فردا