🌸گلناز
صبح امیر رفت بیمارستان خودشون که گزارش تحقیقات و کاراش تو آلمان و بده… منم تا صدای درو شنیدم رفتم زنگ زدم به فائزه میدونستم اگه ندونه من اومدم دیر به دیر به اینجا سر میزنه تا شنید من اومدم عین برق اومدم..
خودش کلید داشت گفتم سر و صدا نکنه که صدیقه خانوم اینا بیدار نشن…
تا منو دید محکممم بغلم کرد منم با خوشحالی بغلش کردم و گفتم
🌸گلناز: به خدا دلم برات یه ذره شده بود..کلی حرف داریم تازه تو هم باید ماجرای وارش و دست به سر شدنشو تعریف کنی.. اما وقتو تلف نکنیم.. یالا بریم خونه مادرم.. اون از همه واجب تره.. بریم ببینیم جریان چی بوده.. به خدا تا بهم گفتی نازگل فرار کرده دیگه بند دلم پاره شد و اونجا بند نبودم.. خدارو شکر امیر راضی شد زود برگشتیم..
فائزه: خانوم به خدا ادم فرستادم.. پول دادم.. هر جا از این تهرون درندشت که میشد و گشتن.. اما انگار اب شده رفته تو زمین.. محل کارشم رفتم گفتن از همون روز نیومده.. به خدا عقلم به جایی قد نمیده..
🌸گلناز: اخه چرا بدون اینکه من باشم خواستگار قبول کردین.. مگه تو نمیدونستی چه اتفاقایی براش افتاده.. اخه به این زودی که نمیتونه فراموش کنه و ازدواج کنه.. چرا یه جوری جلوی مامانمو نگرفتی..
فائزه: خانوم ماجراش مفصله.. بریم خونه مادرتون.. همونجا تعریف میکنم…
تا مامان درو باز کرد و منو دید زد زیر گریه
🌸مامان: گلنااااز بیا خوب اومدی دخترم… بیا که گند زدم.. چه مادر بی عرضه و خنگی ام دخترمو از خونه ی خودش فراری دادم
گلناز: مامااان این چه حرفیه.. برو.. برو تو بشین تعریف کن ببینم چی شد…⏬
گلناز
🌸مامان نشست پیشم که تعریف کنه اشکاشو پاک کرد و گفت
مامان: من چمیدونستم اینجوری میشه دخترم.. گفتم یه جوری خواهرتم سر و سامون بدم تازه اصلا من پیشنهاد ندادم.. یه همسایه داریم.. پسرش قنادی داره دو تا خیابون پایین تر.. مادرش اومد به من گفت منم دیدم پسر خوبیه.. تحقیق کردم به خدا مادر نه اینکه دختر سختی کشیدمو بخوام از سر خودم باز کنم.. رفتم اومدم ته و توی پسره رو در اوردیم.. دیدم پسر خوبیه همه جوره.. کسی نیست ازش بد بگه.. منم گفتم یه دور همی بشینیم نازگل پسره رو ببینه.. بهشم گفتم مهمون دلریم چیزی نگفت نپرسید کی هست چی هست…
🌸گلناز: اخه مادر من شما دو هفته نمیتونستی صبر کنی من بیام? دندون سر جیگر میذاشتی..
مامان: من چمیدونزستم مادر.. به فائزه گفتم بیچاره چه قدر خرید کرد لباس غذا همه جوره همه چی فراهم.. ابرومند..
نازگل اومد دید یه ز ن و مردن اول جا خورد اما چیزی نگفت نشست با روی خوش به صحبت کردن اما بعد که دید از چه قراره اخماشو کشید و رفت از خونه بیرون… وقتی شب برگشت منم ابروم رفته بود بهش توپیدم چرا گذاشتی رفتی ابرومونو بردی.. اشنایی بود خبری نبود که اونم بلوا به پا کرد که زندگی اونه من چرا نگفتم چرا نظر نپرسیدم چرا فلام چرا بیسار بعدم از گذشته ها گفت که بی عرضگی من و باباش زندگی تو و خودشو خراب کرده.. گفت گلناز که زرنگه خودشو جا کرد اما من این وسط فدا شدم… خلاصه که گذاشت رفت
🌸گلناز: فائزه ه ه اخه تو چرا عقلتو دادی دست مامان من.. من بهت نسپردم بدون اجازه من کاری نکن?
فائزه: خانوم اخه نازگل خانوم خیلی افسردس مادرتون گفت شاید اینجوری روحیش عوض بشه.. منم خنگ شدم به خدا.. اصلا فکر اینجاشو نکردم…
🌸سری به تاسف تکون دادم و به مامان سفارش کردم کاری نکنه تا خودم بگردم پیداش کنم و برگشتم خونه میدونستم امیر زود برمیگرده …
سر راه یه دفعه تصمیم گرفتم جبران این همه مدت که امیر هوامو داشت و کاری نکرد امشب غافلگیرش کنم.. واسه همین سر راه با فائزه یه لباس تو خونه کوتاه و یه لباس خواب خریدم…
فائزه که فهمیده بود چه خبره وقتی رسیدیم خونه گفت
فائزه: خوب کاری کردی خانوم.. خوب کردی اون قضیه رو کششندین ان شا الله هر چی خیره پیش میاد..
🌸منظورش از دست دادن بچه بود.. حق داشت منم میخواستم دیگه کشش ندم..
برای همین سرشب میز شام رو چیدم و چراغارو کم کردم لباس تو خونه کوتاه و زیرش ست خوابی که خریده بودم پوشیدم و حسابی ارایش کردم..
امیر تا درو باز کرد خشکش زد
امیر: به به.. چه خبره خانوم خانومااا
گلناز: چه خبره? هیچی عزیزم تو پارتی خداحافظی گرفتی تو المان منم پارتی خوشامدگویی گرفتم.. البته دو نفره..
🌸امیر اومد جلو پیشونیمو بوسید و گفت
امیر: چه عالییی
گلناز: عالی ترم میشه…
اینو گفتم و لبمو گذاشتم رو لبش…
با تعجب خودشو عقب کشید بعد که دید واقعیه و خواب ندیده فهمید که دارم بهش راه میدم سر این قضیه اونم دستشو زد زیر زانو و بغلم کرد و برد سمت مبل… همونجوری که به شدت همو می بوسیدیم گفت
امیر: پس بلاخره دلت برام تنگ شد…
🌸گلناز: معلومه.. خیلی وقته دلم تنگ شده..
گردنمو و سینه هامو میبوسید و گفت
امیر: قربون دلت برم عزیزکم…
لباس رویی رو در اوردم و امیر لباس توری رو که دید دیگه داغ کرد و گفت
امیر: پس با نقشه ی قبلی برام میز شام چیدی.. میخواستی منو تو تله ی لباس خوشگلات بندازی..
خندیدم و دلبری کردم و چیزی نگفتم
گلناز
🌸تو حال خودمون بودیم و تو بغل هم رو مبل دراز کشیده بودیم که در خونه به شدت باز شد و یه نفر چوب به دست اومد تو آنچنان جیغ بنفشییی کشیدم که طرف چند قدم عقب رفت امیر پرید و منو پشت خودش پنهون کرد و مرد چوب به دست داد زد
-اینجا چه خبره.. تو خونه چیکار میکنین کی هستین.. خیال کردی خونه بیکار و خالیه زن اوردی? یا دزدین..
🌸من در حالی که سعی داشتم تنمو با لباسام بپوشونم با تعجب به امیر نگاه کردم امیر پرید جلو چوب و از دستش گرفت و داد زد
امیر: خودت اینجا چه غلطی میکنی مرتیکه.. من اینجا خونمه.. خودت اومدی دزدی داد هم میزنی..
مرد دستشو زد به پیشونیش و چند قدمی رفت عقب و گفت
-وااای آقا شما برگشتی??
بعد فرار کرد رفت بیرون..
🌸امیر: گلناز لباسبپوش من برم ببینم این دیوونه دیگه کیه.. اه.. فاز خوبمونو پروند…
رفت بیرون و بعد نیم ساعت عصبانی اومد تو
امیر: نگاه کن تو رو خدا ببین خونه رو به کیا سپردیم..
گلناز: چیشده مگه? این دیگه کی بود?
🌸امیر: صدیقه خانوم و علی اقا هوس کردن برن مشهد.. خونه رو سپردن به خواهرزاده صدیقه خانوم.. من میگم چرا اینا تو خونه پیداشون نیست از وقتی اومدیم… نگو اصلا نیستن.. این پسره ی الدنگم خونه رو گذاشته رفته پی ولگردیش.. الان اومده دیده از خونه نور میاد خیال کرده دزد اومده..
هم از حماقت پسره خندم گرفته بود هم از بی مسئولیتی پیرزن و پیرمرد عصبانی بودم اما گفتم
گلناز: ولش کن عزیزم.. کاریه که شده… حالا برق خاموش بود چیزی هم ندید.. بیا بریم شام بخوریم.. از دهن افتاد..
امیر: بزار اینا برگردن حسابشونو دارم…
🌸گلناز: ول کن بابا پیرزن و پیرمردن دلشون مشهد خواسته..
امیر: معنی نداره مرد عذب تو خونه ای که توش تنهایی باشه.. فردا ردش می کنم بره..
امیر سری تکون داد و با هم رفتیم شام بخوریم..