افراخان
رفتم جلوی در دسته ی ساکشو گرفتم داد زدم
ارسلان: واقعا اینو میخوای؟ میخوای طلاقت بدم؟به خاطر بابات میخوای منو ول کنی؟
گلاب: نه خیر من اینو نمیخوام تو با این افکار احمقانت داری مجبورم میکنی.. الانم ارسلان فقط ده دیقه وقت داری فکر کنی.. میای یا برم..
ارسلان: گلاب منننن نمیخواااام ریخت باباتو ببینم حالیت نمیشه؟
گلاب: بابای من الان شوهر مادرته مثل اینکه مادرت خودش خواسته یه جوری رفتار نکن انگار مادرت دختر چهارده ساله بوده و بابام به زور عقدش کرده
با شنیدن این جمله یهو عصبانیت کل وجودمو گرفتم یه لحظه کنترلم از دستم خارج شد و انچنان کشیده ای به گوشش زدم که تعادلشو از دست داد و سرش خورد به لبه ی پله… بعدم بازوشو چنگ زدم از پله ها بردمش بالا پرتش کردم رو تخت و در اتاق و از پشت قفل کردم.. اومدم پایین در حالی که نفس نفس میزدم و از عصبانیت می لرزیدم.. اکرم و هیچ کدوم از خدمتکارا صداشون در نمیومد تمنارو برده بودن تو آشپزخونه و حتی نیومدن بیرون که ببینن چه خبره.. چند ساعت بعد پشیمون شدم.. تازه فهمیدم چه غلطی کردم میخواستم برم بالا اما روم نمیشد اکرمو صدا کردم
ارسلان: تمنا کجاست؟
اکرم: آقا من خوابوندنش.. تو اتاق خدمتکاراست همونجا خوابش برد..
ارسلان: بیا این کلیدو بگیر برو در اتاق خانومو باز کن بهش رسیدگی کن
اکرم: چشم آقا..
اینو گفت و حتی تو چشمم نگاه نکرد انگار خیلی ترسیده بود.. چند دقیقه بعد صدای جیغ و داد اکرم از بالای پله ها کل خونه رو برداشت
اکرم: آقاااا… آقااا تو رو خدا بیاین بالا تو رو خدا.. خانوم غش کرده خون از سرش رفته.. اقا … کمک
دستپاچه پله هارو دو تا یکی کردم و رفتم بالا و دیدم گلاب دراز به دراز افتاده رو زمین و کلی خون از سرش رفته پریدم بالای سرش و دیدم به سختی نفس میکشه…
افراخان
دست و پامو گم کرده بودم اکرم جیغ و داد می کرد و به صورتش چنگ میکشید محکم کوبیدم رو زمین و داد زدم
اکرم خفه شو.. هیسسس خفه.. میری پایین.. به کسی هم چیزی نمیگی اگه پرسیدن چی شد میگی صورت خانوم کبود و داغون بود من ترسیدم حالیت شد یا همینجا خودم خفت کنم و چالت کنم؟
اکرم تند تند سرشو تکون داد و در حالی که بدجوری ترسیده بود گفت
لال میشم آقا.. هیچی نمیگم
ارسلان: سوییچ منو بیار بعدم برو پی کارت
گلابو بغل کردم و گذاشتم صندلی عقب نمیدونستم ببرمش بیمارستان یا نه.. اما زنده بود.. زنده بود نه.. من که قاتل نبودم.. میبرمش بیمارستان.. دکتر و پرستار فوری اومدن بالای سرش
دکتر: چی شده؟ضربه به سرش خورده؟
ارسلان: از پله ها افتاد سرش خورد به زمین.. گفتم بریم دکتر گفت نه میخوابم سرم خوب میشه.. بعد.. بعدش.. رفتم بالا دیدم بیهوشه.. خون از سرش رفته بود..
دکتر: سرش شکسته.. باید از سرش عکس بگیریم فعلا بیهوشه.. شما کارای بستری رو انجام بدین.. فرم رو پر کنید و منتظر باشید..
دل تو دلم نبود.. اگه چیزیش میشد.. اگه میوفتاد میمرد چی.. هم ترسیده بودم هم پشیمون بودم.. من گلابو دوست داشتم.. ولی اونم دیگه از حد گذرونده بود… اه لعنت بهت که دوباره تسلیم افرای درونت شدی.. اخه تو چت بود لامصب خب داد میزدی.. وسایلو میشکستی.. چرا دختره رو ناقص کردی؟ حالا اگه حالشم خوب میشد هیچ وقت منو نمیبخشید.. گلاب که عین گلناز نبود بزنمش و چیزی نگه.. ولم میکنه میره.. وای خدایا .. چه غلطی کردم.. تازه اگه نعنا و پدرش بفهمن.. حتما منو میکشن..
ارسلان: دکتر.. دکتر چیشد؟ هرچی لازمه.. هر کاری لازمه انجام بدین.. اصلا نگران بحث مالی نباشین..
دکتر: نگران نباشین.. فعلا بیهوشه اما حالش وخیم نیست.. اما همه چی بستگی به عکسا داره.. بررسی میکنم و تا یه ساعت دیگه مشخص میشه..
نشستم و دوباره سرمو گرفتم تو دستم حتما تا یه ساعت دیگه دیوونه میشدم و عقلمو از دست میدادم… سرمو تو دستم گرفته بودم و فقط منتظر دکتر بودم که بلاخره اومد
ارسلان: چیشد دکتر.. حالش چه طوره؟
دکتر مکث کرد و همین مکث کردن کافی بود تا ته دلم حسابی خالی بشه
دکتر: راستش وضعیتش بد نیست و به زودی به هوش میاد .. اما چند ساعتی بیهوش بوده و خون تو سرش لخته شده.. تو عکساش یه لخته ی خون دیده میشد ..
ارسلان: خب.. این الان خطرناکه
دکتر: خطرناک… خب بهتره لخته از سرش خارج بشه.. بله.. میتونه خطرناک باشه…
افراخان
با دستم زدم تو پیشونیم و گفتم
خب اگه خطرناکه زودتر دست به کار بشید دیگه.. چرا معطلش میکنید.. عملش کنید..
دکتر: عمل کردنش تو این بیمارستان ریسکیه.. ببینید ما دکتر خوب خیلی زیاد داریم اما بهتره که ببرینش بیمارستان مجهز… من معرفیتون میکنم به یکی از بیمارستان های مجهز تهران.. دکترش رو هم خودم میشناسم.. سفارش میکنم.. خیالتون هم راحت باشه.. اونجا حرفه ای هستن.. عمل ساده ایه براشون..
تهران.. تهران.. لعنت به این تهران.. دلم اصلا راضی نبود چون اگه میرفتیم تهران جدا از گلناز.. به محض اینکه حال گلاب خوب میشد مستقیم میرفت پیش پدرم و نعنا و همه چیزو میذاشت کف دستشون با اصرار گفتم
نمیشه خودتون عملش کنید؟ یا نمیشه بگین دکتر از تهران بیاد؟ من هزینشو تمام و کمال میدم
دکتر: اخه اصلا بحث دکتر نیست.. بحث تجهیزاته… شما اینجا عملش کنید ریسکش بالاست.. نگران چی هستین؟
ارسلان: نگران اینم که مسیر و راه و جا به جا کردنش خطرناک باشه
دکتر: ریسک اینا عمل کردنش بالاتره.. اگه هم خیلی نگرانید میتونیم آمبولانس هماهنگ کنیم.. اما نگرانیتون بی مورده ماجرا اونقدرا هم حاد نیست.. الانم میتونید منتظر باشید.. چند ساعت دیگه به هوش میاد.. فقط ماجرا رو یه جوری به خودش بگید که هول نکنه و بترسه.. اول از همه خودش باید اروم باشه.. اطمینان میدم بهتون که چیز خاصی نیست..
دکتر اینو گفت و رفت تو دلم گفتم نه خیر انگار هرکاری کنم از تهران راه فراری ندارم اگه همون اول به حرف گلاب گوش داده بودم لا اقلش این بود میرفتیم و برمیگشتیم حالا باید بریم تو تهران درگیر بیمارستان بشیم.. تازه گلاب تفم تو صورتم نمیندازه..
چند ساعتی گذشت روی صندلی انتظار خوابم برده بود پرستار صدام کرد
پرستار: اقا.. خانومتون به هوش اومدن..می تونید ببینیدشون..
ارسلان: ساعت چنده؟
پرستار: صبح زوده.. بفرمایید داخل.. فقط ملاقاتتون کوتاه باشه.. اونم چون دکتر سفارش کرده وگرنه تو این ساعت نمیتونید برید ملاقات بیمار..
سری تکون دادم و تشکر کردم.. گلابو اورده بودن تو بخش تو اتاق تنها بود و تخت کنارش خالی بود به محض اینکه منو دید چشماشو بست.. رفتم جلو و دستشو گرفتم دستشو پس کشید
ارسلان: گلاب..
گلاب: برو بیرون.. نمیخوام ببینمت…
افراخان
دستمو گذاشتم روی موهای گلاب و گفتم
گلاب.. من .. من اصلا نمیدونم چیشد.. الان تو هر چی بگی.. هر کاری بگی میکنم.. جبران میکنم..
گلاب: جبران؟ بعضی چیزارو نمیشه جبران کرد آقا ارسلان.. نمیخوام حرف بزنم.. میخوام استراحت کنم.. برو خونه اینجا نمون.. به اکرمم بگو وسایلمو بزاره دم در.. میفرستم یکی بیاد برداره.. از بیمارستان میرم تهران.. گفتم در جریان باشی..
ارسلان: باشه.. من خودم میبرمت..
گلاب در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت
گلاب: نمیخوام.. با تو نمییییام.. دیگه با تو هیچ جا نمیام.. برو بیرون..
ارسلان: خیل خب.. خیل خب آروم باش.. الان استراحت کن.. من میرم.. ترخیصت که کردن دم ظهر با هم حرف میزنیم..
گلاب: حرفی نداریم.. دیگه هم اینجا نیا..
اعصابم خورد شده بود نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم.. میدونستم اگه یه بار دیگه کنترل اعصابمو از دست بدم قید همه چیو میزنه.. بدن اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون پیش خودم گفتم بهش فرصت میدم رفتم خونه یه دوش گرفتم و وسایل خودمو جمع کردم به اکرم گفتم چمدون تمنا رو ببنده.. وقتی چمدون گلابو گرفتم دیدم خیلی سبکه.. درشو باز کردم با تعجب دیدم خالیه.. جا خوردم.. پس.. پس … یعنی اون روز فقط برای ترسوندن و راضی کردن من چمدون و ساک دستش گرفته بود..با دیدن این صحنه بیشتر عذاب وجدان گرفتم و ناراحت شدم.. گفتم اکرم وسایل گلابم جمع کرد همه رو گذاشتم تو ماشین و با تمنا رفتیم دنبال گلاب.. بخوام یا نخوام باید میرفتیم تهران.. هم به خاطر بیمارستان گلاب.. هم به این خاطر که مطمئن بودم گلاب تا تهران نره با من آشتی بکن نیست..
تمنا به بغل کارای ترخیص گلابو انجام دادم..رفتیم پیش گلاب
ارسلان: کاراتو انجام دادیم.. وسایل تو ماشینه.. بیا بریم.. به خاطر بچه
گلاب: هماهنگ کردم ماشین میاد دنبالم.. با شما حرفی ندارم..
ارسلان: گلاب.. به خاطر من نه.. به خاطر بچه.. تازه دکترت گفته تهران باید چک کنیم سرتو…
گلاب چیزی نگفت فهمیدم کوتاه اومده.. البته کوتاه اومده اما تا برسیم تهران معلوم نیست چه نقشه ای داره احتمالا میخواد جلوی پدرش و نعنا دستمو رو کنه و دعوا به پا کنه.. وگرنه گلاب کسی نبود که کتک بخوره کارش به بیمارستان بکشه و ببخشه.. بدون اینکه نگاهم کنه سوار ماشین شد و تمنا رو بغل کرد و عقب نشست..
افراخان
گلاب تا خود تهران لال میم بود یک کلمه هم حرف نزد حتی به تمنا هم زیاد محل نداد.. تو راه چند جا خواستم وایستم اما جوابمو نداد و فهمیدم نمیخواد از ماشین پیاده بشه…
اول تهران که رسیدیم بدون اینکه حرفی بزنم رفتم به ادرس بیمارستانی که دکتر بهم داده بود وقتی رفتم داخل بیمارستان و تو پارکینگش پارک کردم گلاب به حرف اومد
گلاب:واسه چی اومدی بیمارستان؟ گفتم که نمیخوام.. حالم خوبه..
ارسلان: نمیخوام چیه.. دکترت گفته.. ایناها پروندتم داده.. خودشم هماهنگ کرده.. بچه رو بده بغل من پیاده شو بریم..
گلاب: گفتم نمییییخوام.. نمیفهمی!..
اعصابم خورد شد.. این دیگه چه جور لجبازی بود با عصبانیت گفتم
نمیخوای!؟ باشه پس بزار لخته خون تو سرت بمونه که بمیری..
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت بعد از چند ثانیه مکث گفت
منظورت چیه…
ارسلان: بله خانوم.. باید عمل بشی.. پیاده شو گلاب به اندازه کافی اعصابم خورد هست.. تو دیگه لجبازی نکن.. پیاده شو کارای عملتو کنیم …
گلاب: عمل؟ یعنی ممکنه بمیرم؟ خطرناکه؟
اشکاش جاری شد.. پشیمون از اینکه چرا این حرفو زدم رفتم سمتش.. تمنا رو از بغلش گرفتم و گفتم
ارسلان: بیا گلاب جان.. بیا بریم.. خطرناک چیه.. من اونجوری گفتم که لجبازی نکنی.. دکتر گفت خیلی هم راحته.. اصلا چیزی متوجه نمیشی..
گلاب: دست بهم نزن.. همش تقصیر تو إ.. اگه بمیرم حلالت نمیکنم..
با عصبانیت اشکاشو پاک کرد پرونده رو از دستم گرفت و رفت سمت بیمارستان.. تمنا به بغل دنبالش رفتم.. خودش کارای خودشو انجام داد و بازم شروع کرد به نگاه نکردن و حرف نزدن با من.. دکترش اومد پیش من یه مرد مسن و جا افتاده بود..
دکتر: نگران نباش پسرم.. فقط پیشش باش.. از شیراز سفارشتونو کردن.. منم کارارو کردم.. تا نیم ساعت دیگه میبریمش اتاق عمل.. فقط یه سری وسایل هست و دارو که باید از داروخانه ای که بهت ادرس میدم بگیری.. داروخانه بیمارستان اینارو نداره.. دارو های آزاده.. یه بیمارستان خصوصی هست بیا آدرسشو واست نوشتم.. میری داروخانه ی اونجا.. دارو هارو میگیری تا بیای هم خانومت اماده شده که بره اتاق عمل.. هیچ نگران نباش.. میتونی با بچه بری!؟
ارسلان: میتونم.. میگیرم و میام ..فقط تا من نیومدم عملش نکنید.. میترسم..
دکتر: نه خیالت راحت.. تا برسی کارای بستریش انجام میشه بعد که اومدی فرم هارو پر کن که عملش میکنیم..
با تمنا سخت بود با ماشین خودم برم.. تاکسی گرفتم .. این بار اول بود که تو تهران میگشتم.. تاکسی رو نگه داشتم که با خودش برگردم ظاهرا داروخانه داخل خود بیمارستان بود.. با بدبختی پیداش کردم.. دارو هارو گرفته بودم.. یه دستم دارو بود و یه دستی هم تمنارو بغل کرده بودم از راهرو رد میشدم که دیدمش..
مطمئن بودم خودش بود… این چهره رو هیچ وقت یادم نمیرفت.. خودم چند وقت زاغ سیاهشو چوب زده بودم.. اون روز تو جاده.. داشت میومد نزدیکتر.. این همون بود.. پسره.. شوهر جدید گلناز…
افراخان
تمنا رو به بغلم چسبوندم و سرمو انداختم پایین نفسم تو سینه حبس شده بود باورم نمیشد اخه اون لعنتی اینجا چیکار میکرد.. داشت مستقیم میومد سمت من.. زیر چشمی نگاهش کردم دقیقا خودش بود.. روپوش تنش بود لابد دکتر همین بیمارستان بود.. با جعبه شیرینی اومد سمتم و جعبه رو گرفت سمتم
امیر: بفرمایید..
خواستم بر ندارم و رد بشم.. اما برای اینکه سرمو بلند نکنم یه شیرینی برداشتم یه دکتر دیگه داشت رد میشد که اومد کنار ما و شیرینی برداشت و گفت
دکتر: دکتر جوون این سومین جعبه شیرینیه هااا.. بابا شدی کل بیمارستنو شیرینی دادی ولی به دکترا باید شام بدی فراموش نشه..
امیر: چشممم.. حتما.. بزار خانوممو ببرم خونه یه شام چیه ده تا شام بهتون میدم..
دکتر: حالا پسر دوست داری یا دختر؟
امیر: هرچی خدا بده..
فقط تونستم پاهامو تکون بدم و از اونجا دور بشم.. شیرینی تو دستم بود و دارو ها تو دست دیگم که باهاش تمنا رو بغل کرده بودم.. تمنا داشت تقلا میکرد شیرینی رو از اون دستم بگیره که شیرینیو انداختم رو زمین و پامو تند کردم تاکسی منتظرم ایستاده بود تمتا به خاطر شیرینی که افتاده بود شروع کرد به گریه کردن صداش رفته بود تو مخم از جیبم بهش یه شکلات دادم.. نمیتونست بخوره فقط می گرفت و تف تفی بازی میکرد.. تو بغلم اروم گرفت راننده تاکسی به سمت بیمارستان گلاب حرکت کرد.. من اما به بیرون خیره شده بودم و فکرم درگیر شده بود.. انگار یه چیزی به قلبم چنگ انداخته بود.. گلناز ازدواج کرده بود.. بچه داشت.. خوشبخت بود.. من چی؟ منم خوشبخت بودم؟ پس چرا قلبم یهو ریخت.. به تمنا نگاه کردم.. یعنی گلناز حتی بعد اینکه فکر کرده بود تمنا مرده بازم تونسته شاد باشه و زندگی کنه!..من چی؟ گلاب چی؟ واقعا خوشبخت بودیم؟
راننده تاکسی: بفرما عمو.. رسیدیما…
به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم.. وقتی اومدم بیمارستان گلاب لباس عمل پوشیده بود.. تا منو دید چهرش تغییر کرد انگار خیلی رنگ و روم پریده بود چون با تعجب گفت
حالت خوبه ؟!چیزی شده؟
ارسلان: نه..خوبم چیزی نیست.. نگران تو أم..
گلاب دوباره رفت تو قیافه و یادش اومد که با من قهر بوده.. رفتم جلو دستشو گرفت و گفتم
ما پشت دریم.. زود خوب میشی میای بیرون.. بعدش همه چی عالی میشه.. قول میدم..
گلاب چیزی نگفت فقط دست تمنا رو بوسید و اشاره کرد ببرنش سمت اتاق عمل…
افرای درونم بخ غلیان افتاده بود.. گلناز .. گلناز.. گلناز که یه نمونه ی کوچیکش با همون چشمای کوچیک و موهای لخت تو بغلم بود.. دلم نمیخواست کنتر کس دیگه خوشبخت باشه از اینکه خوشبختیشو حس کرده بودم لجم گرفته بود و این ترسناک بود.. ترسناک بودچون نشون میداد هنوز ته ته قلبم بهش حس دارم.. هنوز تو وجودم یه تیکه ای هست که دیوونه وار عاشقشه.. هم عاشقشه هم سرکش.. انقدر عاشق که از عشق دلش میخواد گلنازو بکشه.. بکشه که کنار کس دیگه نباشه…
گلناز
امیر چند دقیقه بعد که تازه قضیه براش جا افتاد از خوش حالی رو پاش بند نبود می ترسید بغلم کنه
امیر: وایی گلناز بشین بشین.. تکون نخور.. من میگم پرستار بگیریم.. یا الان هماهنگ میکنم دو سه روز بستری باشی.. دکتر زنان بیاد بالای سرت.. اره بیمارستان بهتره.. به هر حال زمین خوردی
خندم گرفته بود و هم زمان اشک از چشمام میومد اشک شوق بود..
گلناز: امیر من خوبم.. خوبم بابا انقدر بزرگش نکن..
امیر: من خوبم نه.. باید بگی ما خوبیم گلناز مااا.. تازه کجاشو دیدی الان میخوام برم کل بیمارستانو.. نه اصلا کل شهرو شیرینی بدم..
گلناز: باااشه حالا الان نرو.. بمون اول مرخصم کنن بعدا
امیر: دیوونه شدی؟ مرخص چیه .. میرم میگم نگهت دارن.. قشنگ ازمایش بدی دوباره.. چکاپ بشی دکتر زنان بیاد.. وای گلناااازز عاشقتووونم..
گلناز: نه تو رو خدا بریم خونه.. تو بیمارستان حالم بد میشه..
امیر: باشه عشقم حالا یه روز بمونیم دکتر زنان بیاد بعدا.. بعدم بیمارستان معمولی که نیست ناسلامتی من دکتر اینجام.. تو جون بخواه میگم برات وسط بیمارستان کبابی بزنن.. کباب میخوای؟ ترشی چیزی هوس نکردی؟
حالا دیگه از ته دل میخندیدم
گلناز: امیررر هنوز به ویار نرسیده.. تو فقط یه کاری کن.. به مادرت زنگ بزن..
امیر اخماش رفت تو هم.. انگار دوباره قضیه سروین یادش افتاد و اینکه الان اصلا برای چی اینجاییم.. تا اخمشو دیدم فهمیدم
گلناز: امیر تو رو خدا.. من فقط ازت یه چیزی میخوام ..
امیر: جانم.. تو جون بخواه..
گلناز: تو رو خدا شر درست نکن.. اگه میخوای سروینو ردش کن بره اما شر درست نکن.. دعوا به پا نکن.. مادرتو منو ناراحت نکن.. هرچی بوده تموم شده ما میتونیم یه کار کنیم اونم اینه از این ادم فاصله بگیریم
امیر: تو خودتو نگران نکن.. چشم هر چی تو بگی.. الان بخواب استراحت کن.. من هم برم دکترتو پیدا کنم هم به مامانم این خبر خوبو بدم هم میخوام برای بیمارستان شیرینی بگیرم.. چند ساعت بخواب دم ظهر یا یه ذره دیرتر من میام باشه
با سر تایید کردم و چشمامو بستم اما مگه از ذوق خوابم میبرد…
💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙