رمان خان پارت 31

4.4
(17)

 

افراخان

دو سه روز دیگه به اصرار نعنا و حاج اقا موندیم.. اما حالا گلاب بود که میلش به رفتن بود تو این دو سه روز نتونسته بودم از خونه برم بیرون ترسیده بودم گلاب دوباره دنبالم بیاد تا اینکه نعنا حرف انداخت که تا تهرانیم بریم امام زاده صالح.. دلم بدجوری هواشو کرده.. این شد که من سوارشون کردم.. تمنا و گلاب و نعنا رو تا امام زاده صالح بردم و گفتم دوباره میام دنبالشون.. قرار بود فرداش هم برگردیم.. وسایلمونم جمع و جورکرده بودیم..

وقتی رفتن تو امام زاده منم دوباره شیطون رفت تو جلدم.. گفتم خدایا چه کنم.. چه نکنم.. تا به خودم اومدم دیدم دم در خونه ی گلنازم.. دم غروب شده بود ساعت هفت هشت بود که دیدم ماشین شوهرش اومد بیرون.. چشمام چهارتا شد.. یه زن زیبا با کلاه لبه دار مشکی تو ماشین بود.. ارایش داشت و رژ قرمز.. گوشواره های درخشان به گوشش بود.. عین زنای خارجی.. گفتم خدایا.. پس گلناز کجاست.. نکنه دعواشون شده و انداختنش بیرون.. این یارو هم رفته از قماش خودش زن گرفته.. ماشین نزدیک ماشین من شد.. من سر کوچه پارک کرده بودم.. اصلا حواسشون به من نبود من اما دقییق دقیق که نگاه کردم دیدم ای دل غافل… این که گلنازه… باورم نمیشد.. اگه با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد که اون دختر روستایی لپ قرمزی همچین زن زیبایی شده باشه.. تو دلم حسادت عین رشته های طناب دار داشتن به جونم چنگ مینداختن که خفم کنن.. ماشینو روشن کردم و با فاصله رفتم دنبالشون..

رفتن سمت یه عمارت اعیونی.. از ساعت غافل شده بودم اصلا چشمم هیچی به جز گلنازو نمیدید.. انگار یه جایی بود که مهمونی دربار بود..
چون کوچه پر از ماشینای لوکس بود و ازدحام جمعیت زیاد بود نتونستم برم جلوتر.. مجبور شدم پیاده بشم.. وقتی رفتن تو همونجا ماتم زد.. حالا میخواستم چیکار کنم.. وایسم تا خوشیشون تموم بشه بیان بیرون؟!… به اندازه ی کافی سوخته بودم..

گلناز خانومی شده بود.. اونم بد خانومی.. از اون تیکه هایی که انگار از روی جلد مجله ها بریده شدن.. تو حتی شک نمیبردی این دختر روزی دختر روستایی بوده..
برگشتم تو ماشین میدونستم اگه همین الان نرم دیر میشه.. اما خب پام نمیکشید برگردم.. تو ماشین نشستم هی این پا اون پا کردم که برم.. نرم.. اصلا نمیدونستم چرا نمیرم.. دلیلی نداشت اونجا وایستم.. اما خب.. ته دلم میخواست یه بار دیگه ببینمش.. تا اینکه یهو دیدم یه مرد دستپاچه با یه زن تو بغلش رفت سمت ماشین.. اول توجهم جلب نشد اما صورت زنو که دیدم گلناز بود.. خودش بود.. به تیر پامو گذاشتم رو گاز.. این مرتیکه دیگه کی بود .. شوهر الدنگش پس کجا بود..

تعقیبشون کردم.. نگرانی به جونم چنگ انداخته بود.. اما دیدم رفتن سمت بیمارستان.. رفتن داخل.. یعنی حالش چرا بد شده بود..
هر کاری کردم نتونستم دل بکنم و برم.. تو دلم گفتم یه بهونه ای واسه گلاب و نعنا جور میکنم تا حالا حتما خودشون برگشتن خونه چند ساعت بعد شوهرشم اومد حالا حسابی دیر شده بود.. نصفه شب بود… من همونجور اونجا میخ شده بودم و رفت و امدا رو زیر نظر گرفته بودم انگار نه انگار کاری جز این تو این دنیا دارم.. حتی خوابم از سرم پریده بود…

افراخان

تا صبح اونجا بودم تا بلاخره برگشتن خونه وقتی رفتن داخل تازه به خودم اومدم که این چه غلطی بود که کردم.. حالا جواب گلاب و نعنا رو چی میدادم.. خب اصلا این چه کار احمقانه ای بود که کرده بودم.. یه دفعه جرقه ای تو ذهنم زده شد دو تا کوچه پایین تر محکم ماشینو کوبیدم به درخت.. خودم چیزیم نشد اما جلو بندی ماشین داغون شد.. بعدم رفتم سمت خونه همین که زنگ درو زدم گلاب پرید دم در..

گلاب: خاک به سرممم ارسلااان.. ماشینن.. تصادف کردی؟ کجا بودی؟؟!…

ارسلان: سلام .. نترس.. برو کنار ماشینو بیارم تو بهت میگم ..

پشت سرش نعنا دوون دووون اومد هر دو وحشت زده.. اما جرات نداشتن چیزی بپرسن..

نشستم نفسم که جا اومد گفتم

ارسلان: رفتم یه چرخی بزنم بیام دنبالتون.. تا اومدم برگردم با یه ماشین شاخ به شاخ شدم… یارو از اون گردن کلفتا بود.. تا اومدم چیزی بگم یقه گرفت.. منم از اون بدتر.. هیچی پاسبون اومد بردنمون پاسگاه.. یارو هم بی اعصاب جفتمونو انداخت پشت میله.. تا صبح هی به پر و پای هم پیچیدیم.. صبحم واسه اینکه خلاص شیم.. هم اون رضایت داد هم من.. تازه سیبیل یارو رو هم چرب کردیم وگرنه ول کن نبود..

گل اب نشست و گفت

ای خدااا نمیدونی از دیشب مردیم و زنده شدیم .. دستمون به هیچ جا بند نبود.. حالا یالا.. یالا جمع کن ارسلان.. به دلم نیست این شهر شلوغ برگردیم همون شیراز خودمون.. تو که به سلامتی با حاجی بابام و نعنا اشتی کردی.. اونا هم بیان شیراز.. موندن نداره این وامونده شهر…

اینو که گفت دلم ریخت.. بعد دیدن گلناز و اون تیپ و قیافه.. دل کندن از تهرون سخت شده بود..

ارسلان: گلاب.. میریم اما عجله نکن.. این ماشین تصادفیه.. با این که نمیشه زد به جاده.. خطرناکه بابا.. حالا صبر داشته باش.. میبرم ردیفش میکنم فردا.. اخر هفته هم میریم..

گلاب اخماش تو هم بود معلوم بود راضی نیست.. نعنا هم مشکوک ور اندازم میکرد من اما رفتم بالا پیش تمنا.. خودمو با دخترم سرگرم کردم.. دختر من.. دختر من و گلناز.. گلناز که حالا عین ملکه ها بود… یه بچه ی دیگه حامله بود.. شاید زیادم از نبود تمنا ناراحت نباشه… هرچی نباشه تمنا بچه ی منه.. اما خب من دیشب با کاری که کردم به خودم ثابت کردم دل نکندم هنوز.. دل نکندن به کنار.. وابسته ام هنوز..

 

افراخان

صبح زود زدم از خونه بیرون… به بهانه ی اینکه برم ماشینو درست کنم.. یه مغازه پیدا کردم که تلفن کنم و شماره حجره شیرازو گرفتم احمد جواب داد.. بهش گفتم جلدی بیا.. میخواستم بزارم کشیک کش دم خونه ی گلناز.. خودم بیشتر ور دل گلاب باشم که بهونه نگیره که دیرتر برگردیم شیراز شده یه بار دیگه باید میدیدمش.. دلم اروم نمشد.. من با این سیبیل کت و کلفت.. با زن سومم.. دلم دنبال گلناز بود.. اما نه عین ارسلان.. نه عین افرا.. عین یه پسر بچه هیجده ساله.. احمد تا حرفمو شنید چشمی گفت و راه افتاد.. از اون روز شد به پا دم خونه گلناز منم گلابو این ور و اونور میبرم.. لیلی به لالاش میذاشتم.. اونم از این رو به اون رو شده بود… دیگه دم از شیراز رفتن نمیزد ..

احمد خبرارو برام از تلفن یه حجره گزارش میداد.. منم به بهونه اینکه دارم خبرای شیرازو میگیرم هر شب پای تلفن بودم.. اما گلناز بازم چند روزی خبری ازش نبود تا اینکه احمد بلاخره خبر خوشیو داد.. گفت همه کس و کار پسره با خودش رفتن.. و برنگشتن .. گلنازو با یه زن که شبیه خدمتکارا بود گذاشتن هتل و بعدم رفتن فرودگاه.. گفته بود به گمونش رفتن فرنگ.. تو دلم گفتم اخ جووون بهترین فرصته .. ماشینو روشن کردم و با صدای بلند تو خونه داد زدم

ارسلان: اهل خونه من جایی کار دارم.. زود میام..

فقط نگاه مشکوک نعنا رو دیدم که با سر و چشم اشاره میکرد چیکار داری تو تهرون که منم بی جواب زدم بیرون.. عین برق خودمو رسوندم به ادرسی که احمد داده بود

احمد: اقا چه زود اومدین.. امارشو با زیر سیبیلی گرفتم.. چند وقته شوهره با مادر شوهره رفتن فرنگ ظاهرا مادر شوهره مریضه گلناز و با یه پرستار گذاشتن اینجا.. حاملس.. استراحت مطلق..

ارسلان: پرستارش بیرون میاد؟!..

احمد: تازه امروز دیروز اومدن.. امروزم تا الان که خبری نشد.. منتظر بودم که ببینم چی میشه..
چند ساعتی تو ماشین به سکوت گذشت.. یه دفعه احمد داد زد

احمد: اقا خودشه.. پرستارس.. من میرم دنبالش.. شما اینجا بمون شاید گلنلز خانومو دیدی..

اینو گفت و جلدی پرید..

از اینکه انقدر دستم برای احمد رو شده بود که میدونست واسه دیدن گلناز بی قرار شدم اعصابم به هم ریخت.. اما الان وقتش نبود.. تو یه قدمی گلناز بودم.. باید فکرمو به کار مینداختم.. این حماقتا جایز نبود..

 

افراخان
دل تو دلم نبود هم باید میدیمش هم نباید منو میدید.. تو یه لحظه زد به سرم که اصلا برم جلوش تا منو ببینه.. میخواستم هم زهرش بترکه.. هم زندگیش خراب بشه.. حسودیم گل کرده بود.. اما خب به خودم اومدم.. اگه منو میدید میفهمید تمنا هم زندس.. تازه حامله هم بود.. ممکن بود حالش بد بشه.. پیاده شدم برم سمت لابی هتل.. یهو یارو رو دیدممم.. همون یارو غریبه ای که اون شب گلنازو رسوند بیمارستان.. کت و کلاه شیک.. کروات ردیف.. یه دسته گل بزرگ گرفته بود دستش.. با اون دستش ته سیگارو پرت کرد کناری…
شک نداشتم داره میره گلنازه ببینه.. واسه همین رفتم تو دست گذاشتم رو زنگ و گفتم میخوام اتاق بگیرم…
یه چشمم به پر کردن فرم و ادا اطوار هتل بود یه چشمم به یارو که منتظر نشسته بود… مرد متصدی هتل کلید رو گذاشت جلوم و شماره اتاق رو گفت منم بهش گفتم برام نوشیدنی بیارن و رفتم دقیقا پشت ستون وسط هتل نشستم..چند دقیقه بعد
اومد.. خودش بود.. گلناز.. با کت و دامن زرشکی و کلاه کج.. موهاش باز بود و رها.. نفسم به شماره افتاد به سختی اب گلومو قورت دادم چهرش رنگ پریده بود.. زیاد گرم سلام و احوال پرسی نکرد.. برام سوال بود این یارو کیه… چه صنمی با گلناز داره.. گوشمو حسابی تیز کردم..

گلناز

نفسم بند اومده بود.. از دیدن رامین.. اونم اینجا… سعی کردم خودمو کنترل کنم و اروم به نظر بیام اما ظاهرا موفق نبودم چون رامین بلافاصله گفت

راحت باش.. اینجا کسی قرار نیست راپورت بده… من اینجا صاحب نامم

گلناز: مساله ای نیست که قرار باشه راپورتی داده بشه.. چه برسه که نگران باشم… اما من دلیل این دیدارو متوجه نمیشم..

رامین: البته.. خواستم جویای حالت باشم..

گلناز: خب.. خداروشکر.. خوبم.. بابت گل های سری قبل ممنون.. اما گمونم بهتره برای تشکر و حال و احوال زمان بهتری انتخاب کنیم.. امیر که از سفر برگرده.. حتما یک شب شام تشریف بیارید..

رامین: خوبه.. خوبه.. تشریف میارم.. اما نه… واسه شام خوردن و تعارف های دست و پا گیر.. خب.. احتمالا برای دیدن امیر هم نیست.. برای دیدن بانوی زیباییه که رو به روم نشسته..

از جام بلند شدم.. از این وقاحت جا خوردم.. راهمو کج کردم که برگردم بالا.. باورم نمیشد همچین حرفیو شنیده بودم.. این مرتیکه خجالت نمیکشید…

افراخان

گوشمو تیز کرده بودم.. شنیدم مرتیکه به پرو پاش میپیچید.. گفتم اه که هی.. گلنازو نگا.. اومده تهرون از اوناش شده.. اما به ثانیه نکشید که دیدم اشتباه کردم.. بدم اشتباه کردم.. چون گلناز عصبانی شد.. گلو انداخت رو میز جلوی مرده… اخماشو کشید و خواست بره.. که یارو صداشو یه ذره برد بالا و گفت

رامین: بهتره بشینی خانوم خانوما.. یعنی در واقع به نفعته که بشینی..

گلناز برگشت و با اخم بهش نگاه کرد.. طرف ادامه داد

رامین: ببین.. من یه با پای خودم اومدم پیشت.. دخترا و زنا رنگ و وارنگگگگ.. ارزوشونه نگاشون کنم.. اما من که به هر کسی راه نمیدم.. اما امون.. امون… امون .. امووون از روزی که چشمم یکی رو بگیره.. خیالت نباشه ازدواج کردی.. اینجا تهرونه.. اما خب حامله ای.. طوری نیست .. منم که انتظاری ازت ندارم.. نگران نباش.. من دورو برم دختر ریخته.. الان فقط ازت روی خوش میخوام..

دیگه تحمل نداشتم.. خون به مغزم نمیرسید.. خاک تو سر بیغرت شوهر احمقش کنن.. دختره رو بین یه مشت گرگ ول کرده رفته فرنگ.. اگه دست و پام بسته نبود پا میشدم.. پا میشدم میزدم تو دهنش انقدر میزدم تا بمیره…. دستامو مشت کرده بودم و کم مونده بود از عصبانیت بترکم.. نگاهه گلناز کردم دیدم اونم دست کمی از من نداره.. دندوناشو به هم فشار داد از بین دندونای به هم فشرده با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفت

گلناز: خیلی وقیحی.. خیلییی…

فقط اینو گفت و در حالی که بر افروخته بود و از شدت خشم می لرزیر رفت تا با اسانسور بره بالا.. اون یاروی حرومزاده هم لبخندی زد و سری تکون داد و با صدای بلند گفت

رامین: زنی نیس که ناز و ادا نداشته باشه اما خب.. باید دید میارزه رو ناز و اداشون سرمایه گذاری کرد و خریدش یا نه..

اینارو بلند گفته بود که گلناز از همون فاصله قبل بالا رفتن با اسانسور بشنوه.. بعد گلنازو پر انداز کرد و و وقتی رفت گفت

رامین: مال تو بدجور می ارزه خانوم خانوما…

دیدم با دل خوش و خیال راحت پا رو پا انداخت و سیگارشو روشن کرد.. حالا که گلناز نبود دلیلی واسه مخفی شدن نبود پاشدم رفتم جلو.. دلم میخواست با مشت بکوبم تو صورتش…

افراخان

رفتم جلو با لبخند ساختگی گفتم

ارسلان: مثل اینکه مادام زد توی برجکت..

رامین: نگاه ناز و اداشون نکن.. این خصلته زن جماعته.. من جنسشونو خوب میشناسم..

ارسلان: قصدم فضولی کردن نیست.. اگه بشینم ناراحت نمیشی؟ من برای کار اومدم تهران.. تو این هتل اقامت دارم

رامین: نه فضولی نیست.. خواه ناخواه صداشو میشنیدی.. بشین ..

نشستم بهم سیگار تعارف کرد یه دونه برداشتم روشن کردم و پکی زدم

ارسلان: لابد از اعیون و اشراف بوده که تو برجک زدنشم به جون خریدی

رامین: نه… اتفاقا عروس یه خانواده ی پولداره اما.. هر چی گشتم رد و نشونی از خانوادش نبود… گمون نمیکنم صاحب نام باشن..

ارسلان: عروس؟ ازدواج کرده؟ عجب.. پس مهره ی مار داره..

رامین: خب.. من اینجوری ام.. درسته لعبتی رو دیر دیدم.. اما مال من میشه…

تو دلم گفتم تو دیگه چه قدر بیشرفی مرتیکه..

رامین از جاش بلند شد.. دستشو به سمتم دراز کرد و دست دادو کارتشو گرفت به سمتم

رامین: من ادم شناسم.. جا افتاده ای اما ادم تیزی هستی… اگه تهرون موندی بهم سر بزن..

بعدم کلاه کج کرد و رفت.. من موندم و یه رگ غیرت باد کرده
ناچار بودم برم به اتاقم.. نمیدونستم شماره اتاق گلناز چنده.. انا احمد گفته بود بالاترین طبقه ی هتل هست.. کلیدو گرفتم و رفتم تو اتاق تو خیال خودم حس میکردم گلناز همین نزدیکیه.. کاری از دستم برنمیومد .. میخواستم چند ساعتی بمونم و بعد برم .. باید برمیگشتم خونه پیش گلاب چاره ای نبود.. اما دلم روشن و خیالم راحت شده بود.. هم از دیدن اینکه شرافت گلناز پابرجاست.. هم از اینکه یه نظر اون چشم های درشت مشکی رو دیده بودم…

افراخان

چند ساعتی تو اتاق بودم بعد رفتم برای سه شب اتاقو تمدید کردم اما گفتم میرم بیرون رفتم دم ماشین دیدم احمد اومد ه و ایستاده

احمد: اقاااا تو هتل چیکار میکردین.. خیلی خطرناکه والایی.. بیاین از اینجا بریم.. یه خبر خوب دارم

ارسلان: تو دخالت نکن.. خبرو بگو.. ماشینم ببر بعدش بزار یه تعمیرگاهی جاهی راست و ریسش کنه..

احمد: چشم اقا.. تا فردا براتون عروسک میکنم و میارمش.. اما اینو گوش کن.. دختره پرستاره از شهر خارج شد.. من دیگه پیشو نگرفتم

ارسلان: تو غلط کردی.. میخواستی ببینی کجا میره دیگه مرتیکه..پس واسه چی فرستادمت پی اون؟

احمد: نگران نباش.. یه اتول در بست کرده بود.. قبل حرکت یه شیتیل به راننده دادم مقصدو گفت

ارسلان: خب کجا میخواست بره؟!…

احمد: پی خواهر گلناز… داشت میرفت شهر نزدیک روستای خودمون.. دنباله اون میگرده.. شک ندارم..

ارسلان: عجببب.. پس یاد خواهر و مادرش افتاده.. مادرش کجاست؟

احمد: تو روستا حبسه.. نمیزارن بره بیرون.. خونه مردم کار میکنه.. ایل و تبارتون به خونش تشنه ان.. گرو نگهش داشتن که گلناز برگرده تا حسابشو بزارن کف دستش.. خیال میکنن اموال شمارو خورده و برده..

ارسلان: خوبه.. خوبه.. حالا بگو بینم خواهره کجاست.. همون شهر هست؟

احمد: بله اقا اما اگه پیداش کنه سکته میکنه؟

ارسلان: واسه چی سکته کنه؟ مگه دختره چش شده؟

احمد: اقا چیزیش نشده.. خیلی هم سرحاله.. امارشو خودم دارم.. اما روسپی شده

جا خپردم با چشمای از حدقه در اومده داد زدم

ارسلان: چییی چه زری زدی؟

احمد: اروم باشییین اقا.. طوری نیست دختره خودش افتاد تو این راه..

ارسلان: چی واسه خودت زرزر میکنی مرتیکه.. گلناز اگه اینو بفهمه پس میوفته.. تو چرا اینو زودتر بهم نگفتی

احمد: اقا اخه شما که از اون دختره دل خوشی نداشتین..

در حالی که از عصبانیت مغزم در حال ترکیدن بود یقه شو گرفتم و داد زدم

ارسلان: میری پیداش میکنی.. همین الان.. زودتر از پرستار گلناز پیداش میکنی.. سر و وضع و کار و باری براش درست میکنی.. هیچ کسسس نباید بفهمه چیکاره بوده…اگه گلناز بویی ببره خونت پای خودته احمد.. بروووو

احمد با ترس پیاده شد.. نمیدونم چرا انقدر عصبانی بودم.. از نازگل دل خوشی نداشتم ولی میدونستم واسه گلناز خیلی عزیزه اگه میفهمید خواهر کوچیکش به این روز افتاده حتما یه بلایی سر خودش میاورد یا از عذاب وجدان دق میکرد .

💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shamim
5 سال قبل

خیلی رمان خوبیه:)
خسته نباشی نویسنده:)
ممنون ادمین جان که هروز ی پارت میزارین:)

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x